ویلیام استایرن (۲۰۰۶-۱۹۲۵) با نخسیتن کتابش «بخواب در تاریکی» که در سال ۱۹۵۲ منتشر شد، بهعنوان نویسندهای جهانی خود را معرفی کرد. کتاب به فهرست نهایی جایزه کتاب ملی آمریکا و فهرست پرفروشهای نیویورکتایمز راه یافت و بعدها در سال ۲۰۰۰ در سری کلاسیکهای انتشارات وینتج منتشر شد. پس از موفقیت این کتاب، استایرن دو شاهکار بیبدیل دیگر در تاریخ ادبیات جهان نوشت: «انتخاب سوفی» و «اعترافات نات ترنر».
«اعترافات نات ترنر» در سال ۱۹۶۸ برنده جایزه پولیتزر شد، به فهرست صدتایی رمانهای بزرگ مجله تایمز راه یافت و نیویورک تایمز آن را خارقالعاده و یکی از آن معدود کتابهایی توصیف کرد که گذشته و حال آمریکاییها را به خودشان نشان میدهد؛ در پرتوی از نور خیرهکننده-یک پیروزی واقعی؛ یک موفقیت بزرگ. «انتخاب سوفی» نیز در سال ۱۹۸۰ برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شد، به فهرست صدتایی رمانهای بزرگ قرن بیستم لوموند راه یافت، واشنگتنپست آن را تاثیرگذارترین کار استایرن معرفی کرد و نوشت: «یکی از آن آثاری که به کتابخانه کوچک شاهکارهای آمریکایی تعلق دارد.» آنچه میخوانید نگاهی است به «اعترافات نات ترنر» که بهتازگی با ترجمه افشین رضاپور از سوی نشر «هنوز» منتشر شده است.
در فضای ناآرام سیاسی و فرهنگی اواخر دهه ۱۹۶۰ ایالات متحده، در بشکه باروتی که همگان در آن بسر میبردند، تصور اینکه رمان جدید ویلیام استایرن جرقه انفجاری همهجانبه را سبب شود، کار دشواری نبود. بهویژه آنکه تقریبا در همان دوران رمان «کشوری دیگر» نوشته جیمز بالدوین جنجالکی به راه انداخته بود. از قضا خود بالدوین جزو اولین کسانی بود که پس از خواندن دستنوشته «اعترافات نات ترنر» گفت این کتاب جنگی همهجانبه را آغاز خواهد کرد.
نات ترنر بردهای آفریقایی بود که در سال ۱۸۳۱ شورش بردگان در ویرجینیا را رهبری کرد؛ شورشی دوروزه که به کشتهشدن ۶۰ نفر سفیدپوست و تقریبا دوبرابر این تعداد از سیاهپوستان منجر شد. داستان رمان استایرن در نوامبر سال ۱۸۳۱ آغاز میشود؛ یعنی زمانی که نات ترنر منتظر اجرای حکم اعدام در زندانی در ویرجینیا است. در همان اثنا وکیلی به او پیشنهاد میدهد به گناهانش اعتراف کند تا دستکم روحش پس از مرگ به آرامش برسد. نات به تفکر در گذشتهاش میپردازد و به این ترتیب رمان از خلال یادآوری خاطرات او شکل میگیرد.
در شرح واقعی ماجرا، که بعدها همان وکیل-نامش تامس گری بود-منتشر کرد، نات ادعا کرده بود خداوند به او دستور داده است رهبری بردهها را به دست بگیرد و نژاد سفید را از بین ببرد. ما نمیدانیم این ادعای او واقعی است یا صرفا حربهای بوده برای شانهخالیکردن از مسئولیت و مجازات، اما در رمان استایرن داستان زندگی نات سرشار از تجارب جانفرسای ضایعات روانی است که میتوانند هر انسان سالمی را به جنون بکشانند.
در کودکی به شکلی وحشیانه به مادرش تعرض میشود. ساموئل ترنر، ارباب اولیه نات، بهرغم اینکه قول آزادی او را داده بود، به اشتباه موجبات فروش او را به واعظی به نام اپیس فراهم میکند. اپیس که مبتلا به انحرافات جنسی است، نات را خریداری میکند، اما زمانی که با مقاومت نات مواجه میشود، خیلی زود تصمیم میگیرد او را بفروشد. مالکان جدید نات، مشتی کشاورز فرودست هستند که همچون حیوانات با او رفتار میکنند.
