پيش از ورود به خانه، آقاي نويسنده را از پنجرهاي كه رو به خيابان باز بود ديديم. اولين تصويري كه در اين صبح زيباي بهاري كه باران همه جا را شسته بود، به چشم ميآمد، تصوير مردي بود با لباسهايي در رنگهاي گرم و زنده كه ديدنش نشاط بخش بود و اميدواركننده. پشت ميزي نشسته بود و قلم در دست داشت. تازه وقتي وارد خانه شديم، ديديم كه اين قلم، اتفاقا مداد شمعي است و آقاي نويسنده طرحي زده بر گوشهاي از پوستري كه جلوي رويش ميز را پوشانده بود.
طرحي كه درست به اندازه رنگ لباسهايش شاد و گرم بود. رمان «گفتن در عين نگفتن» تازهترين رمان جواد مجابي است كه چندي پيش از سوي نشر ققنوس منتشر شده و بهانهاي شد براي انجام اين گفتوگو. هرچند در اين مصاحبه كمتر درباره اين اثر سخن گفتيم. صحبتهاي مجابي درباره مسائل اجتماعي گوناگون، آنقدر گيرا بود كه بيشتر بر آنها تمركز كرديم.
پيش از اينبارها درباره صدور مجوز كتابهايتان گله داشتهايد و ميگفتيد بعضي از آنها بعد از ١٠ سال مجوز انتشار گرفتهاند اما رمان «گفتن در عين نگفتن» سال ٩٥ نوشته و يك سال بعد منتشر شده است. اين اتفاق خوشحالكننده است يا ناراحتكننده؟ آيا نشانگر نوعي خودسانسوري است كه در هنرمند نهادينه شده يا اينبار براي مجوز، گير و گرفتاري نداشتهايد؟
اينبار اتفاقي بوده كه به اين كتاب دروقت كوتاهي مجوز چاپ دادهاند. دو كتاب مرا نشر «ققنوس» باهم فرستاده بود، يكي همين رمان بود و ديگري رمان «در اين تيمارخانه» كه هنوز مجوز نگرفته، و هيچوقت نگفتهاند چرا؟ اين كتاب البته يك بار به نام «در طويله دنيا» منتشر شده است. نه، خوشحالكننده نيست. گرچه سختگيري مثل آن دوره هشت ساله نيست كه تمام كتابهاي ما به محاق رفته بود ودرواقع هنر وادب ايران در ورطه سكوت افتاد.
تصور ميكنم ارشادكنندگان به اين نتيجه رسيدهاند حالا كه ديگر خيليها به هر دليل، كتاب نميخوانند چرا با ندادن مجوز، براي خودشان دردسر درست كنند؟ آنقدر سانسور كردهاند كه رغبت كتابخواندن و ديدن فيلم وكنسرت به پايينترين حدش رسيده است. بنابراين اصلا خوشحالكننده نيست.
حالا ما در يك اغماي فرهنگي به سر ميبريم. دراين روند جاي متن و حاشيه عوض شده است. دههها طوري رفتار كردهاند كه اصحاب واقعي فرهنگ و هنر از مركز به حاشيه رانده شدهاند و حاشيه نشينان خاصي را با تبليغات در مركز توجه قرار دادهاند. البته از اين بازي، طرفي نبستهاند يعني نه افرادي كه به خيال آنها، از مركز توجه مردم به حاشيه رانده شدند، دست از كار برداشتند، نه كساني كه از حاشيه به متن آورده شدند و در ذهن مردم جا افتادند.
اين بازي از آنجا شكست ميخورد كه عدهاي ادارهجاتي فكر ميكنند مردم به آساني فريب ميخورند. در دراز مدت، خرد جمعي ملتها انتخابهاي بسيار دقيقي دارد و به هيچوجه با بخشنامه و پروژههاي آشكار يا زيرجلكي نميتوان براي كشوري ادبيات و هنر به وجود آورد. شاهد بوديم بين همان دستپروردگان هر كس كه به حدي از شعور اجتماعي ميرسد، از شعاع حمايت اقتدار رسمي دور ميشود. سازوكار صدور مجوزها آسانتر نشده در به همان پاشنه سابق ميچرخد چرا؟ از وضع خودم مثال ميزنم.
چند هزار صفحه از كتابهاي من هنوز در آن اداره معطل است مثلا همين رمان «دراين تيمارخانه» دو جلد داستانهاي كوتاهم به نامهاي «كتيبه وايوب» و «ديوانگان درباران»، نزديك هزار صفحه «مجموعه شعر» و «گزيده اشعار» كه ازسوي انتشارات نگاه ارايه شده و چند كتاب ديگر. بيش از يك سال رمان «موميايي»ام منتظر مجوز بود درحالي كه قبلا چاپ شده بود. يكي، دو هفته پيش به اندازه يك مرغفروشي از آن ران و سينه و غيره درآوردند بعد اجازه دادند. از پنج نمايشنامه من كه به ناشر دادهام- و نميدانم ناشر آن را به اداره برده يانه - فقط دو تاي آن مجوز گرفته است و شش تا داستان كودكانم را اصلا به ناشر ندادهام و بسياري نوشتههاي ديگر را.
چرا؟ پيشبيني ميكنيد مجوز نميگيرند؟
حدود ٥٠ سال پيش دو كتاب براي كودكان در كانون پرورش فكري منتشر كردم: «پسرك چشم آبي» و «سيبو ساركوچولو» كه يكي از اينها به طور اتفاقي به مناسبت پنجاهمين سالگرد فعاليت كانون تجديد چاپ شد و شايد فكر ميكردند مولف زنده نيست و انتشار كتاب او مسالهاي ندارد ! اما كتاب ديگر هنوز مجوز بازنشر نگرفته در صورتي كه كتاب خوبي است و در آن روزگار ايده خاصي را در مورد كودكان مطرح ميكرد كه ما حق نداريم نگاه و ذهن كودكان را به ميل خود دستكاري كنيم.
