نیمایوشیج متولد ۲۱ آبان۱۲۷۴[یا به روایتی دیگر ۱۲۷۶]؛ علی باباچاهی متولد ۲۰ آبان ۱۳۲۱؛ شاپور بنیاد متولد ۱۸ آبان ۱۳۲۶ و عبدالعلی دستغیب متولد ۱۶ آبان ۱۳۱۰؛ امسال، ایام تولد چهار چهره شاخص شعر و نقد مدرن ایران، مقارن است با هفتهای که از شنبه پانزدهم آبان شروع شده است و به جمعه بیست و یکم ختم؛ این چهار نفر با چهار رویکرد متفاوت به جهان، شعر و هنر، هر یک تأثیری غیر قابل پیشبینی بر ادبیات معاصر داشتهاند.
ادبیاتی که قرنش، پنج سال دیگر-فقط پنج سال دیگر- به پایان میرسد و دیگر شاعران این قرن، لااقل از لحاظ تقویمی، کلاسیک خواهند شد! احساس غریبیاست که در سال ۱۴۰۰ شمسی، دیگر نیما معاصر نباشد، هیچ کدام ما که در این قرن زیسته، سروده و نوشتهایم، دیگر معاصر نباشیم از زندگان تا درگذشتگان و از نوآمدگان تا پیرسالان. شاید بهتر آن باشد که گوش به پند خیام دهیم:
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نآمده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
نیمایوشیج؛مردی که زیاد میدانست!
کارش معلمی بود؛ حقوقبگیر آموزش و پرورش؛ یعنی اگر نظام آموزشی مدرن مستقر نشده بود شغلی هم نداشت! زندگی او -که مردم اغلب، نام غیر شعریاش را هم نمیدانند- با دوران مدرن گره خورده بود حتی معیشتش! نامش علی اسفندیاری بود و پایتختنشین نبود، اما شد؛ خودش یوش-زادگاهش- را دوستتر میداشت و همین عشق به زادگاه، به روایت جلال آل احمد او را در ۶۴ سالگی[یا ۶۲ سالگی، بسته به اینکه کدام سال تولد او را بپذیریم] و هنگامی که میتوانست به عنوان مردی کوهنشین، تا ۹۰ سالگی نیز عمر کند، با مرگ آشنا کرد. اواخر پاییز عزم یوش کرد آن هم در آن سالها که در تهران برف سه متری میآمد و چون به تهران بازگشت، همه دانستند «پیرمرد» رفتنیاست! بنیه نداشت که سرمای راه را تاب آوَرَد؛ و نیاورد. این البته آخر قصه بود که شیرین بود؛ اسفندیاری در این زمان، باوجود کجخلقیهایش[باز هم به روایت آلاحمد] کمکم داشت محبوب میشد؛ دیگر مغضوب جامعه ادبی نبود و اگر دو، سه سالی هم بیشتر عمر میکرد
روزگار معجزه را میدید که چگونه شاگردانش به چنان شهرت و محبوبیتی در دهه چهل دست مییابند که قابل مقایسه با ستارگان سینماست اما در همین حد هم که در نهایت، نظر مثبت «بهار» را با خود داشته باشد و برخی شاگردانش همچون نصرت رحمانی، شهرتی در خارج از مرزها و در میان ایرانیان مقیم پاریس داشته باشند، برایش کافی بود. اوضاع بهتر شده بود. دیگر کمتر کسی از آن جمع کلاسیکگو، او را «دیوانه» خطاب میکرد و آرا و آثارش را به ریشخند میگرفت؛ این نیکبختی آخر عمر، دلیرش کرد تا وصی دهخدا را برای خود برگزیند یعنی دکتر معین را؛ البته غیر از این دلیری، دلیل دیگری هم داشت: چرا نباید به مردی که دهخدا به او اعتماد کرده بود اعتماد کند؟ زنش عالیه جهانگیر، فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزاده میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود: یاد آر ز شمع مرده یاد آر! غیر از اینها، هر دو-هم دهخدا و هم نیما- در کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، گرفتار داغ و درفش و بند شده بودند و هر یک به دلیلی واهی، چرا که در آن روزها هیچ یک اهل سیاست نبودند اما سیاست، پوستین است چون تو رهایش کنی او تو را رها نکند!
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دستیابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید...