طی چندسال بعد، نات چندینبار خرید و فروش شد و اربابهای گوناگونی به خود دید تا اینکه در نهایت سر از مزرعه کشاورزی به نام تراویس درآورد. تراویس به او نجاری آموخت و اجازه داد برای دیگر بردهها صحبت کند. نات در خلال سخنرانیهایی مذهبی که برای بردگان انجام میداد، شروع به دیدن تصاویری وهمآلود کرد؛ او مدام در آسمان دو فرشته را میدید؛ یکی سیاه و دیگری سفید، که باهم در نبرد بودند. نات در نهایت به این اعتقاد رسید او رهبر جنبش سیاهپوستان در جنگی مقدس علیه سفیدپوستان است.
نات با جلبنظر بردههای دیگر، در اواخر آگوست سال ۱۸۳۱، شورش را به راه انداخت، اما شورش از همان ابتدا به بیراهه کشیده شد. نات دریافت که قادر به اعمال خشونت نیست؛ همان خشونتی که سالها بر او تحمیل شده بود و خشمش را صیقل داده بود، اکنون نمیتوانست همان را علیه سفیدپوستها به کار ببرد. در نتیجه، پیروانش که فرصت مغتنم آزادی را صرف میگساری، غارت و تجاوز کرده بودند، کمکم اعتمادشان را به او از دست دادند. ترس از دستدادن کنترل امور نات را دچار تردید کرد؛ تردید در ماموریت الهی خود و برنامه خداوند برای سیاهپوستان.بهاینترتیب دست به قتل مارگارت وایتهد زد؛ زنی جوان و مهربان که دوستش نیز بود.
شورش بهزودی سرکوب شد و نات گریخت، دو ماه بعد او را دستگیر و به اعدام محکوم کردند. نات در دادگاه نهتنها به هیچچیز اعتراف نکرد، بلکه تاکید کرد احساس گناه و پشیمانی نیز ندارد. تنها چیزی که او را آزار میدهد، مرگ مارگارت است؛ در آخرین لحظههای زندگیاش به میلههای سرد زندان تکیه میدهد و با خود میگوید: «من از چیزی پشیمان نیستم، اگر پایش میافتاد باز هم همین کار را میکردم. دوباره تمامیشان را قلعوقمع میکردم؛ تنها یک چیز است که افسوسش را میخورم....»
نگارش رمان «اعترافات نات ترنر» حاصل شش سال کار سخت استایرن بود. در روایتگری، نات چیزی نیست جز روانپریشی خطرناک، اما استایرن به او بُعدی انسانی بخشید که نشانی از آنها در اسناد تاریخی یافت نمیشود.شاید برای همین انسانیت بخشی است که استایرن شیوه روایی خاطرات را برای رمان خود برگزیده است؛ چراکه بهیادآوردن قصهوار از آن کارهایی است که مرز میان انسانها و دیگر موجودات را مشخص میسازد.
بااینهمه، تمامی واکنشها به رمان مثبت نبود. درواقع اثر استایرن به جاروجنجالی بیسابقه در فضای ادبی و فکری ایالات متحده منجر شد. چندین نویسنده سیاهپوست از جمله جیمز بالدوین، اعترافات را ستایش کردند، اما بسیاری دیگر تیغ تیزترین انتقادات را بر او گشودند. مهمترین این انتقادات جستارهایی بود که به دست ده نویسنده سیاهپوست نوشته شد؛ جستارهایی که در آنها استایرن را به بیصداقتی در روایت تاریخ، تفسیر به رأی، نفهمیدن تاریخ سیاهپوستان و درک کلیشهای از بردهداری متهم کردند. اعتراضات به فضاهای عمومی نیز کشیده شد و کار بهجایی رسید که کمپانی فاکس قرن بیستم از تولید نسخه سینمایی آن صرفنظر کرد.