كار ما پدر و مادرها، حمايت و مواظبت از رشد طبيعي و آزاد آنهاست. با اينكه دو بار در تيراژي وسيع چاپ شده بود و يك بار هم بيژن مفيد و گروهش آن را اجرا كرده و به صورت صفحه و كاست به بازار آمده بود و اين اواخر هم فيلم و تئاترعروسكي بر اساس آن ساخته شد. ترجمه هم شده. اما اصل كار را به دليل «اثري ضد سانسور» بازداشت كردهاند. سانسور يكي از ابزارهايي است كه گاهي معين و قانوني است، گاهي سراسري و تحميلي و بيشتر نامريي به شكلدهي افكار عمومي. معتقدم هيچ كس حق سانسور آثار هنري و ادبي را چه قبل از نشر چه بعد از آن ندارد. درصورتي كه اثر مغاير مصالح كشور يا مورد شكايت باشد دادگاه صالح تاكيد ميكنم «صالح»؛
ميتواند ورود كند. چه كسي صلاحيت دارد در شعر حافظ و سنايي و نثر عطار و بيهقي دست ببرد؟! حتي اگر از آنها بالاتر باشد كه محال است، چه كسي حق دارد بگويد هدايت بايد اين گونه مينوشت يا فكر ميكرد يا كيارستمي و شجريان و... چگونه بايد كار كنند. آثار بايد بدون سانسور عرضه شود، باور داريم كه مهمترين داورآثار توليد شده در يك كشور مردمان تاريخي آن هستند.
مقصودم مردم معاصر هنرمند هم نيستند بلكه ميانگين شعور تاريخي مردم يك مملكت ميتواند تعيينكننده نسبي ارزشهاي فرهنگي باشد. تازه اين حكم نسبي و ابطالپذير است. ادبيات و هنر زمانناپذير است، نميتوانيم براي آينده تعيين تكليف كنم. با صلاحيتترين منتقدان و صاحبذوقان يك عصر هم در ارزيابي آثارهنري اشتباه ميكنند مثلا كتاب مارسل پروست وقتي براي چاپ عرضه ميشود، كسي مانند آندره ژيد با چاپ آن مخالفت ميكند. ژيد نادان بوده ؟ نه! ديدگاه و ذوق او متفاوت بوده است با پروست.
يا كتابهاي جويس كه دورهاي ورودش به امريكا قدغن بوده، دليل عقبماندگي جامعه مقصد نبود اما نشان تحجراخلاقي يك عده كه بود. اثر هنري و ادبي ذاتا ساختارشكن است و از عصرش فراتر ميرود. مقصودم اين نيست كه هنرمندان از جامعه خود جلوتر هستند بلكه هنرمندان اصيل زمان خودشان را زودتر و بهتر درك ميكنند و مسائل عمده گاه نامريي جامعه خود و جهان را مطرح ميكنند، چه بسا ديگران از زمان خود عقبتر باشند و هنوز آن پرسشهاي اساسي وجهان شمول برايشان جدي نشده باشد.
اين وضعيت مغشوش به نوعي در ناخودآگاه هنرمند اثر ميگذارد و ممكن است در اثر هنري هم بازتابش ديده شود. رمان «گفتن در عين نگفتن» به نوعي وضعيتي را ترسيم ميكند كه گويي هيچ راه نجاتي از شر نيست و گويي در جهاني زندگي ميكنيم كه يكسري چيزها اجباري است و انگار هيچ گريز و گزيري از آنها نيست .
من اين گونه نميبينم. واقعيتهاي جاري اجتماعي گاه سهمگين و ترساننده است اما باور ندارم كه با جبر و تقدير توام است. تقدير باوري تصوريمتافيزيكي است. معتقدم براي هر مشكل اجتماعياي چارهاي وجود دارد كه دير يا زود پيدا ميشود. سالهاست به خاطر چاپ و نشر كتابي را نمينويسم. بلكه مينويسم چون ميخواهم صداي انديشه و خيالم را بشنوم. نوعي واكاوي مدام ذهن است، اين كار با خودسانسوري ميسر نميشود.
براي كمال وجودي آن اثر از منتهاي ظرفيت ذهنيام استفاده ميكنم. وقتي اولين رمانهايي راكه در آغاز دهه ٦٠ نوشتم و چاپ نشد و چاپ بعضي از آنها بيش از ١٥ سال به تاخير افتاد، ديدم چه بهتر كه دنبال هنرآفريني و شهرت و اين حرفها نبودهام. بايد حرف خود را ميزدم ولو اينكه مخاطبان معدودي داشته باشد. چرا بايد آدم صداي نياگاه خودرا كنترل كند. «مصلحتانديشي، دور است ز درويشي» يا «كارملك است آنكه تدبير و تامل بايدش.»
سعي ميكنم واقعيت پيرامون خودرا لايه لايه بشكافم و به عميقترين لايههاي ممنوعش رسوخ كنم، همين كار را هنرمند با ذهن خود ميكند. تركيب شگرف اين ژرفكاويها ميتواند مايه پديد آمدن اثري شود كه به شرايط آن جامعه و آن زمان وفاداراست. نحوه نگريستن به واقعيتها براي آدمهاي مختلف متفاوت است.
من هميشه به تخيل فراتر از واقعيت عيني اهميت ميدهم. در دنياي تخيلي آثار من، واقعيت با ابعاد بزرگتري مطرح ميشود. يعني نوعي فراواقعيت يا حقيقت كتمان شده و نهاني حضور دارد. بيشتر رمانهايي كه نوشتهام، حول مساله «قدرت» آفريده شدهاند. قدرت افكار عمومي، قدرت هيات حاكمه، يا قدرتهايي مثل عشق، مرگ... در رمان «گفتن در عين نگفتن» من به قدرت ناشي از ناهنجاري و خشونت فردي پرداختهام. خودكامگي يك شهروند عادي را تصوير كردهام كه در وضعيتي خاص قرار ميگيرد تا هركاري را كه دوست دارد، انجام دهد بدون اينكه بازخواست شود.
فضاي زندگي و زمانه اين فرصت را به او ميدهد كه دست به خشونتي بيدليل بزند بيآنكه وجدان معذب و اين قضايا را داشته باشد. اين قضايا جنبه خيالي ندارد. دورهاي مجله حوادث همشهري برايم ميآمد از كثرت و تنوع اين همه قتلهاي بيدليل در جامعهمان جا خوردم. ميخواندم كسي، ديگري را درپارك با چاقو كشته است، وقتي دليل قتل را از او پرسيدهاند، گفته مثلا به اين خاطر كه كت آبي پوشيده بود. صدها مورد از شوهركشي و بچهكشي و قتل راننده توسط مسافر يا بالعكس. اينكه طرف زورگير و فاسق بوده يا شيشه كشيده و بيمار رواني بوده، يك مساله است اينكه ميزان خشونت افزايش يافته مساله ديگري است. ١٠ سال پيش، دوست روانپزشكم را به كرج دعوت كرده بودند در باغي به ناهار و مرا هم با خودش برد. ناهاري خورديم و در فرصتي بعد از آن صاحب باغ از دكتر خواهش كرد براي جواني كه با ما هم سفره بود ورقهاي جوركند كه بيمار رواني است.