یکی از مخالفانش[گویا رعدی آذرخشی، البته به روایتی] مصراع «یک نفر در آب دارد میکُند بیهود جان قربان!» را خوانده بود: «یک نفر در آب دارد میکَند بیهوده جان، قربان!» و حکم بر یاوهگویی و «بلهقربانگویی» او داده بود! طبیعتاً چنین رویکردهایی برای شاعری که به روایت نامههایش، حتی امروز نیز در ۱۳۹۵، آراءاش، باوجود این همه تحول ادبی و تقویت نهضت ترجمه، از زمانه ما نیز پیشروتر است، سخت ناگوار بود؛ ناگواری بیشتر را هنگامی تجربه کرد که حتی هدایت هم باوجود همنشینی با سوررئالیستها در پاریس، کارش را به ریشخند گرفته بود؛ اینها البته روزگار مصیبتبار شاعری تنها بود که از ۱۳۰۱ تا ۱۳۲۵، حتی در تذکرههای درجه سه نیز، نامی از او به عنوان شاعری «کلاسیکگو» [که البته از این دست شعر بسیار داشت و «افسانه» را نیز داشت] نیامده بود.
یکی از مخالفانش[گویا رعدی آذرخشی، البته به روایتی] مصراع «یک نفر در آب دارد میکُند بیهود جان قربان!» را خوانده بود: «یک نفر در آب دارد میکَند بیهوده جان، قربان!» و حکم بر یاوهگویی و «بلهقربانگویی» او داده بود! طبیعتاً چنین رویکردهایی برای شاعری که به روایت نامههایش، حتی امروز نیز در ۱۳۹۵، آراءاش، باوجود این همه تحول ادبی و تقویت نهضت ترجمه، از زمانه ما نیز پیشروتر است، سخت ناگوار بود؛ ناگواری بیشتر را هنگامی تجربه کرد که حتی هدایت هم باوجود همنشینی با سوررئالیستها در پاریس، کارش را به ریشخند گرفته بود؛ اینها البته روزگار مصیبتبار شاعری تنها بود که از ۱۳۰۱ تا ۱۳۲۵، حتی در تذکرههای درجه سه نیز، نامی از او به عنوان شاعری «کلاسیکگو» [که البته از این دست شعر بسیار داشت و «افسانه» را نیز داشت] نیامده بود.
عبدالعلی دستغیب؛متفاوت در هر دوره
در روزگاری که منتقدان ادبی ایران، بسیار اندک بودند و البته شاگردان نیما نیز، گاه دست به قلم میبردند و متونی کوتاه را که اغلب «مرور» بود تا «نقد»، مینگاشتند عبدالعلی دستغیب یکی از منتقدان مشهور نسل خود محسوب میشد؛ «مشهور» به معنای اخص کلمه؛ یعنی مخاطبان عام نیز اغلب او را میشناختند؛ در واقع دستغیب را به همراه دکتر رضا براهنی، باید مؤثرترین منتقد ادبی کشور از دهه چهل به این سو دانست البته با آراء گاه متضاد با او و حتی متضاد با آراء شاگردان نیما اما به هرحال مؤثر در روند مدرنتر شدن شعر پارسی. او از خطه فارس است خطهای که شاعرانش با اتکاء به گذشته ادبی پربارش، چندان رغبتی به شعرها و افقهای فکری نیما، نداشتند و مخالفان نیما[حتی در دورهای که دیگر مخالفت منحصر شده بود با مخالفت با شعرهای برخی از شاگردان نیما] در آن بسیار بودند و مقابل او، همشهریان معاصرشان دکتر مهدی حمیدی و فریدون توللی را عزیز و بزرگ میداشتند.