خود استایرن در پاسخ به منتقدانش میگفت منشأ بسیاری از انتقاداتی که بر او شده از جایی است که او چارهای نداشته جز آنکه روایت تاریخی مربوط به قرن نوزدهم را با اقتضائات و روح قرن بیستم سازگار کند. بههرحال نباید از یاد برد که اگرچه میتوان ریشههایی مشترک برای رمان و تاریخ یافت، اما کیفیت شناخت جهان در آن دو یکسر متفاوت است؛ تاریخ براساس شواهد و مدارک بیرونی اتفاق میافتد، اما رمان تجربه درونیسازی و استعلای واقعیتهای بیرونی است.
بااینحال در طول دهههای پس از انتشار رمان اتفاق جالب توجهی روی داد. کتاب به همراه نقدهایی که بر آن شد، بهویژه پاسخ ده نویسنده، زیربنای چیزی را نهادند که امروزه به آن مطالعات بردهداری گفته میشود. ریشه بسیاری از آثار ادبی و سینمایی را که مبتنی بر روایت بردهها هستند باید در رمان استایرن و واکنشهایی که به آن شد، یافت.
سبک نویسندگی استایرن خواهینخواهی سبکی جنجالبرانگیز است؛ چراکه او در رمانهایش با درآمیختن تاریخ با اسطوره، به دشوارترین پرسشهای تاریخی و اخلاقی جهان ما میپردازد. چنین رویکردی را بهتر از هرجای دیگر در «انتخاب سوفی» و «اعترافات نات ترنر» میتوان یافت. تنگناهای تاریخی و دشواریهای اخلاقی قهرمانان رمانهای استایرن را دچار آشفتگیهای روانی میکند، موضوعی که خود استایرن نیز تمامی عمر با آن درگیر بود و روایتی ناب از این دستوپنجه نرمکردن را در کتاب «ظلمت آشکار» آورد.
استایرن بهتر از هرکس دیگری به ما نشان میدهد پریشانیهای روانی قهرمانانش نتیجه مستقیم شرایط طاقتفرسایی است که در آن به دنیا میآیند، بزرگ میشوند و به مرز فروپاشی میرسند، به این دلیل است که درونکاوی و خودکاوی به سبک غالب نوشتههای او تبدیل شده و صدای قهرمانانش را از اعماق زخمهای روانیشان بیرون میکشد. خود او جایی گفته بود: «وقتی به شخصیتهای کتابهایم نگاه میکنم، میبینم بسیاری از آنها روانرنجور، ناسازگار، ناامید و مضطرب هستند؛ این تلاشی است برای رهایی از ناامیدی و اضطرابی که خود با آن دستوپنجه نرم میکنم.»
ویلیام استایرن در پسگفتاری که بر نسخه انتشارات وینتیج نوشته، روایت خود را از چگونگی نوشتن «اعترافات نات ترنر» اینطور شرح میدهد: داستان نات ترنر از مدتها پیش، از زمان کودکی، در ذهن من شکل گرفته بود-درواقع از قبل از وقتی که میدانستم میخواهم نویسنده شوم. کمتر زمانی را به یاد میآورم که گرفتار ایده بردگی نبوده باشم یا آگاه از جهان عجیب و دوشاخه سفید و سیاهی که در آن به دنیا آمدم و پرورش یافتم. در ناحیه تایدواترِ ویرجینیا که کودکی من در آن گذشت و انبوهی از جمعیت سیاهان را در خود جای داده بود، جامعه به شدت در چنگال قوانین جیم کراو و فرمان جداسازی و زندگی نابرابر بود. ماجرا آشکار و شرمآور و آزاردهنده مینمود، حتی برای بچههای سفیدی مثل من که احتمالا نسبت به نابرابریهایی مثل مدرسه زهواردررفته سیاهان بیتفاوت بودند.
بهرغم امکانات محلی خوب ما، ویرجینیا مثل آرکانزاس و میسیسیپی از نظر آموزش عمومی در ردیف پایینترین ایالات قرار داشت و کیفیت آموزش در مدارس سیاهپوستان حتی بدتر از آن چیزی بود که ما بچههای سفید دریافت میکردیم (به استثنای چند معلم برجسته) و بسیار متوسط به شمار میآمد. من که نسبت به غرابت این جهان تفکیکشده حساسیت نشان میدادم، به این نابرابری واقف بودم و تاسف میخوردم: فشارهای آب و توالتهایی که رویشان «سفید» و «سیاه» نوشته شده بود. اتوبوسهایی که سیاهان باید در ردیف پشتی آنها مینشستند، تئاترهایی که سیاهان را در بالکن مینشاندند، حتی لنجهایی که از خلیج و رودخانه میگذشتند، آپارتایدی دریایی را اعمال میکردند، سفیدپوستها سمت راست و سیاهان سمت چپ.