دكتر علت را پرسيد. جوان خوشسيما با حجب و حيا كيف بغلياش را درآورد كه در آن عكس پرسنلي بيست و چند نفر بود كه او از كارت آنها كنده و بعد همهشان را به مسلسل بسته بود. پدرش ميخواست او را از محاكمه برهاند. اينكه با چنين موجود پيچيدهاي (اين همه مودب و اين همه قاتل) هم سفره شده بوديم مشوش و حيران شده بودم. اين ميزان خشونت از كجا ميآيد؟ فقط چند بازي كامپيوتري بكش بكش، اختلال عصبي يا حرفهايي كه بعضي كارشناسان محترم رسانه ميگويند اين ميزان خشونت عادي شده را توجيه ميكند؟ كار هنرمند گاهي طرح ناهنجاريهاي يك جامعه براي توجه دادن ديگران به چارهانديشي است. با طرح پرسشهاي موحش يك عصر، شخص صرفا نوميد و تلخانديش تلقي نميشود و جامعه هم به بنبست نميرسد. من دقيقا با مرگانديشي مخالفم، البته به آرمانشهر هم اعتقادي ندارم. شيفته زندگي و ستايشگر زيستن شادمانه هستم.
منظورم اين نيست كه مرگانديشي در اين كار وجود دارد ولي انگار براي همين خشونتي كه ميگوييد و مناسبات آلودهاي كه در اين جهان وجود دارد، راه نجاتي برايش نيست.
كار نويسنده ارايه راهحل نيست بلكه طرح مسائل اساسي انسان و پيچيدگيهاي يك عصر از جهات و جنبههاي مختلف است. مردمشناسان و عقلاي قوم، اگر باشند و بتوانند، راهحل نشان ميدهند. «گفتن در عين نگفتن» به يك قدرت كنترل نشده توجه ميدهد كه چگونه آدمي ميتواند و به خود حق ميدهد در دايره يك زندگي كوچك اين همه با خشونت و خودكامگي رفتار كند. البته اشل بزرگترش را هر روز دراخبار مربوط به ترامپ و داعش و امثال آنها ميبينم.
وقتي سه كشور به ظاهر متمدن و مترقي ناگهاني و بيدليل سحرگاه به سوريه ويران بيدفاع موشك ميبارند نشانگر ظهور ديپلماسي لاتي بين اين همه زورگيران بينالمللي است. حماقت و شر عظيم جاري در رمان، جزيي از واقعيت ترساننده عالمگير پيراموني است. به قول يكي از منتقدان، اين كتاب به موقع چاپ شده و در شرايطي است كه خشونتهاي فردي وگروهي ودولتي دركشورها، روز به روز چهره شرير خود را آشكارتر ميكنند.
شخصيت نقاش در عين خشونت يك ظرافتي هم دارد؛ گويي در نهاد شرورترين آدمها هم نوعي لطافت وجود دارد. اين ناخودآگاه است يا شما همچنين اعتقادي داريد؟
ركنالدين مختاري در عين اينكه زندانيان عصر خود را به فجيعترين وضع ميكشت، ويولونيست و آهنگساز ظريف درجه يكي هم بود. يا گورينگ در عين حال كه اردوگاههاي كشتار يهوديان را اداره ميكرد، در خانهاش پدري خوب بود و به موسيقي كلاسيك و نقاشي عشق ميورزيد. هنگام اشغال فرانسه دستور داد بخشي از تابلوهاي موزه لوور را به آلمان منتقل كنند. اين تضاد در بشر وجود دارد. انسان ساده نيست و به تظاهراتش شناخته نميشود. جغرافياي نامكشوف ذهن آدمها تماشايي و خوفانگيز است. يكي از تفريحات هنرمند تفرج در غارهاي تودرتوي ذهن خود و ديگران است كه پارهاي از تابوهاي مواج در آن را هيچ كس حاضر نيست پيش خودش اعتراف كند.
بشر پيچيدهتر از آن چيزي است كه در زندگي روزانه خود را مينماياند. نقابهامان را حتي در يك روز چندين بار عوض ميكنيم. هنگام صبحانه با خانواده خود نقاب همدلي و مهرباني داريم، در اداره پيش رييسمان نقاب چاپلوسي زدهايم. با زيردستان نقاب تحكم به كار ميآيد. با دوست و معشوق و رقيب و دشمن و حزب و جناح و دولت و نقابها مرتب عوض ميشود. كاوش و تحليل هزارتوي ذهن افراد تا جايي كه امكان فراتر رفتن نباشد، مشغله هميشگي روانپزشكان، هنرمندان و جنگيران و جاسوسان است هركدام به علتي. ربط رفتارهاي بيروني آدمها وكردارهاي دروني و پندارهاشان ازآغاز موضوع ادبيات جهان بوده. فردينان سلين در رمانهايش تا اعماق پلشتيهاي انسان معاصر پيش ميرود. سارتر در نمايشنامههايش به ترسناكترين وسوسههاي ذهني انسان معاصر ميپردازد.
در ادبيات خودمان هم هنرمنداني مانند سعدي خوفانگيزترين بخشهاي ذهن انسان ايراني را نشان ميدهند. سعدي داستان كوتاهي دارد كه از درخشانترين نمونههاي طنز سياه است و ميگويد: پيري با شفقت ميگفت اين پسرم را كه ميبيني از خدا به دعا خواستهام با اداي نذر به درختي خاص. شنيدم همان زمان پسر به دوستش ميگفت كاش ميدانستم اين درخت كجاست تا دعا كنم پدرم زودتر بميرد به خاطر ثروتش. اين ميزان خشونت به نظر ما ظاهرا تكاندهنده است ولي در ذهن بسياري از ما گاهي آرزوي مرگ نزديكترين خويشان و ياران به راحتي جرقه ميزند.