دستغیب البته در همان ایام آغازین شهرتش هم مورد انتقاد شدید شاگردان نیما از جمله شاملو بود که در یادداشتها و مصاحبههای شاملو نیز منعکس است با این همه وی هرگز از استقلال رأی خود فرونکاست و گرچه در هر دهه به رویکردهای تازه رسید اما این رویکردها، بر حسب تأیید این یا آن چهره مشهور ادبی یا مُد روز نبود؛
استقلال رأی او تا به حدی بود که حتی در مجالسی که دعوت میشد به دلیل درگذشت یک شاعر، با صراحت لحن گاه برخورندهای سخن میگفت. به یاد دارم در مراسم یادبود شاپور بنیاد، وقتی پشت تریبون قرار گرفت، گفت: «من بنیاد را دو بار بیشتر در عمرم ندیدم. کتابهایش را هم نخواندم. شعرش را هم دوست نداشتم. اینکه حالا اینجا هستم به خاطر این است که گفتند چون من همشهریاش هستم بیایم پشت تریبون که آمدم. خداحافظ شما!» و آمد نشست سر جایش! و جمع حاضر در مجلس، کیش و مات شده بودند از چنین برخوردی اما همه میدانستیم که دستغیب، دستغیب است و نه شوخی دارد با کسی نه تعارف، حتی با درگذشتگان! شاملو روزگاری او را «منتقد محافظهکار» خوانده بود و این به روزگاری بازمیگشت که خود هنوز شاعری جوان و آوانگارد خوانده میشد! البته دستغیب در دهههای اخیر، آراءاش دچار تغییرات عمیقی شده؛ به روایت فیض شریفی که خود از منتقدان و صاحبنظران متأخر است، دیگر این دستغیب، متفاوت است با آن دستغیبی که در دهههای پیشین میشناختیم: «همین حالا هم ۱۷ ساعت در هفته کار میکند. ذهنش هم مثل رایانه کار میکند یعنی اگر شما را یک بار دیده باشد، الآن بروید پیشش، بعد از ۵۰ سال به یاد میآورد! دستغیب به همراه براهنی انقلابی در نقد ایجاد کرد این را که نمیشود کتمان کرد؛ هرچند که مخالف هم بودند. منتهی اینها یاد گرفته بودند
که نقد یعنی جراحی. دستغیب، هم در حوزه شعر کلاسیک آدم بادانشیاست هم در حوزه ادبیات نو و چون مترجم هم هست بیواسطه در جریان تحولات ادبی جهان پیرامونیاست و نخستین نفریاست که کتاب پروندهای منتشر کرد درباره شاعران شاخص عصر مدرن ایران. در کتاب «از دریچه نقد» در مورد بنیاد هم نوشته و انتقادهای خودش را هم کرده. البته در دهه چهل، اساس نقد را بر این گذاشته بودند که اگر میخواهی روی کار کسی نقد بنویسی، باید گارد بگیری و با آجر بزنی روی سرش، جوری که بلند نشود! الان ده، پانزده سالیاست که دستغیب چنین گاردی ندارد! مثلاً قدیمها میگفت رؤیایی اصلاً شاعر نیست! الآن چنین نظری ندارد؛ یا در مورد احمدرضا احمدی گفته که اخیراً دوباره خواندم و به این نتیجه رسیدم که دربارهاش اشتباه کردهام! همان طوری که یک زمانی میگفت سعدی شاعر نیست! بعداً گفت من از طریق بچهام که موسیقی کار میکرد متوجه شدم که در مورد سعدی اشتباه کردهام که گفتهام شاعر نیست چون با نگاهی که اروپاییها به شعر داشتند، به سراغ شعرش رفته بودم! الآن در مورد آثار شاعران پست مدرن هم نقد و نظر دارد و با تمام جریانهای ادبی امروز در ارتباط است. خودش یک بار به من گفت: نخستین بار که من در خانه هنرمندان شاهد اجرای شعر علیشاه مولوی بودم، با شعر سپید آشتی کردم.»
علی باباچاهی؛آوانگارد در میانهسالی!
مردی که خودش را تمام روز
در یک اتاق زندانی میکند
اصلاً دیوانه نیست
یا انار متراکمیست که در پوست خودش جا خوش کرده
یا پیاز متورمیست که لایهلایه پرده برنمیدارد از تنهاییاش
در بیروت مردی را دیدم با پای گچگرفته
که از تابوت بیرون نمیپرید
پلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارد...
«بنیاد شاعر موفقی بود. زبان شسته ورفتهای داشت؛ مخصوصاً در سونات نیلوفرش؛ و مشخصه بارزش که فاصله میگذاشت بین او و دیگرشاعران آوانگارد، آن تپش حسی قوی بود که در آثارش هست و مخاطب را جذب میکند. او هم، از شاعرانی بود که جوانمرگ شد هم در عمر تقویمیاش هم در عمر ادبیاش؛ جایش هنوز در شعر فارس خالیاست.
