طلا نژادحسن (۱۳۳۰-اهواز) از دهه هفتاد بهعنوان منتقد ادبی کارش را شروع کرد و سپس از ابتدای دهه هشتاد با «یک فنجان چای سرد» (نشر چشمه) نوشتن داستان را آغاز کرد و با «شازده ناقص» (نشر پاپریک، چاپ ششم) به حضور خود ثبات داد که برایش جایزه بهترین مجموعهداستان جشنواره ادبی اصفهان را به ارمغان آورد. سپس با «شهریور هزاروسیصد و نمیدانم چند» (نشر ققنوس، چاپ سوم) و «شهری گمشده زیر رملها» (نشر داستان، چاپ دوم) و «من گم شدهام» (نشر پاپریک) و «چند پیامک کوتاه» (نشر داستان) به این روند ادامه داد. رمان «شهریور هزاروسیصد نمیدانم چند» عنوان بهترین رمان سال ۹۰ جایزه پروین اعتصامی را از آن خود کرد و به مرحله نهایی جایزه مهرگان ادب راه یافت. آنچه میخوانید داستان کوتاه «باد ما را به هر جا بخواهد میبرد» از طلا نژادحسن است که مثل بیشتر داستانهایش ما را میبرد به فضای جنگزده جنوب، و در اینجا سیوپنج سال پس از جنگ.
ما چهارده نفر بودیم.هفت نفر اول رفتیم رو هوا. یک میدان مین بود به چه بزرگی؟!
بیهوا میرفتیم.
دفتر فرماندهی خبر داشت؛ حتما! اما خودمان نه. بچهها ریز و درشت، پیر و جوان، همه میخواستند بروند جلو. داوطلب زیاد بود. همین جور میرفتیم. فرماندهی دستور داده بود تا پشت تپه برویم جلو و آنجا لانه روباه درست کنیم. سنگر.
داشتیم میرفتیم. کلاهها گِلمال و لباسها رنگ خاک و کولهها به چه سنگینی. تفنگها آماده شلیک. به اندازه یک فرغون وسیله آویزان به فانوسقه. هیچ خبری نبود. حتی مارمولکی جلوی پایمان سبز نشد. صدای پرندهای هم از دور شنیده نمیشد. سکوت غوغا میکرد. صحرایی خشک با تپه ماهورهایی خسته و بوتههای خار و خسکی زرد و مرده. رفتیم. به دشتی رسیدیم که صورتش قاچ قاچ بود و از تشنگی لهله میزد. قمقمهها یکی بعد از دیگری خالی میشد. دیدهبانها پشت سرمان با دوربینهاشان میپاییدند همهچیز را. حتما تکهتکهشدن ما را هم.
نعیمه، حالا که حدود سیوپنج سال از آن روز گذشته باز هم لرز آن لحظه توی تنم است.
به خط میرفتیم. قرار نبود. اما شد. خیلی سریع اتفاق افتاد و فاتحه. همه حتی سرجوخه، فقط این حرفمان بود که برسیم پای تپه و دست به کار شویم و خیلی زود سنگرها آماده و منتظر حمله دشمن. اما هنوز یکی دو ساعت راه نرفته بودیم که ردیف اول رفت رو هوا. ما که ردیف دوم بودیم مجال عقبنشینی پیدا نکردیم. شاید هم جوگیر شدیم. نمیدانم هرچه بود ما هم سریع از روی بدنهای تکهتکه رد شدیم. شاید هم به این خیال که جلوتر دیگر خبری نیست و مینها همین یک ردیف بوده و تمام؛ رفتیم.
حتی نگاهی هم به پشت سر نینداختیم. یک وانت گِلپوش همراهمان بود. به جای آمبولانس، نمیدانستیم... هنوز پشت سر ما میآید. چند قدم جلوتر ما سه نفر هم با هم یک دفعه رفتیم رو هوا و تمام. نمیدانی همان چند لحظه اول، لحظه حرکت بین کشتهها تا کشتهشدن، بر من چه گذشت! بیاراده به جلو میرفتم. به هیچ چیز فکر نمیکردم. یک آن، اینکه آخرش است و تو دیگر پشت سرت را نخواهی دید. تمام وجودت را بلعیده. هیچ روزنی باقی نمیگذارد. هیچ راهی برای عبور فکری یا تصمیمی. هیچ، هیچ، بیمهابا میدوی به سوی مرگ... نعیمه تو نبودی آنجا که ببینی آن لحظهای که سه نفر اول رفتند روی مین تکههای بدنشان چطور پخش میشد توی سر و صورت ما یا از بالای سرمان پرواز میکرد. اتفاقا غفور حیاوی هم همراهمان بود. فقط چهار متر با من فاصله داشت. خیال میکردم از او متنفرم. دلم میخواست یک دفعه از رو پل خرمشهر بیندازمش تو شط. یا بابچهها تو بهمنشیر دورهاش کنیم و سرش را بکنیم زیر آب؛ آخر یادت هست نعیمه چهقدر توی محل روش حساب میکردند؟ یادت هست؟
پارچهای به چه بزرگی از طرف مدرسه اروند، از این سر تا آن سر کوچه زده بودند و به خانوادهاش تبریک گفته بودند. نوشته بود که رتبه کنکورش دو رقمی شده و چه و چه و چه. یک شب یکی از بچهها را از تیر برق فرستادیم بالا و پارچه را کشیدیم پایین و انداختیمش پشت در حیاطشان. مادرش هم، اوووه. چه میکرد! خدا زیادش کند! همانطور توی محل راه افتاد بود، همهاش جلسه میگرداند که پسرش چه رتبهای آورده و مایه افتخاره و اِل شده و بِل شده. بقیه مادرها هم با آب و تاب تعریفش میکردند و به رخ ما بچهها میکشیدند که «بدبختهای بیعُرضه از غفور یاد بگیرید.» خلاصه، خودت که میدانی همیشه برایت درددل میکردم.
