«سه روز پس از انتشار «رژه بر خاک پوک» زنگ در خانه ام به صدا درآمد.» با همان اولين خط از داستان، واقعيت و داستان با هم تداخل مي کنند. نويسنده «رژه بر خاک پوک»، شمس لنگرودي است. رمان در مورد جن ها و حکومت آن ها بوده. حالا خود نويسنده تبديل شده به سوژه اصلي داستان.
واقعيت زندگي لنگرودي گره مي خورد با رمانش. زنگ در به صدا درمي آيد. از طرف ديگر تداخل پيدا مي کند اين واقعيت با واقعيت ديگري در هفته نامه «کادح». حادثه اي در خمام رشت. جايي که «صاحب خانه اش مدعي است جن همسر و فرزندانش را آن جا آزار مي دهد... صفر، راننده چهل ساله شهرداري رشت، شکايت کرده که از هشت ماه پيش، خانه اش سنگباران مي شود و موجودات نامرئي زن و بچه هايش را کتک مي زنند.»
رمان «رژه بر خاک پوک»، شمس لنگرودي، جن هاي خمام رشت و زنگ در با هم گره مي ورند و داستان آغاز مي شود. نويسنده در حالت تعليق قرار مي گيرد. خانه جن زده او را به سمت خود مي کشاند و زنگ در از سمتي ديگر. ماجراي خانه جن زده با حضور داديار در آن خانه هيجان انگيزتر هم شده. چون جن ها، بي آن که ديده شوند، به جان يکي از دختران صفر مي افتند: «ناگهان به طرزي باورنکردني دو پايش از روي زمين کنده شدند و چند لحظه ميان آسمان و زمين معلق ماند و بعد به زمين سقوط کرد، صداي شيون و فريادش بلند شد و از اطرافيانش خواست او را از دست موجوداتي که کتکش مي زنند نجات دهند.»
کسي که پشت در خانه نويسنده، زنگ مي زند، يک دسته گل هم در دست دارد. او از واقعيت آمده تا به داستان اعتراض کند و نويسنده را توبيخ کند. خيلي هم مودب است. فقط مي خواهد از نويسنده بپرسد: «آمده ام بپرسم چرا درباره من نوشتيد.» نويسنده نمي داند اين من کيست. اولين بار است او را مي بيند. اعتراض او هم به همين است: «چطور نديده و نشناخته درباره آدم ها کتاب مي نويسيد؟» بعد هم مي رود. ظاهرا مي رود.
اما با اين زنگ، حضور و پرسش وارد زندگي نويسنده مي شود. همه جا هست. بهتر است بگوييم او با ديگراني از جنس خودش، سايه به سايه زندگي نويسنده مي آيند. ديده نمي شوند. اما هستند. و زندگي نويسنده را مختل مي کنند و او را به آستانه جنون و فروپاشي مي رسانند.
شگردي که نويسنده در ساخت و ساز رمان جديدش به کار گرفته، شايد تازه نباشد و ديگران هم آن را به کار برده باشند، اما اين ساختار تداخلي و حرکت از واقعيت به سمت داستان، و از داستان به سمت واقعيت، يا واقعيت را داستاني کردن، خيلي طبيعي و حساب شده پياده شده است.
داستان آن قدر با واقعيت درآميخته که به نوعي يگانگي با آن رسيده، تفکيک اين دو را از هم مشکل کرده. و هم چنين ارتباط دروني و بيروني رمان جديد با رمان قبلي که مثل دو حلقه در هم فرو رفته اند. همه آدرس هايي که راوي (نويسنده) از خودش مي دهد، واقعي است. خانه اش، نشر مشهد، دوستي اش با ناشر و... مرز داستان و واقعيت را به هم مي ريزد. و همين، ساختي چندجانبه به روند روايت داده و تعليق داستان را چند برابر کرده است.
ساختار روايت کاملا برخاسته از سوژه اي است که داستان دغدغه پرداختن و نشان دادن آن را دارد. روات زندگي، سرشت و سرنوشت يک روشنفکر در جامعه اي جن زده. داستان با اين که روايتي خطي و سرراست دارد و زباني پيراسته، ساده، روشن و شفاف، اما تونسته حلقه هاي متفاوتي را کنار هم قرار بدهد.
حلق هايي که زنجيره روايت را پيش مي برند و ابعاد تازه اي را به آن اضافه مي کنند. يکي از اين حلقه هاي داستاني اشاره اي است به: «داستان روشنفکري زنداني که بر اثر تنهايي و شکنجه طولاني، گيج و بي اراده و مسخ شده است.»
اين جمله برگرفته از داستاني است که در دل داستان اصلي گنجانده شده تا چکيده اي تکان دهنده باشد از زندگي تک تک روشنفکران در جوامع بسته، که نويسنده راوي فقط يکي از مصداق هاي آن است.
