موقع کار و عملیات آنها که قدیمیتر و با سابقه تر و با تجربه تر بودند از بقیه هم جلوتر بودند. بخصوص وقتی که مأموریت چنان حساس و سخت بود که هم تجربه میخواست و هم از خودگذشتگی و هم معلوم نبود کسی سالم از آن بازگردد. آنجا بود که رقابت بر سر اینکه چه کسی انتخاب شود شروع میشد و فرماندهان نیز اغلب خودشان پیشقدم میشدند که به همراه بچه هایشان باشند
یکی از سختترین و شاید تلخترین عملیات در جنگ عملیات بدر بود که موفقیت چندانی نداشت. روایت امروز مربوط به این عملیات است. سه نفر از بچههای تخریب قرارگاه کربلا مأمور انجام مأموریت مهم و سختی میشوند. خدامراد زارع تخریب چی با تجربه و قدیمی در این مأموریت و هنگام انجام کار به دیدار دوست میرود. راوی این ماجرا که مصراً خواست نامش محفوظ بماند و ما او را «احمد خندان» مینامیم در اواسط کار زخمی میشود. علیرضا عاصمی فرمانده تخریب قرارگاه کربلا تنها کسی بود که باقی میماند و مأموریت را به انجام میرساند و خود نیز آسیب میبیند. علی سال ها بعد در کرمانشاه درهنگام خنثی کردن یکی از بمبهای عمل نکرده عراق به همراه سه نفر از بچههای تخریب به شهادت میرسد. سلام و رحمت الهی به روان بلند شهدای جنگ.
آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۳ بود که عملیات بدر در منطقه هورالهویزه آغاز شد. هدف این عملیات گذشتن از هور و تصرف جاده العماره - بصره بود. به هر دلیلی عملیات موفقیتآمیز نبود و تنها چیزی که دست بچهها مانده بود جاده خندق بود. نگه داشتن آن جاده انگار تبدیل به موضوعی ناموسی شده بود و همه تلاش میکردند آن جاده کذا را که صاف تا وسط هورالهویزه مى رفت به هر والذاریاتى بود حفظ کنند و نگذارند دوباره دست عراق بیفتد. تنها حاصل عملیات بدر بود که در مابقى خطوط طلاییه و جاهاى دیگر پیشروی نداشتیم.
تیپ ۲۱ امام رضا که بعدها لشکر شد در همین محور خندق عمل میکرد و فرماندهیاش با باقر قالیباف بود. اتفاقاً عملیاتى بود که ما تخریب چىها خیلی بیشتر از عملیات گذشته حال مى کردیم. تخریب چیها اجازه نداشتند در پدافند شرکت کنند و به محض آنکه مأموریتشان تمام میشد باید به قرارگاه شان باز میگشتند. اما عملیات بدر فرق داشت و ما میتوانستیم به دور از چشم فرماندهانمان به کمک بچههای خط اول برویم.
فاصله خط مقدم با خط دو چند صد متر بیشتر نبود. صبح علی الطلوع با یکی دو تا دیگر از بچهها جوری که کسی نفهمد پیش بچه هاى خط مى رفتیم و یکى دو ساعتى کمکشان مى کردیم. فاصله آنها با عراقیها دویست متر هم نبود. خودمان که سلاح نداشتیم. آرپى جى یا مسلسل بچه هایى که شهید شده بودند، یا اسلحه بچه هاى خسته و کوفته خراسانى را که مقاومت مى کردند بر مى داشتیم و جواب آتش بازى عراقی ها را مى دادیم تا آن بچهها نفسى تازه کنند. روزى دوسه مرتبه این کار را مى کردیم و هم کمی به بچههای خط اول کمک میکردیم و هم دق دلی خودمان را از قانون ممنوعیت در آفند و پدافند خالی میکردیم!
بچهها چند روزى مقاومت کردند اما فی الواقع امان شان بریده بود. جاده خندق مال عراقی ها بود وگرا و مشخصات نقطه به نقطه آن را داشتند. هلی کوپترها و خمپاره اندازهای شصت و تک تیراندازهای نابکار عراقی روزگار همه را سیاه کرده بودند. روز دوم یا سوم بود که مرتضى قربانى فرمانده لشکر ۲۵ کربلا هم براى کمک به مقر فرماندهى پشت خط آمد. باقر قالیباف گزارشى از وضعیت بغرنج جاده خندق داد و دست هایش را بالا برد و با لهجه شیرین مشهدیاش گفت: آقا مرتضى خودت مى دانى، من دیگر نمى دانم چه باید بکنم.
مرتضى قربانى در نخستین اقدام از على عاصمى فرمانده تخریب قرارگاه کربلا خواست جاده خندق را از پشت خط اول برش بدهند که تانکهاى عراقى نتوانند پیشروی کنند. قرار شد خط مقدم را صد مترى عقب بکشند و جاده را حفظ کنند.