در رمانهايم، كتاب حاضر همچنين «در اين تيمارخانه» سعي كردهام تا حد ممكن به جاهايي از نياگاه و حافظه جمعي سر بزنم كه شناخت تازهتري از خود و ديگران و در جمله ابناي بشر به دست دهم و اندكي بيفزايم بر شناخت قبليمان. رسانههاي جمعي، خاصه تلويزيونهاي ممالك، معمولا تصويري از انسان شهرنشين را تكثير ميكنند كه شهروندي سادهلوح و مطيع و مصلحتگراست. يك شهروند يك آدم سليمالنفسي كه تلويزيون نشان ميدهد، همان رعيت مطلوب حكومتهاست. هر حكومتي دوست دارد با مشتي مردم ساده، آسانگير، كمسواد و مطيع روبهرو شود چه در امريكا و فرانسه باشد، يا زامبيا و بحرين. اما ملتها عملا ثابت ميكنند چهره مسخ شده رعيتواري كه تكثير ميشود، شايسته خود آن نمايانگرهاست تا مردم.
ملتهاي كهن مانند ايران بر اثر انباشت خاطرات تاريخي و شعور فرهنگي، گاه در شرايط خاص، رفتاري از خود بروز ميدهند كه از حد تصور همه بالاتر است. اين به معناي ستايش مرسوم مردم نيست بلكه واقعيتي است كه يك نمونهاش را در انقلاب ايران ديدهايم: مردم كاري كردهاند كه فراتر از چشماندازهاي روشنفكران سياسي و انتظارات عقلا و ناظران داخلي و خارجي بوده و اين واكنش سراسري در مقاطع حساس چند بار تكرار شده و خواهد شد. به قول فوكو درايران روح ملي دستكم يك بار عينيت و تجسم يافته است.
بنابراين فاجعه بار است اگر كساني تصوركنند ميتوان براي اين مملكت با وجود ميل مردم آن تصميم گرفت. باوردارم جنبش زنان و جوانان در ايران بسيار نيرومند است و بسيار مترقي. فرهنگ ملي ما خاصه هنر و ادبيات ايران، هنوز همتراز فرهنگهاي جهان حركت ميكند. حتي اگر ظاهرا خاموشوار بيحركت مينمايد. اگر آثار ادبي ما مانند سينماي ما نميدرخشد، به دليل محدوديتي است كه در زبان ما وجود دارد و ترجمهپذير نبودن شعر باعث شده كه بازتاب هنرملي ما چنان نباشد كه شايستهاش هست درحالي كه فيلم و نقاشي وتئاتر با زبان جهاني سخن ميگويد. وقتي فيلمهاي كيارستمي به شايستگي جهاني را متعجب ميكند، نبايد فراموش كنيم كه خود كيارستمي تحت تاثير شعر حافظ و شعرمعاصر وكساني چون شاملو و سپهري است.
عدهاي ميگويند حالا شعر افول كرده و اين حرفها. گاهي جابهجايي در عرصه هنرها صورت ميگيرد انرژي آفريننده شعر بدل به آفرينشگري در رمان و نقاشي و سينما ميشود، يعني عدهاي از شعر به طرف رمان ميروند يا موسيقي به عنوان هنر برتر ضرورت تجلي مييابد. هرنسلي اولويت بياني خود را در زبان خاص خود جستوجو ميميكند. شعر از بين نميرود، پايين و بالا نميرود. جايش را فعلا به رمان يا موسيقي ميدهد و براي ظهور مجدد و تكاملش نيروي خودرا ذخيره ميكند. سابقه تاريخي هم دارد.
شعر تا قرن هشتم حامياني داشته، بيشتر هنرمندان ما به آن روي آوردهاند و باعث تكامل اين هنر شدهاند. شاهان مغول بيشتر به نقاشي توجه ميكردهاند، شايد آن را بهتر ميفهميدهاند، پس انرژي شعري جامعه، بعدا صرف ساختن مينياتور شده كه حمايت حكومتي داشته. بعد از انقلاب هم انرژي شعري به نوعي به طرف رمان كشيده شده. بسياري از شعرا به جاي سرايش شعر ترجيح دادهاند رمان بنويسند چون رمان بيان دقيقتر و گستردهتري را در اختيارشان ميگذاشت. اين به معناي آن نيست كه شعر از بين رفته، انرژي شعري وجود دارد. شايد در آينده بخشي از انرژي رماننويسي ما در سينما خرج شود.
آنچه درباب هشياري نياگاه ملتها و حفظ حافظه تاريخيشان گفتم ظاهر ميشود در حركت ناب خود و سراسري بسياري از خانوادههاي ايراني كه بچهشان را حتي زير بمباران فرستادند به كلاسهاي نقاشي و خط و موسيقي. انگار ميترسيدند جزيي از فرهنگ ملي از بين برود. هزارها نوجوان تعليم ديدند كه حاصلش الان حضورگروه عظيم هنرمند و هنرشناس ارزنده در اين نسل است. اين جماعت واكنش اصلياش را وقتي كه خواننده خوبي مانند همايون شجريان با آهنگسازي مانند پورناظري، كنسرت «سي» را برگزار ميكنند، نشان ميدهد ١٢٠ هزار نفر از اين كنسرت ديدن ميكنند در جايي كه موسيقي به زعم عدهاي ممنوع شمرده ميشود.
اين گرايش شديد مردم چه معنايي دارد و اگر امكان آزاد شدن موسيقي فراهم شود به طرف مخاطبان ميليوني نميرود؟ ظرفيت فرهنگي در ملت جوان ما وجود دارد، چشمها و دستها منتظر گشودن سيلبندند. بايد فراتر از ديد چشم، نگاهي ژرفتر به پس و پشت قضايا داشته باشيم. امثال كنسرت «سي» كه در هنرهاي ديگر نمونههايي دارد ما را به اين فهم ميرساند كه جوان امروز ايراني دوست دارد شاد باشد و از زندگي لذت ببرد و نميتوان او را با بايد و نبايد محدود كرد. ميدانيم كه هوا را نميتوان به بند كشيد. بيغلوي باور دارم جوانان ما ايران را به سليقه خود خواهند ساخت اما اينكه كي و چگونه؟ در همين سده ديديم كه ديوار ستبر برلن فرو ريخت و امپراتوري شوروي فرو پاشيد و غول امريكا از نظر سياسي بياعتبار شد.