او که از دوران نوجوانیاش، تجربه انتشار شعر در نشریات شهرستان و تهران را داشت، در آغاز با نام «ع.فریاد» شناخته میشد و سالها شاعری بود «نامآشنا» اما نه در صف نخست و دوم و حتی سوم شاعران نوگرا و منتقد مشهور زمانه محمد حقوقی در مقدمه «شعر نو از آغاز تا امروز» [در همان چاپهای نخست یکجلدی این کتاب] از او و بهمن صالحی نام برده بود با این عنوان که به حدشان که فیالواقع حدی نیست بسنده کردهاند! واقعیت امر این است که باباچاهی، مسیری را که دیگرشاعران مدرن از جوانی تا میانهسالی و حتی کهولت پیمودند معکوس طی کرد! شعر او تا اواسط دهه شصت، صرفاً شعری «شستهرفته» و بدون غلط بود؛ بعد به تهران آمد و مسئولیت صفحات شعر ماهنامه «آدینه» را بر عهده گرفت که اهمیتش گرچه معادل «فردوسی» در دهه چهل نبود اما نامدارترین نشریه ادبی-سیاسی-اجتماعی روزگار خود بود و سیل شعر بود که از سوی شاعران، برای انتشار در آدینه روانه این نشریه میشد؛ باباچاهی از اواسط دهه شصت تا نیمه اول سال ۷۳، شاعری بود با تمایلات «نوگرایی پیشروانه» اما بسیار محتاط در تأیید جریانهای تازه و البته با شعرهایی پیشنهاددهنده، گرچه نه چندان موافق با جریانهای موازی آوانگارد اما از نیمه دوم ۷۳، او که شاید صرفاً به دلیل رعایت ادب و به دعوت، سری به کارگاه شعری دکتر براهنی زده بود[کارگاهی که نه شاعران و نه شیوه تدریس و نه آموزههایش، مورد تأییدش نبود.
ناگهان پس از گذشتن از مرز پنجاه سالگی، بدل به شاعری آوانگارد شد که دیگر حتی «شعرهای پیشروانه متعادل» را که مناسب مخاطب عام نیز بودند، نمیپسندید! امر شگفت این بود که شعرهایش باوجود پیچیدهتر شدن چه در بیان و چه در افقهای معنایی، خوانندگان بیشتری یافتند و بر شهرتش نیز افزوده شد و در دهههای هشتاد و نود، آثارش به پرفروشترین آثار شعر آوانگارد بدل شدند! البته جامعه ادبی در قبال این آثار، مواضع متضادی داشت، از سرزنش گرفته تا ستودن! گاهی نیز در محافل دوستانه او را با طنز میستودند: «سر پیری، خدا بده شانس!» با این همه نمیتوان انکار کرد مسیری که او پیمود دشوار، منحصر به فرد و در نهایت، رقمزننده «موفقیتهای غافلگیرکننده» بود.
شاپور بنیاد؛شاعر دلپذیر مخاطبان خاص
«بنیاد شاعر موفقی بود. زبان شسته ورفتهای داشت؛ مخصوصاً در سونات نیلوفرش؛ و مشخصه بارزش که فاصله میگذاشت بین او و دیگرشاعران آوانگارد، آن تپش حسی قوی بود که در آثارش هست و مخاطب را جذب میکند. او هم، از شاعرانی بود که جوانمرگ شد هم در عمر تقویمیاش هم در عمر ادبیاش؛ جایش هنوز در شعر فارس خالیاست.
احتمالاً اگر تقدیر یاری میکرد و بیشتر زنده میماند با اتکا به همان تپش حسی آثارش، میتوانست خلأ موجود میان شعر آوانگارد و مخاطب طالب شعر را پر کند. او شاگردانی را هم پرورش داد که یکیشان سیروس نوذریاست.» این روایت فیض شریفیاست از شاپور بنیاد که شاعری بود با شعرهایی غافلگیرکننده، بدیع و البته ویژه مخاطب خاص؛ او شاعری آوانگارد بود اما چنان شعر نمیسرود تا مخاطبان عام هر یک از سویی، راه گریز در پیش گیرند! ذات شعرش چنین بود، نه اینکه اندیشیده عمل کند؛ در ۵۲ سالگی درگذشت که بسیار زود بود اما مرگ خبر نمیکند.
دیگر از ماه بگویم
ماهی که میوه مشترک درختهای حیاط ما بود
ماهی که پدرم سحرها میشستش
و باز در آسمان رهایش میکرد
و ماه
از وقار
نسیم تبسمی
نصیب میبرد،
و ستارههای شیدا را
در امتداد نارنجها پرتاب میکرد
شاید
ماه
این جا
سرنوشت خویش را جست و جو میکرد
گاهی که با سبزهای حیاط گفتوگو میکرد
شعرش امضاء داشت؛ قابل تشخیص بود که متعلق به بنیاد است آن هم در مصراعها نه در پاراگرافها و همچون اکثر شاعران دهههای پنجاه و شصت و هفتاد و حتی پس از مرگش، در دهههای هشتاد و نود. سیمین دانشور، که حتی درباره آثار داستانی هم کمتر مینوشت، درباره کتاب «سونات نیلوفر»ش نوشته بود: «سونات نیلوفر جهان عجیبی است که در این تراکم بازار شعر هنوز هم جای توجه دارد. جهانی کروی که استحالهای است از عشق، نیلوفر و سایه؛ پر از تحرک در لفافه لطیف تغزل و خارج از زبانبازیهای دستنیافتنی.»
- 14
- 5