عزرائیل من بود. بچههای کوچه رویش اسم گذاشته بودند. به جای غفور به او میگفتند نفور. هر وقت سروکلهاش از دور پیدا میشد بچهها باهم دم میگرفتند و چه بلبشویی میشد! چنان مهندس مهندس راه میانداختند که بیچاره نمیدانست از کدام سوراخ فرار کند. حالا حسابش را بکن من با آن کینهای که از این آدم داشتم، یکدفعه تو خط مقدم باهاش چشم تو چشم بشوم. آن هم تو یک گروهان. تو که خودت میدانی من از همان سال اول دبیرستان مجبور شدم شبانه بخوانم. صبحها کار و عصرها درس. بعضی بچهها هم، ترک تحصیل کردند. برای بچهها کار بود. حمالی، کارگری تو بندر، کار رو بلم یا دوبه. یک چیزی میدادند که گدایی نکنی.
اما او با ما فرق میکرد. باباش تو اداره بندر بروبیایی داشت. ماشینسواری هم زیرپاشان بود. این آخر کاری غفور خودش هم رانندگی میکرد. ای لجم میگرفت؟! وقتی از دور ماشینش پیدا میشد بچهها میرفتند جلوش گارد میگرفتند، یعنی ما رو بزن. ترمز میگرفت، میآمد پایین، باز بچهها دورهاش میکردند و مسخرهبازی. خوب من کارم راحت بود. مجبور نبودم این در و آن در بزنم. دکان ماهیفروشی عمو عبدو انگار مال خودم بود. اما دیگر از بوی ماهی که هیچ، از اسمش هم بدم میآمد. یادت هست یک شب چطور حالم را گرفتی؟! طبق معمول بساطت را جمع کرده بودی و با آن دوتا گیس بافته از دو طرف و دمپاییهای لنگه به لنگه، آمدی خانه ما. اصلا حواست به درس نبودکه، عاشق تلویزیون بودی. فقط یک دیوار کوتاه حیاطهایمان را از هم جدا میکرد. یادته؟ کار هر شبت بود. کتاب فارسیات را از تو کیف مدرسه درآوردی و مثل همیشه با التماس گفتی: «عاشور، عاشور، حیات اُمَک۱، یه خورده درسم بده.»
یادت هست؟ همیشه یک لقمه آدامس بادکنکی توی دهانت بود و چق، چق، صدا میداد. من عجیب دوست داشتم، تنبیهات کنم! آن شبها من به بهانه یادنگرفتن درسها، گیس بافتهات را میکشیدم و تو التماس میکردی که رهایش کنم. آن شب جلوی دهان و دماغت را با بال مینارت گرفتی گفتم: «ها؟ سرما خوردی توای تابستون؟»
گفت «نه ولَک بوی سمچ میدی، خفه شدم.»