از جابهجايي هنرها گفتيد، درباره خودتان صحبت كنيم كه نقاشي ميكنيد و كتابهاي پژوهشي زيادي داريد. نقاشي براي شما كجاست؟ شعر؟ در نوشتن هم مديومهاي گوناگوني را تجربه كردهايد. شعر و داستان و فيلمنامه و نمايشنامه...
اولين چيزي كه آموختهام و برايم طبيعي بوده، نقاشي است. از چهار، پنج سالگي شروع به نقاشي كردم. در روستاي الموت بوديم و پدرم در پستخانه كار ميكرد. اداره پدر و خانهمان، در يك عمارت بود. وقتي كاغذ و مداد به آساني در دسترس آدمي باشد، خطر نوشتن و نقاشي كردن هست. هنوز هم نقاشي برايم طبيعيترين و جذابترين كار است. از ١٥ سالگي شروع به شعر گفتن كردم. در٢٠ سالگي به طور جدي به شعر پرداختم و حوالي ٢٥ سالگي اولين كتاب شعرم را چاپ كردم. آنچه در مورد تبديل هنرها به يك ديگر گفتم، در مورد فرد هم صادق است. معتقدم شعر عاليترين شكل بيان ذهن انساني و آفرينش آن سخت دشوار است.
بازي آزادانه با انديشه وخيال ناشناختني توسط واژههاست. با نشانگان انتزاعي كلمات، حس و حالي را مجسم كردن و به ديگران منتقل كردن، چندان آسان نيست. از واژگان قراردادي برف يا چلچله بايد مفهوم و حسي تصويري بيافرينيد تا خواننده بتواند آواز چلچله را بشنود يا سرماي برف را حس كند و اين نيازمند انرژي فوقالعادهاي درزبان و بيان و روند آفرينشگري مدام است.
بايد در فضاي برف و سرماي زمستان طوري مستغرق باشي كه از كلمات بيروحي كه از حروف تشكيل شدهاند، حس ابداعي ذهن خود را با قدرت به ذهن ديگري منتقل كني. برگردم به پرسش شما. بله شيوههاي مختلفي را آزمودهام از شعرو نمايشنامه ورمان و قصه تا مقاله و نقد و تحقيق. نه اينكه خواسته باشم به تفنن در اينها طبعآزمايي كنم بلكه به ضرورت وضعيتي كه داشتم، ناگزير تجربهشان كردم. دورهاي هر چه رمان مينوشتم، اجازه چاپ نميگرفت.
٢٥ سال شعر ميگفتم و به همت مشترك آن اداره صلاح كار و ناشر مصلحتانديش چاپ نميشد، ربع قرن فاصله كمي نيست كه بين من و خواننده ايجادكردند. اما وقتي رمانم چاپ نشد، بنا بر سفارش متكي بر درآمدي مختصر در دوران عسرت، شروع كردم به تحقيق در باب تاريخ نقاشي مدرن ايران و تاريخ طنز ادبي ايران. وقتي دوباره امكان چاپ شعر پيدا شد، آن را ادامه دادم. الان نزديك به ٣٠ مجموعه شعري دارم كه هنوز ١٠ جلد آن مجوز نگرفته.
براي نوشتن منتظر اجازه كسي و روند چاپ ونشر نميمانم. هر روز كار خودم را ميكنم چون از اين كار لذت ميبرم. همه كارهايي كه كردهام، در حوزه نوشتن است. نقاشي هم نوعي نوشتن با خطوط است. آنچه را نميتوانم با كلمات بگويم، با نقاشي نشان ميدهم. كدام هنرمند خوب ايراني را سراغ داريد كه چنين نكرده باشد. در شناختنامه شاملو نشان دادهام كه او در ٢٠ زمينه مختلف كار كرده، ترجمههاي شاملو با كتاب كوچهاش چه نسبتي دارد، روزنامهنويسي او با شعرش چه ارتباطي دارد، كرده، فيلمنامه نوشته، ديالوگ فيلم نوشته.
ساعدي و دولتآبادي و سپانلو هم فعاليتهاي متنوعي در زمينه نوشتن داشتهاند كار اصليشان عاشقي است كه هنر آدميزاد است. هنرمنداني كه شيفته كارشان يا ناگزير از بيان احساس خود هستند، وقتي چيزي مانع كارشان است، از اين مانع به شيوهاي رد ميشوند. اگر فكر ميكردم فقط شعر ميتواند مرا بيان كند، در آن ميايستادم ولي حس ميكنم شعر شايد براي گروه برگزيدهاي قابل درك باشد ولي حرفهاي ديگري دارم كه دوست دارم آن را با همه در ميان بگذارم پس مقاله مينويسم و تحقيق و نقد و سخنراني پيش ميآيد. مجموعه توليدات ذهني ما درفرهنگ شكل ميگيرد. هنرمند ميخواهد صداي خود را نخست به گوش خود بعد به قبول جامعه برساند. نسل ما از پيشينيان خودآموخته بود كه بايد ارتباطگيري گستردهاي با جامعه و جهان و تاريخ داشته باشد.
جامعه ايران خوشبختانه هنوز براي هنرمند احترام دارد چون باور دارد اينها بيهيچ غرض و مرضي براي كشور و مردم كار ميكنند. ميبيند او وظيفه فرهنگياش را صادقانه انجام ميدهد و براي خودش چيزي نميخواهد، بارها به مرگ تهديد شده، در فقر فرو غلتيده، به وسيله اقتدار موجود تحقير شده، بياعتنايي ديده، اما يك سده است كه عاشقانه راهش را ادامه ميدهد. اين رابطه دوسويه كه در ايران بين هنرمند و جامعهاش وجود دارد، در غرب به تدريج كمرنگ شده يا سازوكاري ديگر دارد.
آنجا تقريبا كار هنري و ادبي را به كالايي فرهنگي تبديل كردهاند كه در عرضه و تقاضاي بازار، ارزش مييابد از آن اعتبار و تقدسي كه تا اوايل قرن بيستم داشته فروافتاده است. در ايران هنوز مردم به هنرمندان خود كه صادقانه پيامهاي خود را با آنان در ميان ميگذارند، با وجود بدبيني مفرطشان در همه امور، اعتماد ميكنند خوشحالم هنوز در ايران مردم نويسنده و شاعر خود را دوست دارند، كسي مانند شجريان سالها دور از فضاي تبليغاتي است ولي مردم براي صدا و زندگياش احترام قائلند و از ته دل دوستش دارند. شهرت و آوازه آنقدر مهم نيست، محبوبيت مهم است.