داستان از ابتدا بر موجودات نامرئي (يا جن ها) تکيه مي کند. موجوداتي که مي توانند زندگي ها را نابود کنند، به هم بريزند، بي آن که ديده و شناسايي شوند. بي آن که بابت کارهايشان پاسخگو باشند، بي آن که مواخذه شوند. با همان زنگ و دسته گل، موجودات سايه وار وارد زندگي خصوصي نويسنده مي شوند.
هرجا که مي رود، مهماني، سر کار، خانه اش و پشت تلفن هستند. او نمي بيندشان. خودشان را نشان نمي دهند. اما از راههاي مختلف حضور خود را تحميل مي کنند. اگر ديده مي شدند فشاري که وارد مي کردند، قابل تحمل تربود. آن ها متخصص ايجاد جنگ نرم رواني هستند. براي رساندن به فروپاشي دروني، استحاله شدن و جنون و تنهايي. يا همان کلماتي که نويسنده به کار برده: براي گيج، بي اراده و مسخ کردن روشنفکر.
ناشناسي که به خانه آمده هم تصويه مي کند و هم تهديد: «واژه غسل تعميد را که شنيده ايد؟... نه منظورش را مي فهمم، نه جوابش را مي دهم.» او باز هم مي گيود: «همه روزي غسل تعميد مي شوند.» کم کم که با داستان پيش مي رويم منظور او روشن تر مي شود. ناشناس از نويسنده خواسته تا کتابي ديگر بنويسد. کتابي عليه آن کتاب قبلي. آن ها مي خواهند کاري کنند يا مي خواهند آن قدر فشار رواني وروحي بياورند تا خود نويسنده کتابي بنويسد عليه تمام باورهايي که داشته و نوشته.
جنگ رواني يعني همين. کاري کنند که خود او تيشه به ريشه باورها و عقايدش بزند. نويسنده چيزهايي در «رمان رژه بر خاک پوک» نوشته که بايد تک تک آن ها را پس بگيرد. غسل تعميد يعني از او مي واهند تا خودش اعتراف کند. اعتراف کند تا از زير بار آن همه فشار که بر او وارد شده آزاد شود. قبلا چيزهايي نوشته تا نشان بدهد شبيه ديگران نيست. حالا او براي نجات خودش از جنون و فروپاشي بايد شبيه ديگران بشود.
اين يعني همان غسل تعميد: «آيا مردم آگاهانه خودشان را در زرورقي از دروغ مي پيچند تا شبيه هم شوند؟ آيا به خودم بايد دروغ بگويم تا از وحشتشان درامان بمانم؟ نجات من شبيه شدن به کساني است که قبولشان ندارم؟ آيا منظور آن مرد از غسل تعميد شبيه شدن من به ديگر آدم ها بود؟»
روشنفکر داستان يا نويسنده يک عمر تلاش کرده، مبارزه کرده تا خودش باشد، با باورهاي خودش. تا خودش را مثل ديگران در زرورق هايي از دروغ و ريا نپوشاند و حالا بايد از طريق نوشتن، همان که با آن به تفاوت داشتن رسيده، به شباهت برسد. بنويسد تا شبيه همه آن ها که هستند بشود. اين يعني درافتادن با فلسفه اي که تمام زندگيش بر آن بنا شده. در هر دو صورت نابود شده است.
شگرد داستاني نويسنده، يعني استفاده از خودش در متن روايت، و اجراي زيرکانه و توانمند آن از آغاز روايت تا پايان آن، و هماهنگي فرم و محتواي داستان با هم، ميزان تاثيرگذاري، عمق، نفوذ و ماندگاري آن در ذهن خواننده را افزايش مي دهد. امکان و فرصتي واقعي در برابر خواننده مي گشايد تا شخصيت، زندگي و رنج هاي يک روشنفکر را از نزديک ببيند و بشناسد. او را وارد خصوصي ترين و پنهاني ترين لحظه هاي زندگي يک نويسنده مي کند. وارد درگيري هاي دروني و بيروني او.
روايت پرهيز مي کند از زرورق هاي دروغ و فريب. نخواسته تا از او يک قهرمان شکست ناپذير بسازد. برعکس مي خواهد پرده ها و زرورق ها را کنار بزند. براي همين است که به ترس و لرزهاي نويسنده نزديک مي شويم. ضعف هايش را درک مي کنيم. شاهد رنج ها و تهايي هايش مي شويم و شاهد فروپاشي و تسليم شدنش. مي توانيم شاهد عيني موقعيتي باشيم که او براي نجات خودش به باورهايي چنگ مي اندازد که تمام عمرش با آن ها جنگيده است: «از پنجره مردم را مي بينم که، بيش از خطرناک بودن، رقت انگيز به نظر مي رسند. آن ها براي لقمه ناني به هزار حقارت و ذلت تن مي دهند و نامش را عقل معاش مي گذارند. گاو را سر مي برند و مي خورند و اگر گاوي آن ها را بکشد، وحشي اش مي نامند.»