ساعت هفت صبح نشده بود که على عاصمی به خدامراد زارع و من گفت خرج گودها و چهل پوندیها و چاشنیها و فتیلهها و بقیه وسایل را برداریم و برای بریدن جاده برویم. در فاصله پنجاه - شصت متری خط مقدم یک تل خاکى وسط جاده بود که از آن بهعنوان حفاظ استفاده کردیم و از پشت تل خاک شروع به کار کردیم. ابتدا باید دو ردیف خرج گودها را چیده و منفجر میکردیم و بعد که گودالهای لازم درست میشد آنها را با چهل پوندیها پر میکردیم و منفجرشان میکردیم که جاده قطع بشود. تا انفجار اول خیلى سخت نبود که عراقیها هنوز متوجه کار ما نشده بودند. فاصله زیادی میان ما و عراقیها نبود. آنها را با چشم مى دیدیم. بعد از انفجار اول آتش بود که مى بارید.
از بالا هلی کوپترشان میزد و از پایین خمپاره اندازهای شصت میلی متری و تک تیراندازهاى نابکارشان اجازه نمى دادند تکان بخوریم. پشت تل خاک پناه گرفته بودیم و سعى مى کردیم هرچه زودتر کار را تمام کنیم. درحال آماده سازى انفجار دوم بودیم. تعدادى از بچه هاى خراسان هنوز در خط اول بودند و مقاومت مى کردند. ازعلى پرسیدم حواست به آن بچهها هست؟ میخواهی بروم صدایشان کنم به عقب برگردند؟ گفت بگذار همه چیز که آماده شد بعد خبرشان میکنیم.
لحظهای به آن تل خاک تکیه دادم و نگاهم به خدامراد زارع افتاد که با سرعت و جدیت مى کوشید آن چهل پوندی ها را در جایشان بگذارد و فتیله هایشان را وصل کند. سیمینوفها بدجور مى زدند. چشمم به خدامراد بود که گلوله سیمینوف درست بر پیشانیش نشست و به پشت افتاد و درجا شهید شد. گلوله از بغل سر من رد شده بود و صدایش را شنیده بودم. مبهوت آن لحظه بودم.
به على که چهار قدم آن طرف تر مشغول کار روى چهل پوندى دیگرى بود گفتم خدامراد شهید شد. نگاهى به او کرد و گفت بیا زودتر کار را تمام کن. رفتم جاى خدامراد و هنوز جاگیر نشده بودم که خمپاره شصتى پشت سرم فرود آمد و مرا ناکار کرد. به على ندا دادم. گفت خودت رو کنار جاده بکش و تا مى توانى عقب برو! نمى دانم چه شد. انگار از هوش رفته بودم و نفهمیدم چه کسی و چه موقعی و از کجا مرا عقب کشیدند.
ادامه ماجرا را علی عاصمی بعداً برایمان تشریح کرد. جز او کسی دیگر باقی نمانده بود. بقیه کار را علی به تنهایی انجام میدهد. باران آتش بود که از زمین و زمان میبارید. علی چالههای باقی مانده را پر میکند و فتیلههای انفجاری را چک میکند و سینه خیز به پشت تپه کوچکی میرود که در حدود بیست متری محل مواد منفجره بود. سیم را تا پشت تپه میکشد و آن را برای انفجار به دستگاه وصل میکند. کلید دستگاه را میزند اما عمل نمیکند. نگاه میکند و میبیند سیم ارتباطی بر اثر انفجار قطع شده است.
سینه خیز میرود و سیم را وصل میکند و به پشت تپه برمی گردد. دستگاه را روشن میکند اما باز هم عمل نمیکند. برای سومین بار میرود و سیم را از محل قطع شده وصل میکند و برمی گردد اما باز هم انفجار صورت نمیگیرد. هر بار که سیم قطع میشد و علی آن را دوباره وصل میکرد لاجرم طول سیم کوتاه تر میشد. این قطع و وصل کردن سیم یازده مرتبه تکرار میشود.
اواسط کار بود که علی احساس تنهایی شدیدی میکند. برای لحظهای انگار شیطان را میبیند که خطاب به او میگوید: «این کار فایده ندارد و به جایی نمیرسد. عراقیها سر میرسند و اسیر میشوی. بهتر است رها کنی و به عقب برگردی که وجودت برای جنگ مفیدتر است تا اسارتت.» بر شیطان لعنت میفرستد و مصممتر از گذشته به روی جاده میرود که سیم را دوباره وصل کند.
مجبور میشود قدری از شانه جاده را با دست خالی بتراشد تا دو سر سیم به هم برسند. آخرین بار که سیم را وصل میکند زیر لب از خدا میخواهد شرمندهاش نکند و کمک کند انفجار صورت بگیرد. انگار دعایش مستجاب میشود که انفجار پرقدرتی صورت میگیرد و جاده خندق به طور کامل بریده میشود. علی نتوانسته بود از محل انفجار فاصله زیادی بگیرد و خودش هم اسیر آن انفجار میشود و علاوه بر موج انفجار یک کلوخ بسیار بزرگ هم روی کمرش میافتد. گیج و منگ روی زمین میافتد و قدری که میگذرد به خودش میآید و تلو تلو خوران خود را به عقب میرساند. جاده خندق بهعنوان تنها دستاورد عملیات بدر حفظ میشود.
رضا احمدی
- 16
- 4