مردم ايران به دليل اين همه ناروها كه خورده پرترديد و شكاك شده و به اين سادگي به كسي اعتماد نميكنند وقتي نامي را محترم ميدارند، اين پذيرش خيلي اهميت دارد. حمايت مردمي ما به هرصورت، هنر را در بدترين شرايط به طرف جلو رشد داده است. وقتي ميبينم اين همه كارگردان زن در سينماي ما فعال هستند، نشان ميدهد كه زنان براي انعكاس صداي خود به جان ميكوشند مردم نيز هواي آنها را دارند. در زمينه موسيقي چقدر زنان هنرمند خوب داريم.
نوازندگان را گاهي ميبينيم اما صداي رساي آنان به مردم نميرسد و چگونه ميشود تصوركرد نيمي از جمعيت ساكت باشند و ادعاي فرهنگ ملي هم داشته باشيم؟ مردم درمواقع حساس دست به كار ميشوند وقتي فيلم فرهادي در دو هفته روزي يك ميليارد تومان ميفروشد، اين هواداران فقط روشنفكران نيستند حتي طبقه متوسط، اين يك حمايت ملي است در برابر كساني كه ميخواهند با مشتري رايگان اتوبوسي خود را مطرح كنند.
درباره نويسندگان زن چه عقيدهاي داريد؟ در دورهاي زنان داستاننويس بسياري معرفي شدند و جايزه گرفتند اما گويي بعد از دورهاي اين روند متوقف شده است. چرا؟
جمعيت كشورما جوان است، جوان در عين حال كه نميترسد و كاشف است، دركار تجربهاندوزي است و جلو ميرود. الان زود است كه درباره موفقيت نويسندگان زن اين چند دهه قاطعانه صحبت كنيم. كساني كه الان نامشان اعتباري براي داستاننويسي ما است چون خانم دانشور، مهشيد اميرشاهي، غزاله، گلي ترقي بعد از ٣٠، ٤٠ سال كار مداوم مطرح شدهاند. طبعا از بين دختران و زنان ايراني كه در داخل وخارج كشور داستان و رمان مينويسند، تعداد زيادي از آنان بالا ميآيند و چهرههاي شاخصي خواهند شد. ارزيابي شتابزده موفقيت زنان داستاننويس يا عدم توفيق آنان مطلوب منتقدان هياهوگر است نه پژوهشگران صبور. مسائل فرهنگي را نميتوان با شتاب امور جاري اجتماعي محك زد. حركات فرهنگي ديرگذرو ژرفند خلاف امور سياسي كه سريع و زودبازده است.
ازپيش از مشروطيت اهل تجدد كار خود را كرده و افراد آيندهنگر با گذشته پرستان جنگيدهاند تا در دهه چهل افرادي مانند هدايت و نيما و شاملو و اخوان و فروغ و دانشور پيدا شدهاند. واقعيت مهم، شور و هيجاني است كه الان براي آفريدن وجود دارد، همه ميخواهند حرف بزنند، ابزارهاي تك صدايي جاي خودرا به همه صدايي ميدهد. وقتي ميبينيم اين جنبش پرشور با وجود فضايي صورت ميگيرد كه جلو هر نوع شور هيجاني را گرفتهاند، حركت مقداري اهل قلم اهميت پيدا ميكند. نقاشي كردن در جامعه ايراني سنتي پايدار نداشته است.
مينياتور در نسخههاي نفيس در كتابخانههاي سلطنتي پنهان بوده است نزديك صدسال است كه نقاشي مدرن درايران پا گرفته از ١٣٠٠ به بعد. در تهران امروز، هر جمعه نزديك ٥٠ نمايشگاه نقاشي افتتاح ميشود. همين تعداد نمايشنامه هرهفته به روي صحنه ميرود و جوانان با وجود صد سد و بند براي مخاطبان پروپاقرص خود كنسرت ميدهند. اين جريان شتابگيرنده درفضايي شكل ميگيرد كه تصميمگيرندگان اداري به دليل واضح اداره جاتي بودن و بخشي از جامعه به دلايل معيشتي و غيره اولويتي براي فرهنگ قائل نيستند. وقتي ٢٠ هزار دختر و پسر نقاشي ميكنند از ميان اينها شايد ١٠ نفرشان پرفروش باشند، بقيه درآمدي ندارند ولي عاشق اين كار هستند و ادامه ميدهند در تئاتر و موسيقي و ادبيات هم اين نسبتها كمابيش برقرار است.
آنچه اهميت دارد اين است كه فضاي فعال فرهنگي به وجود نيامده، با اين همه جوانان درفرهنگي چنين دل تنگ، به جان ميكوشند. اگر فضا و آزاديهاي مدني مناسب بود، بيشك اين موج گستردهتر و عميقتر عمل ميكرد. داوري در مورد آثار ادبي در كوتاهمدت گاهي گمراهكننده است. مثلا آندره مالرو، سلين و سارتر سه تا آدم متفاوت هستند. اولي در كابينه دوگل وزير فرهنگ است، دومي فاشيستي انزواجوست كه خانهاش را مخالفان سياسياش آتش ميزنند.
سارتر هم يك فيلسوف ماركسيست مشهور است. در زمان حياتشان سه آدم كاملا متفاوت را روبهروي يكديگر ميبينيد. اما حالا خوانندگان آنها در سراسر دنيا چندان كنجكاو نيستند كه مشي سياسي و حياتي آنها چه بوده، بيشتر ميخواهند بدانند آنها چه گفتهاند وآن چيستيها را چگونه به ما ميقبولانند. در درازمدت اثر هنري است كه مستقلا ارتباط ميگيرد با ذهنها و سليقهها.