من هم کتابت را پرت کردم وگفتم: «برو گم شو!» و آن شب جواب سوالهایت را ندادم. کلی التماس کردی که فردا امتحان دارم. عجب روزهایی بود؟! هر دو حیاط فقط یک تنور داشتیم یادته؟ مادرت و مادرم به نوبت عجب نانهایی میپختند؟! از همان روزها توی دلم نشستی و دیگر بیرون نرفتی. جبهه و جنگ و مردن هم حریف تو نبود که نبود! ماندی که ماندی. حتی حالا که سیوپنج سال از آن موقع میگذرد. راستی آن نخل بلند وسط حیاط ما چه شد؟ خبر داری؟! شاید دیگر به آن خانه برنگشتهای. اما آن نخل را فکر نکنم فراموش کرده باشی. یادت هست بدون هیچ وسیلهای مثل یک میمون از آن بالا میرفتم. میرفتم بالا و با یک اره، عَشَکِ۲ بزرگی که مثل یک پستان گاومیش زیر شکم نخل آویزان بود، به چه بزرگی را میبریدم و از همان بالا برایت میانداختم؟! مستقیم میآمد توی سَلّهِ جلو پات. داشتم میگفتم؛ غفور حیاوی متولد نفت سفید ساکن لین دوازده آبادان. آن روز هم با هم بودیم. همیشه دلم میخواست یک بلایی سرش بیاید. چیز بیشتری از او نمیدانستم اینها را هم توی مدرسه فهمیده بودم. نمیدانم چرا یکهو رفتم سراغ غفور؟! آها یادم آمد آن روز آخر، روزی که بعد از آن دیگر هیچ. یعنی چیز تازهای ندیدم تا امروز که... خب بقیهاش را میگویم. از غفور میگفتم تو ردیف اول بود.
یک لحظه قبل از آنکه بروند روی هوا انگار فقط یک لحظه چشمم افتاد به نیمرخش همان یک آن توی دلم به او گفتم «اینجا هم ولِمان نکردی؟! آمدی اینجا هم تا هی حلوا حلوات کنند؟! » اما یک آن چنان شد که همه آن کینه و دشمنی همهاش پرید. غفور! آنطور که تو همراه آن چند نفر ردیف اول پریدید توی هوا، وقتی در همان یک لحظه قدِ بلند و رشیدت توی هوا تکهتکه شد و از بالای سرم عبور میکرد همه وجودم غرق پشیمانی شد، همان لحظه، همان یک آن. تمام کینهای که نسبت به تو داشتم دود شد به هوا پرید. راست است این حرف، راست است که با مرگ کینهها از بین میرود. همان یک لحظه انگار به خودم گفتم: «حالا خیالت راحت شد؟! چه مرگت بود؟ این همه کینه برای چه؟!»
نعیمه راستش را بخواهی از خودم میپرسم: «از شرحان چرا اینهمه کینه به دل داشتی؟!»
شرحان عموی کوچکت. گناهش چه بود؟ چرا به خونش تشنه بودی؟ چون شوهر مادرت شد؟ او که نمیخواست.
طبق سنت عشیره او مجبور بود، بعد از مرگ برادرش زن جوانش را حتی اگر ده سال هم از خودش بزرگتر باشد، عقد کند. چرا؟ برای اینکه بچههایش را زیر پروبال بگیرد؛ او مجبور بود. نبود؟!
اما تو به خونش تشنه بودی. نه؟! او که بد، پدری در حقت نکرد. بردت ماهیفروشی؛ میخواست تو مرد بشوی. او که از جوانی خیری ندیده بود، با یک پا و یک دست، خودت که میدانی کوسه زده بودش. از همان نوجوانی. میگفتند، جاشو بوده، رو دریا. اولش دوست داشتم همهاش آن گیره و چنگک فلزی را نگاه کنم، میرفتم تو نخش که او چطور این دست آهنی را برای خودش درست کرده؟ با همین چنگک که پنج انگشت بود و یک ساعد، همه کارهای خودش را انجام میداد. سیگارکشیدنش با این چنگک تماشایی بود؛ با دست چپ سیگار را میگذاشت لای انگشتهای آهنی و میبرد سمت دهان و پک میزد. دست چپش هم پای چوبیاش را زیر بغل نگه میداشت.
قبل از آنکه شوهر مادرم بشود -اما بعدا نه - با بچهها ردیف مینشستیم لب جوی پر از لجنی که پایین دکانش بود. مینشستیم و پاها را توی آب سیاهش آویزان میکردیم و زل میزدیم به انگشتهای آهنی و چوب سیگاری که لای آنها دود میکرد. اما وقتی فهمیدم ننهام زنش شده، دیگر دلم نمیخواست حتی به آن سیمهای پیچ در پیچ هم نگاه کنم. خودت باشی نعیمه اگر ببینی ننهات، وقتی دستش تو خمیر است و آن را ورز میدهد یا وقتی لباسها را توی تشت آرام آرام چنگ میزند، همینطور«دیری الول»۳، میخواند و اشک میریزد؛ آنهم وقتی قرار است تازه عروس شود، از شوهرش متنفر نمیشوی؟
اما خداییش تو اینهمه سال شرحان حتی یکبار هم نزد تو گوشم. این آخر کاری وقتی یاد دخل میافتادم دلم میخواست یک چَک محکم بزند تو صورتم؛ نعیمه یعنی تو فکر میکنی نمیفهمید؟ حالا که همه چیز تمام شده و دیگر نمیتوانم، ازش بخواهم، با همان دست فلزی بزند توی گوشم. نعیمه یادت هست، همیشه میگفتی این بدبخت که خیلی دوستت دارد. اما من میگفتم «سوادین»۴ و فحشهای بد میدادم، البته پشت سرش. هیچ وقت برایت نگفتم این دو سال آخری که دکان ماهیفروشی را داده بود دستم، روزها یکی دو ساعت میآمد و مینشست رو چارپایه دم در. فقط سیگار دود میکرد، دیگر اصلا کاری به دخل نداشت. شب هر چه میبردم خانه تحویل میگرفت. بدون سوال و جواب و حساب و کتاب. من هم راحت! نمیدانی، با خودم قرار گذاشته بودم، هرچه فروش کنم: نصف، نصف. توی آن ساعت کلی پول به جیب میزدم. آب از آب هم تکان نمیخورد.