سیستمی بود مضحک و ترسناک و من از همان ابتدا به ناعادلانهبودن آن پی برده بودم، شاید به خاطر پدر و مادرم که با اینکه تندرو نبودند، نسبت به مسائل نژادی آگاهی داشتند اما فقط حسی ذاتی و انزجاری اخلاقی را به نمایش میگذاشتند. و اگرچه من بیگانه به حساب میآمدم، خود را اسیر طلسم سیاهبودن میدیدم، شیفته سیاهان و سبک و سیاق عامیانه و کار و مذهب و مخصوصا موسیقیشان بودم، بلوزهای جذاب و موسیقی رگتایم و آوازهای مذهبیشان که ظرفیت شاهکارشدن داشتند.
من اضطرابی را برای میل پنهانم به سیاهی تجربه میکردم: در خلوت خود میترسیدم که مبادا دوستان جوان نژادپرستم (نژادپرستان سنتی) دریابند که بیشرمی کرده، شیفته دخترک سیاهی شدهام. ادعا نمیکنم که معصومیت خاصی داشتم. بیشتر سفیدپوستان تا حدی نژادپرست بوده و هستند اما نژادپرستی من سنتی نبود؛ میخواستم با سیاهبودن مواجه شده و آن را درک کنم.
بعد به یاد مادربزرگم افتادم که نمونه بینظیری بود. من تنها با فاصله دو نسل از بردهداری جدا افتادهام و در پیوندی مستقیم که هنوز هم به نظرم فوقالعاده است، میتوانستم با کسی که بردههایی داشت، ارتباط برقرار کرده، آشنا شوم و صحبت کنم. مادر پدرم که در سال ۱۸۵۰ در بخش شرقی کشتزار کارولینای شمالی متولد شده بود، دو برده دختر به سنوسال خودش داشت که در زمان اعلامیه آزادی بردگان دوازده یا سیزدهساله بودند.
سالها بعد، وقتی او بانوی پیر هشتادوچندسالهای شده بود و من پسرکی یازدهدوازدهساله، داستان عشقش را به این بچهها به تفصیل برایم تعریف کرد و از هراس و خسارتی گفت که در همان سال، ۱۸۶۲، پدید آمده بود-آن هنگام که نیروهای اتحاد از لشکر اوهایو به فرماندهی ژنرال بِرنساید به کشتزار هجوم آوردند و خانه را لخت و برهنه برجای گذاشتند تا همه، از جمله آن دو دختربچه برده که بعدها ناپدید شدند، از گرسنگی بمیرند.
این داستان را بیش از یکبار شنیده بودم چون هربار مصرانه وادارش میکردم که تکرارش کند و او به اشتیاق خود به ملودرام بالوپر میداد، با رغبت حرف میزد و از نفرتش نسبت به یانکیها میگفت (نفرتی که تا سال ۱۹۳۷ باقی ماند) و از رنج شدید گرسنگی (میگفت ناچار شده بودند موش و ریشه گیاهان را بخورند) و اندوهش به هنگام جدایی ابدی از آن دختربچههای سیاه که برحسب اتفاق، مثل شخصیتهای بسیاری از رمانهای مربوط به دوران جنگ داخلی، دروسیلا و لوسیندا نام داشتند.
تکتک جزئیات دلپذیر وقایع نامه مادربزرگم مرا افسون میکرد اما به نظرم ترسناکتر از این چیزی نبود که آن زن کمبنیه و وراجی که من نگاهش میکردم و از گوشت و خون من به حساب میآمد، مالک قانونی دو انسان دیگر بود.همین موضوع، بیش از هرچیز دیگری، باعث شد عزمم را برای همیشه جزم کنم تا درباره بردهداری بنویسم.
آرش رضاپور
- 10
- 4