دركوتاهمدت در اينجا و در دنيا نامهايي شهرت بياندازه مييابند كه معلوم نيست چهره ماندگار بمانند. عزيز دردانههاي دولتي يا تجاري از اين دستهاند. كسي مانند «مايكل جكسون» كه كمابيش هنري در حنجره و در پا داشت به ضرب و زور تبليغات دلالان هنري يك شبهجهاني شد، آنها كه آورده بودند استفادهاش را كردند و بردندش. قاعده سرمايهداري فايدهنگر بيرحم همين است. البته «ليدي گاگا» هم با تمام ديوانهبازيهاجايش را نگرفت. آقاي «آيويوي» نقاشي كه تخمه آفتابگردان سفالي كف موزه متروپوليتن پهن كرد و نويسنده بازارياب «هري پاتر» هم همين وضع را خواهند داشت. دريا را با كفهاي روي آبش اندازه نميگيرند.
به عنوان آخرين پرسش، درباره شور گفتيد و اينكه با وجود اينكه بستر مناسب و شرايط مناسبي براي كار هنري نداريم ولي اين شور جوانان باعث خلق آثار هنري ميشود. در زندگي خودتان هم دستاندازها و موانع بسيار بوده. خود شما اين شور كار كردن را از كجا ميآوريد؟
بخشي از اين شادخويي، فطري است و بخشي مربوط به ساختار مغز و نوع تربيت ذهني آدم ميتواند باشد. اصل مطلب اين است كه فعاليت هنري و توليد اثر امري ارادي نيست. انرژي محبوس درون انسان خلاق، وقتي فوران ميكند، او را به خلق اثر وا ميدارد. نا به خود به خلق آثار رانده ميشويم. چيزي درون ما است كه ما را براي دانستن آنچه در نياگاه ذهنمان ميگذرد بيتاب و بيقرار ميكند. ذاتا آدم كنجكاوي هستم و دوست دارم از همهچيز سر در بياورم. در طول هفته به تئاتر و سينما و كنسرت ميروم، كتاب تازه ميخوانم، نمايشگاههاي گزيده را ميبينم. در انديشه ازدياد معلومات نيستم بلكه به فكر كم كردن مجهولاتم هستم.
با سن و سالدار شدن هم اين فضولي به كار دنيا و مافيها، كاستي نگرفته. دو سه روز كه كار نميكنم، دچار كلافگي و بداخلاقي ميشوم. معلوم است كه نوشتن برايم نوعي درمان است. اميدوارم خيال نكنيد انديشهورزي و خيالپروري از مقوله رواننژندي است. به هرحال از هيچ چيز به اندازه نوشتن لذت نميبرم، گرچه هميشه كوشيدهام از عشرتجويي اين جهاني و لذات اساسي هر دورهاي از عمر بينصيب نمانم و به قول عوام ناكام از دنيا نروم. ما نويسندگان به طرف آفرينش اثر رانده ميشويم، از آن رنج يا لذت ميبريم، درهرحال هميشه حاصل كار برايمان تازگي و شگفتي به همراه دارد.
با نوشتن، چيزهايي را در ذهن خود كشف ميكنيم كه قبلا به آن آگاهي نداشتهايم و اين عمل، خودشناسي ما را گسترش ميدهد و هويت شخص را فربه ميسازد. نوشتن همين رمان «گفتن در عين نگفتن» كاملا ناخواسته بود. نوشتن رمان دشوار و نيازمند تمركز زياد و وقت طولاني است. وقتي ١٠، ١١ رمان نوشتم، فكر كردم ديگر بس است. ميخواستم آنچه از عمر باقي مانده صرف شعرها و يادداشتهاي كوتاه طنزآميزم كنم كه چند مجموعه از آن فراهم شده است. شبي سرم درد گرفت و بيخواب شدم. معمولا به خواب شبانه اهميت ميدهم كه بتوانم فردايش كار كنم. سردرد ادامه يافت، بلند شدم و خلاف عادت شبانه، به كتابخانه رفتم. بياختيار كامپيوتر را روشن و شروع به نوشتن كردم. فردا با خواندن آن چند صفحه ديدم اين نوشته ميتواند فصل اول يك رمان با شد و شد.
همين اتفاق، چندي پيش دوباره تكرار شد. در جشن امضاي همين رمان اندكي سخنراني ميكردم و ناگهان جملهاي به زبانم آمد كه «ما از دنياي مريي به طرف دنياي نامريي پرتاب ميشويم.» روز بعدش فكر كردم از اين «نيست در جهان» چه تصويرهايي ميتوان ساخت و چه حرفهاي محالي ميتوان زد. رمان جديد شروع شد و ٣٠ صفحهاي پياپي با نوعي شيفتگي و شيدايي نوشته شد. اصلا نميتوانستم ننويسم. شور عجيبي بود و ديدم اين دنياي تازه چقدر جذاب است! آرزوها و روياهاي شگرف را در بيداري ميتوانيم تجربه كنيم.
چيزي در ذهن هنرمند شكل ميگيرد و تقريبا به پايان خود نزديك ميشود، بعد با تلنگري و نشانهاي بيروني؛ ميگويد حالا مرا آشكار كن! به تجربه بارها دانستهام كه شعر، قصه يا رماني در نياگاه من، شكل و ساختار نهايي را يافته بعد طوري به خودآگاه علامت داده كه حالا ميتواني كار ظاهري را شروع كني. درخودآگاه ما از دريافت مضمون و فضايي تازه شگفتزده ميشويم كه درنياگاه مان مدتها زير و بالا شده است. نياگاه در هربار فعاليت روزانه، قدري از آن مجموعه را به ما ميدهد. البته اين روند مختص ذهنهايي است كه ٤٠، ٥٠ سالي به طور متمركز كارهنري كردهاند.
اين آدمها دههها به ذهن خود مدد رساندهاند و در اختيار ذهن فعال بودهاند تا اينكه ذهنشان با آنان همسويي يافته است. در اين مرحله جهان فراخ نياگاه راهي به محدوده خودآگاه ميگشايد كه گاهگاهي وندرتا هميشگي است. شعربلند «سفرهاي ملاح رويا» را يك ساله اما خرد خرد در هرروز نوشتهام. درپايان با دقت در ساخت و بافت اثر و همنواختي لحن و بيان متوجه شدم اين شعر در نابه خود يكپارچه پديد آمده اما ذهن تكه تكه به من هديه داده است. گويي ذهن هر روز اندازه معيني از آن انبار به آدم جيره ميدهد. وقتي رمان اولم را ابتداي دهه ٦٠ مينوشتم، روزي هشت ساعت به زيرزمين سيماني خانه ميرفتم و در سكوت كامل قلم ميزدم.