و هجوم پرسش هاي ويرانگر از خودش: «آيا زندگي سمت و سوي نوشتن را تعيين مي کند يا کتاب ها به زندگي آدم ها جهت مي دهند؟ محصول ميليون ها کتاب که نوشته شده چيست؟»
همه آن کتاب يا کتاب هايي که نوشته، اعتراض به باورهاي خرافي بوده و حالا بايد به همان باورها تن بدهد. سرنوشت نويسنده يا روشنفکر، در جامعه اي جن زده، از اين تن دادن ها هم رقت بارتر است: «متاسفانه زندگي حشره اي نيست که بتواني زير پايت له کني، حبابي مدور و شيشه اي است که در آن به دنيا مي آيي و همه جا با توست وفقط لحظه مرگ مي فهمي دستت به کسي نرسيده و آن را لمس نکرده است. همه مان در برکه اي متولد مي شويم که اگر با آب آشنا نباشي، غرق مي شوي و هيچ منجي اي مسئول غرق شدنت نيست.»
نوينسده در خودش مي شکند. تسليم مي شود. از تسليم شدن هايش بيزار مي شود. به استيصال محض مي رسد. فکر و خيال هاي دائمي او را از پا درآورده اند: «ولي فکر و خيال شبانه از پا درآورنده و مرگبار است. وهم شبانه مرز و حساب و کتاب مشخصي ندارد. از واقعيات تلخ روزمره ديوي مي سازد که تا مرز نابودي تو پيش مي رود و تو نه با واقعيتي بيروني، با دل و جان خودت درگيري.» ترس هايش شبانه روز او را مي جوند و مي خورند و از خودش تهي مي کنند: «راه نجات از چيزي که مي ترسي رفتن به درون آن است. بايد از نزديک لمسش کني تا نترسي. ترس ترس مي آورد. از آدم ها مي ترسم. در نظرم همه جني و جن زده اند. همه جن زده اند و من يکي از آن ها هستم.»
براي نجات از اوهام و آن جنگ رواني که برايش تدارک ديده اند به توصيه يکي از همکارانش، دکتر نشاط، سراغ يک آينه بين و رمال مي رود. پيش بانو گلاب، با کودکي هفت ساله که لب خواني مي داند تا او در آينه ببيند. مي رود اما: «احساس خفت و سرشکستگي مي کنم. هنوز به آينه بين و رمال اعتقاد ندارم» از خودش و آنچه کرده و مي کند بيزار است: «ياد ماجراي آينه بيني که مي افتم، از خودم بدم مي آيد.
ياد ذلت و خواري ام که مي افتم، دلم مي خواهد بلند شوم همه چيز را به هم بريزم. همه چيز را به آتش بکشم.» او مي خواسته با جامعه جن زده مبارزه کند و آن را تغيير بدهد يا اگر هم توانايي تغيير ندارد، حداقل خودش شبيه جامعه اي که در آن زندگي مي کند، نشود. اما جامعه جن زده با جن هايش او را به اين جا که هست رسانده. براي همين نويسنده با ظرافتي خاص، داستان «جشن تولد» را در روايتش گنجانده، تا شايد تابلويي باشد از زندگي يک روشنفکر در حکومت اجنه: «در منزل يکي از وکلاي دادسگتري جشن تولد است... در گوشه تالار، زير يک نخل قفسي قرار داشت که توش مردي بود... صورتش را گذاشته بود روي دست هايش و چرت مي زد.»
داستان جشن تولد از او و آوازخواني اش مي گويد و صاحب خانه (وکيل) توضيح مي دهد: «اين سليقه خانم است. ايشان براي تزيين تالار، قناري و پرنده ديگري... دوست ندارند... براي همين يک انقلابي گرفتم. نترسيد. رام و دست آموز است... بي هيچ نگراني اي توي خانه نگهش مي داريم. گلدوزي مي کند. بالالايکا مي زند. آواز مي خواند. البته گاه هواي قديم مي کند... او را طوري تربيت کرديم که توي دستمان حتي غذا مي خورد... فقط روزهاي عيد استقلال مي گذاريم برود گشتي بزند. مي رود و خودش بر مي گردد.»
خانم وکيل مي رسد و مي گويد: «بهتر است بچه ها بروند بخوابند. روي قفس را هم پتو مي اندازيم بخوابد.» آقاي وکيل گفت: «درست است. حالا انقلابي بايد لالا کند.»
مجله جهان کتاب
- 19
- 5