هرچه بیشتر به روزهای آخر اسفند نزدیک میشویم بیشتر حالوهوای نوشدن و نوروز را در خود و هستی میبینیم و میشنویم و میخوانیم. روزهایی که برای هر ایرانی در هرکجای جهان، یکی از خاطرهانگیزترین و شیرینترین روزهای سال است؛ آنطور که در آهنگ زندهیاد فرهاد نیز خودنمایی میکند: «بوي عيدي، بوي توت، بوي كاغذرنگي/ بوي تند ماهيدودي وسط سفره نو/ بوي ياس جانمازه ترمه مادربزرگ/ با اينا زمستونو سرميكنم/ با اينا خستگيمو درميكنم.» این حالوهوای روزهای آخر سال، که با ملیشدن صنعت نفت نیز در آخرین روز اسفند همراه است، نوستالژی زیبایی است برای هر ایرانی در دیروز و امروز ایران، به ویژه برای داستاننویسان، شاعران و مترجمان ایرانی که با حالوهوای کتاب و کتابخوانی و کتابهدیهدادن عجین است. آنچه از امروز تا پنجشنبه در صفحات ادبیات میخوانید، خاطرههای روزهای پایان سال و نوروز نویسندگان و شاعران و مترجمان ایرانی است؛ از بطن زندگی شخصیشان تا متن آثارشان.
فرشته نوروز
نوروز بوی خوشی دارد، بوی پاکیزگی، مهربانی، شادی، عشق، نسیم خنک، عطر شکوفه، بوی طراوت و سرزندگی، بوی فرشته.
بوی بهار که میآید فرشتهها به جنبوجوش در میآیند. از یک ماه مانده به نوروز، برای هر کدام از اهل منزل یک مشت گندم خیس میکنند و بعد رُفتوروب شروع میشود. پستوها و انباریها و گوشه و کنار خانه را تمیز میکنند.
فرشها را دستمال میکشند. بعد نوبت آشپزخانه و کابینتها است و اتاقها و کمدها و راهرو. آراستن باغچه و گل و گلکاری و کاشتن بنفشه فراموش نمیشود. خرید آجیل و شیرینی و تدارک سبزی پلوی شب عید. دو ماهی قرمز در تُنگ بلور روی میز، یک گلدان سنبل این طرف، یک گلدان لاله آن طرف. سفره هفت سین و کنارش سبزهای که به تدریج پُرپشت شده و تا سیزده بدر مهمان خانه است.
هر خانهای فرشتهای دارد که گرمی و نشاط خانه و حفظ و نگهداری حال و هوای خوش خانه با اوست. از قدیم در «برهبندی» یعنی نذر دستهجمعی برای رفع بلا همیشه یک سهم برای فرشته خانه کنار میگذاشتند. فرشته خانه حقی جداگانه دارد. اگر اعضای خانواده با هم صمیمی باشند یک فرشته مامور نگهداری آن خانه است. هر کس چه بداند و چه نداند در خانه یک فرشته دارد. یک فرشته نگهبان حافظ شادی و شادکامی و سلامت و صلح و صفا. از یک ماه قبل از فرارسیدن نوروز فرشتههای هر خانه در قامت یکی از اعضای خانواده، مادر، پدر یا یکی از فرزندان و عزیزان، بیش از همه در جنبوجوش هستند. در تدارک سوروسات نوروز. همه چیز را رصد میکنند تا مبادا چیزی از قلم بیفتد و هر طور شده باید ضیافت بزرگ نوروز و جشن فرارسیدن بهار به بهترین شکل ممکن برگزار شود. فقیر و غنی و شهر و روستا و بیسواد و باسواد ندارد. هر کس به فراخور توان خود سعی دارد خود را برای این همایش بزرگ ملی در ستایش بهار و آفرینش آماده کند. به هر طرف که نگاه میکنید فرشتههای خانه را میبینید که در تلاشاند. در خانه، در خیابان، در بازار، در مراکز خرید، پایین شهر و بالای شهر. گاهی دست بچهها را گرفتهاند و از این مغازه به آن مغازه میروند و چانه میزنند. جنس خوب میخواهند با قیمت مناسب.
اهل اسراف و بریز و بپاش نیستند. فرشتههای خانه بیسروصدا در جنبوجوشاند و هایوهویی ندارند. باید همه چیز را به سامان برسانند. اگر چه گرانی و بیپولی هست ولی به حرمت نوروز و با تلاش آنها، همه چیز به بهترین شکل ممکن برگزار خواهد شد. فقط یکبار در سال است. چه خوب و چه بد، رفت تا سال بعد. حتی اگر شما فرشته خانه خود هستید باز مواظب فرشتههای خانه باشید. دلشان بزرگ است ولی با همه صبوری که دارند، دلشان زود میشکند حتی اگر به رو نیاورند. شکستن دلهایشان صدا ندارد ولی گاهی قهر میکنند و میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. همانند فرشتهها با یک شاخه گل، با یک برگ اسکناس نو، با یک لبخند به استقبال بهار برویم و دل دیگران را شاد کنیم. فقط یکبار در سال این فرصت هست، فرشتهها بهتر از همه میدانند.