دربيرون كساني ميخواستند روزنامهنگارشاعر را بگيرند و ... من اما آنجا نشسته بودم، منقطع از زمان و مكان، متمركز بر آنچه در خيالم خطورمي كرد، فارغ از آنچه ميخواسته تا با ما برخورد كنند... راستي چرا بايد يك نويسنده وشاعر را بكشند؟ روزي ١٠ صفحه مينوشتم تا ١٥ و بعد ١٨ صفحه در روز رسيد در دفترهاي كاهي به قطع سلطاني. از اول اين را باور داشتم كه هنرمند هر وقت و به هر ميزان كه بخواهد ذهنش به او مطلب ميدهد. بنابراين هرروز شعر مينوشتم يا قصه يا رمان. عدهاي براي شعر گفتن منتظر فرشته الهام يا انفجار حس شاعرانه ميمانند، كه غالبا هم نميآيديا ديرترك منفجر ميشوند.
به هنگام خلق اثر منقطع شدن موقتي از فضا وقضاياي پيرامون و متمركزشدن بر موضوع خيلي مهم است. عرفا اين كار را با مراقبه ميكردند. چه كسي گفته آدم هر روز نميتواند شعر بگويد، پس چرا يك فيلمساز و آهنگساز هر روز كار خود را با همان حس و حال دنبال ميكنند در ساعات طولاني روزهاي متمادي به خلق اثر ميپردازند، خلق شعر با توليد نقاشي و موسيقي چه فرقي دارد؟
و سخن آخر؟
صحبت كردن از ادبيات، هنرها، وقايع اجتماعي براي من جذاب است صدر بار هم كه شده بايد درباره جنبش زنان و جوانان صحبت كنم. از فرهنگ شفاهي مردم بگويم، از عمق فرهنگي چندين هزارساله كه اين طور شاداب وكارا مانده. اعتقاد دارم فرهنگها همترازند و يكي از ديگري برتر يا فروتر نيست و در دادوستد آگاهانه و عادلانه بين آنهاست كه همه ما ميتوانيم از ميراث جهاني بشريت بهره بگيريم و خود را رشد دهيم. پشتوانه اميدم به نسل بعدي تجربه اجتماعي طولاني است و ما از جدال بين نسلها و حذف و انكاريكديگر سودي نميبريم.
سال ٩٧درست پنجاه و سه سال ازچاپ اولين كتاب شعرم ميگذرد و آثارم به مرز ٨٠ كتاب گوناگون رسيده، همين طور پنجاه سال در روزنامهنگاري حرفهاي طي كردهام. سعي كردهام هميشه در لبه باريك لغزاني حركت كنم و از يك طرف نيفتم. يك طرف خلوت فردي نويسنده و شاعر است و طرف ديگر فعاليت اجتماعي يك منتقد وضعيت موجود. ايران و فرهنگ آن برايم اولويت دارد و آرزويم اين است كه شكل گربه از اين كه هست يك وجب كوچكتر نشود.
نزديك٨٠سالگيام هستم اما ايراد كارمن اين است كه غالبا ده، بيست سالي از عمرم عقب ميافتم وكاريش نميشود كرد. از حوالي ٢٨ مرداد آگاهانه شاهد جريانهاي مهم مملكت بودهام و به زيروبالاي وقايع روز توجه داشتهام، بيآنكه از مصطبه استغناي درويشان پايين بيايم و قاطي قضاياي كوچه بشوم. راجع به نسل ما زياد صحبت ميشود كه نامداراني عجيب داشته، در اين شك نيست. ما محصول فعاليتهاي فرهنگي- اجتماعي مشروطيت تا دهه ٦٠ بودهايم. از اين دهه به بعد نسلي متفاوت پيدا شده كه چون ما نيست و همين تفاوتها در زندگي رو به تكامل ملتها اهميت دارد. مهمترين ويژگي نسل امروز ايران، همانندياش با جوانان يك دست شده در سراسر جهان متمدن است.
اين جوان خودرا از هيچ آدمي از هيچ جا كمتر نميداند و الحق كمتر نيست. براثر مصائب طبيعي و بيبرنامگي صاحبان هاله نور، شرايط زندگياش بد بوده و بدترهم شده با بيكاري و فشارهاي اجتماعي و نداشتن حقوق شهروندي (كه فقط روي كاغذ نباشد). آفاق روبهرويش را بدجوري كلون كردهاند. جوان اما براي رشد و آزادياش از پا نمينشيند، اگرچه با مهاجرتهاي اجباري باشد. باوردارم جوانان ما ايران را نجات خواهند داد. اين شعار اميدوارانه نيست، بلكه امر ناگزير تاريخي است و در ديگر كشورها اتفاق افتاده و دليلي ندارد اينجا رخ ندهد. بديهي است كه آينده به گذشته نميبازد و اميدهاي واقعي از اعماق نوميدي ظاهر ميشوند.
اولين چيزي كه آموختهام و برايم طبيعي بوده، نقاشي است. از چهار، پنج سالگي شروع به نقاشي كردم. در روستاي الموت بوديم و پدرم در پستخانه كار ميكرد.
از ١٥ سالگي شروع به شعر گفتن كردم. در٢٠ سالگي به طور جدي به شعر پرداختم و حوالي ٢٥ سالگي اولين كتاب شعرم را چاپ كردم.
جوان در عين حال كه نميترسد و كاشف است، دركار تجربهاندوزي است و جلو ميرود.
با نشانگان انتزاعي كلمات، حس و حالي را مجسم كردن و به ديگران منتقل كردن، چندان آسان نيست.
واقعيتهاي جاري اجتماعي گاه سهمگين و ترساننده است اما باور ندارم كه با جبر و تقدير توام است.
كار نويسنده ارايه راهحل نيست بلكه طرح مسائل اساسي انسان و پيچيدگيهاي يك عصر از جهات و جنبههاي مختلف است. مردمشناسان و عقلاي قوم، اگر باشند و بتوانند، راهحل نشان ميدهند.
در رمان «گفتن در عين نگفتن» من به قدرت ناشي از ناهنجاري و خشونت فردي پرداختهام. خودكامگي يك شهروند عادي را تصوير كردهام كه در وضعيتي خاص قرار ميگيرد تا هركاري را كه دوست دارد، انجام دهد بدون اينكه بازخواست شود.
- 11
- 1