كتاب را كه دست گرفتم، ديگر نتوانستم رهايش كنم.
خواندم و خواندم تا تمام شد.
اهل آه و دريغ براي زمانِ گذشته و اهل حسهاي نوستالژيك نيستم، هرچند ميتوانم حدس بزنم كه خيليها از اين كتاب برداشتي نوستالژيك داشتهاند. اما براي من اينچنين نبود.
اين كتاب يادآوريهاي يك دوره سپريشده از آدمي پر حس و پر شور است. آدمي كه لحظهها را ديده و چه خوب هم ديده. شخصيتهاي قصهاش را هم خوب ميشناسد و حالا دارد براي ما از اين لحظهها و از اين شخصيتها ميگويد. نويسنده آنقدر فضا را خوب درآورده كه انگار در آنجا هستي. داري با او ميبيني. داري با او حس ميكني. داري با او متاثر ميشوي و دلت همراه دل او به تپش ميافتد.
زبان كتاب، زبان يادآوري به خويش است. راوي دارد براي خودش ميگويد. با خودش دارد حرف ميزند و همين زبان، باعث ميشود كه تو به قصه نزديك و نزديكتر شوي و صحنهها به تو بچسبند. صحنهها و فضاها جزئي از وجودت ميشوند و با آنها ميروي و ميروي و نميتواني رهايشان كني.
جملههاي طولاني و بينقطه و پر از ويرگول و مكث. بينقطه. پس بايد يكسره با آن بروي. با جمله بروي و بروي. يك نفس بروي. تا به نقطه برسي. و بعد آهي و نفسي كه عجب!
«... يك بار حتا چيزي نمانده بچهها در گوشه بام كپّه دنبالههاي كاغذي مچالهشده بادبادكي را ببينند كه قبلا تنهايي درست كرده بودي و برتكتكشان اسمِ نانا را نوشته بودي تا وقتي او در حياط باشد پرواز بدهي و نخ را جوري رها كني كه بادبادك با هزار بار تكرارِ اسمش بر دنبالهها در آن حياط فرود بيايد، و بعدش از ترسِ اينكه نقشهات درست درنيايد و بادبادك با تكرارِ هزارباره رازت دستِ ديگران بيفتد، يا بدتر از آن، نقشهات درست دربيايد و او بفهمد كارِ توست و آنوقت از زورِ خجالت و دستپاچگي نداني بعدش چكار بايد بكني، همه آن دنبالههاي افشاگر را كنده بودي با اين فكر كه به جايش اسمِ او را فقط يك بار آن هم جاي ناپيدايي داخلِ حلقه يكي از دنبالهها ــ مثلِ داخلِ حلقهاي بسته به پاي كبوترِ نامهبر، آنجور كه توي فيلمي ديده بودي ــ بنويسي و به آسمان بفرستي تا رازت راز بماند، ولي يادت رفته بود تلّ مچالهها را از گوشه بامبرداري و دور بريزي.»
حافظه نويسنده يا حتي تخيلش در مورد دوران كودكي و خاطرهاش از آدمهاي دوروبر و تعريف از حركات و گفتار و كردار آنها با ذكر جزييات بسيار ريز، دقيق و شفاف و زلال است. هركس همان را ميكند كه بايد ميكرد و همان را ميگويد كه بايد ميگفت و اين از شناخت شخصيتهايش ميآيد كه نكته بسيار مهمي است در قصهنويسي.
خيال و واقعيت در دل داستان درهم آميخته ميشوند. ممزوج ميشوند. يكشكل ميشوند. سخت است كه بفهمي كدام خيال است و كدام واقعيت. كدام آرزوي اين آدم است و كدام آرزويي است كه به واقعيت رسيده. تو ميخواني و اين درهمآميختگي آنقدر استادانه كار شده كه يك وقت متوجه ميشوي اصلا برايت مهم نيست كه كدام، كدام است. داري از اين خوانش لذت ميبري و همين تو را بس. مهم اين است كه قصه تو را برانگيخته. مهم اين است كه قلبت دارد تندتر ميتپد. مهم اين است كه حسابي بر تو اثر گذاشته. «هنر بايد تاثير بگذارد». وگرنه بيخيال.
صحنهها را تا مدتها به ياد داري، حسها تا زير پوستت رفتهاند. تو هم عاشق «نانا»ي قصه شدهاي. تو هم نگاهت در پي او رفته. اصلا خودت شدهاي نانا.
و بعد راوي پس از ساليان سال، ميرود به همان خانه. خانهاي كه روزها و ساعتها حياطش را از بالاي بام ميديده و دختر مورد علاقهاش را تماشا ميكرده.
ميرود به انباري زيرزمين:
«... قفلِ درِ زيرزمين شكسته است. هل ميدهي و باز ميشود. به ديوار كناري دست ميكشي، كليدي پيدا ميكني و ميزني ولي چراغي روشن نميشود. حدس ميزدي برقِ خانه قطع باشد. ميروي توي تاريكي. هواي سنگين داخل و بوي ترشيدگي همراهِ تارعنكبوتها به سر و صورتت ميچسبد...»
خوابي يا بيدار؟ داري تخيل ميكني يا در واقعيتي؟
نميداني... نميدانم.
«... يكي بيدارم كند! چرا بيدار نميشوي؟ يكي بيدارم كند!»
ليلي گلستان
- 15
- 3