تازه کلی هم برایم نوشابه باز میکرد که: «اگر تو نبودی، من چه کار میکردم و دیگر حسابی مرد شدی و تنها امین من هستی!» و چه و چه و چه. نعیمه همان موقعها هم از ته دل خجالت میکشیدم؛ اما خب خرج داشتم. راستش ننه هم همه دستمزدی که شرحان به من میداد، میگرفت که بریزد تو دفترچه پسانداز که سرمایه میخوای و فردا میخوای زن بگیری و خرج داری و از این حرفها. همان موقع سیگار میکشیدم. اما یواشکی. بعضی وقتها حتی وینستون میخریدم. به بهانه دست به آب میرفتم مسجد و تو رفت و برگشت حسابی دلی از عزا درمیآوردم.
ساندویچی، نوشابهای، کار هر روزم بود. روزی دو دفعه. صبح و عصر، یادت هست نعیمه چه چیزهای قشنگی برایت خریدم؟ دوازده تا النگو پلاستیکی باریک رنگارنگ. یادته؟ هر دفعه هم تخمک، با سورک، آدامس خروسنشان. همهاش از همین درآمدم بود. اما تو نمیدانستی. فقط خوشحال میشدی. جمعهها هم خُب سینما و... یک جاهای دیگری هم میرفتم... اصلا ولش کن. همهاش از همان درآمد نصف نصف. نعیمه یعنی او میفهمید و به روی خودش نمیآورد؟!
راستی دیروز آمدم سر کوچهتان و دیدمت. دیگر نپرس چطور آمدم و چطور پیدات کردم. میدانی، آخر باد ما را به هرجا که بخواهد، میبرد.
دیروز چهارشنبه بود. مثل هر هفته آمدم مرخصی، یادت میآید؟ چهارشنبهها میآمدم. نوبت گذاشته بودیم. نوبت من چهارشنبهها بود. انگار ننهام راست میگفت. چهارشنبه روز نحسی بود... دیروز از آمدن پشیمان شدم. فکرش را بکن بیایی به شهر خودت، همان شهری که بیست سال در آن زندگی کردی؛ چهقدر توی کوچههای خاکی، روزهای شرجی با پای برهنه، دویدی دنبال یک توپ پلاستیکی. روزهایی که زیر پیراهن رکابیات را اگر میچلاندی یک کاسه آب پس میداد. آن را هم درمیآوردی و با یک شورت گل و گشاد. سه دانگ حواست به آن بود که ناغافل نیفتد پایین.
آره نعیمه باز هم فکرش را بکن با هزار امید و آرزو بعد از سیوپنج سال گذارت بیفتد به کوچه قدیمیات و ببینی اووه... همانطور قوطی قوطی روهم روهم، رفته تو هوا. عین لانه زنبور. لانههایی که از شاخه درخت توت آویزان بود و زنبورهای دیوانه همانطور توی آن وول میخوردند. نه خبری از آن دیوار کوتاه بین دو حیاطمان بود و نه تنور وسط حیاط و... اما تو را شناختم.
وقتی از آن لانه زنبور آمدی بیرون زود شناختمت اگرچه انگار شده بودی شیشتا نعیمه. آن اندامت کجا رفت؟ که مادرت همیشه میگفت: «نعیمه یه خار ماهی صبوره، خدا نکنه تو گلو کسی گیر کنه!»
کجا رفت آن اندام؟
وقتی نشستی صندلی جلو، بلافاصله مرد قدکوتاه شکمگندهای کنارت نشست پشت رول. حتی برنگشتی نگاهی به پشت سر بیندازی، شاید مرا میشناختی.
پانوشتها:
۱-حیات امک: تو را به جان مادرت سوگند.
۲-عشک: خوشه بزرگ خرما که به صورت رطب زیر شاخههای بلند نخل آویزان است.
۳- دیراللول: لالایی محزونی که زنان عرب برای کودکان میخوانند، و در تنهایی برای بازنمایی اندوه خویش.
۴ ـ سوادین: دیوانگی. از ریشه سودا گرفته شده است.
- 15
- 2