بوی خاطرات دور
اول به «خانهآرا» سرمیزنم: «هوای شهر پر شده بود از عطر سبزههای تازه رسته، پر شده بود از عطر بهار و خیابانها شلوغ بود. مردم خرید میکردند، خرید عید و توی پیادهروها آدم بود که میآمد، میرفت و صدای دستفروشها بلند بود- حرراجش کردم، حرراج.
ماهیهای سرخ و سیاه میان لگنهای پر از آب وول میخوردند و تن صاف و کشیده ماهیهای سفید زیر تکههای یخ میدرخشید.»
بعد به هم سری به «پولک سرخ» میزنم: «شام شب عید را مادر میپزد، خورشت سبزی. شیرینی هم پخته است، نان پنجرهای به شکل پروانه و شبدر، شبدر چهارپر. کوکب هم برایمان فتیر فرستاده است و ترخینه و باسلق و خانعمو هم گفته است که برای عید میآید شهر، یعنی که دیگر شما نیایید. نمیرویم و... سفره قلمکار کوچکی پهن میکنم، یک ظرف آب میگذارم، آینه میگذارم، شمع میگذارم، سیب میگذارم، پیالهای سرکه میگذارم و دو سکه، سکههای مبارک باد، سبزی هم میگذارم. سبزی گندم که مادر میگوید شگونمان است و سنجد. دوتا سین کم داریم. کارت تبریک پری را میگذارم، سرو سبزی است کنار نهری پرآب و پشت کارت نوشته است: مرغ و خروس و اردک، عید شما مبارک. و یکی دیگر. کارت تبریک اکرم. خودش نقاشی کرده است. سنبل بنفش و آبی و زیرش هم نوشته است: انار انار انارک، عید شما مبارک. تنگ ماهیمان را هم میگذارم. سهتا ماهی خریدهام. یکی سرخ، یکی سیاه، یکی سرخ و سیاه. وقت تحویل سال مینشینم کنار سفره.»
توی راه، سری هم به «حاشیه باغ متروک» میزنم: «شب عید چرخ خیاطی را وارسی کرد و روزهای بعد دفتر خیاطی و الگوهایش را. نگاه میکرد و برای مادر و پدر و برادرها از سختی کار بیرون میگفت، حقوق کم و بگیر و ببندهای بیشمار و در عوض، کار آزاد، رئیس خودت هستی و درآمدت هم بیشتر.»
و حالا این «رنگها» است که مرا سمت خود فرامیخواند: «شب عید ماهی و سبزه هم آورد و جای فاطی ماند کشیک. آها ، برای دختر چشمرنگیه عیدی خریده بود، چه میدانم، به قول شوهرم بعضی آدمها هیچ قابل پیشبینی نیستند.»
و آخر سر «بوی خاطرات دور» است که میآید و مشامم را پر میکند از شعر:
امروز چهاردهم فروردین است
نوروز گذشت
باید هفت سینم را برچینم
سبزهام را به آب بسپارم
ماهی قرمزم را
و شمعهای نیمسوخته را نگاه دارم
برای شبهای بیبرق
تاریکی
و کاغذها و روبانهای رنگی را هم
نگاه دارم
به کار میآیند
و تهمانده جعبه شیرینی را خالی کنم
در باغچه
سور گنجشکها.
در تمامی سالهایی که نوشتهام، که مینوشتم و مینویسم، نوروز هم با من بوده است. یاد سبز سبزه گندم، رقص ماهی سرخ در تنگ آب و عطر خورشت سبزی و برق سکهها و اسکناسهای نو، عیدی. جیرجیر کفش نو هم بوده است و بوی خوش هل، بوی وانیل. روزهای پایانی اسفند، این روزها را میگویم و آغازین روزهای فروردین برای همه ما، همه ما ایرانیها، هم خوش و هم ناخوش و شاید هجوم این یادها و خاطرات خوش و ناخوش، روشن و تاریک است که واپسین نفسهای هر سال را در لفافی از شور و شین میپوشاند. داشتهها و نداشتهها، مهربانیها و بیمهریها، دیدارها و فراقها و آنها که بودند و حالا، دیگر نیستند. خاطرات با اسفند میآیند، همان جور که سبزهها سر از خاک برمیکشند، ماهیها میآیند، سنبل و شاخههای بید. همان جور که دستفروشها میآیند و نان نخودچی، نان برنجی و... و دهها چیز دیگر. چیزهایی که انگار جزیی جداییناپذیر از زندگی ما شدهاند، از زندگی ما ایرانیها که اینک، تنها یک جشن بزرگ و شاد داریم، جشنی برای همگان، جشن نوروز. گرامیاش داریم، با هر چه که هست و نیست، با هر چه که داریم و نداریم نگاهبانش باشیم که این نگاهبانی ایستادگی است، امید است و رستنی دوباره، شاید.
چه کسی باور میکند رستم
۲۰ فوریه:از پنجره بیرون را نگاه میکنم هوا هنوز تاریک است اما شب نیست. بادی میوزد که سرمایش را میتوانم حس کنم. باران نمیبارد اما تاریک است برف و تگرگ هم نمیبارد اما تاریک است. به خودم هی میزنم: خب بیرون را نگاه نکن! و تصمیم میگیرم تا تاریکی غروب به بیرون نگاه نکنم.
۲۲ فوریه:نگاهم به تقویم دیواری میافتد که تقویم فارسی را هم کنارش نوشتهام. سوم اسفند. باور نمیکنم. کی اسفند شد؟ دیگر چیزی به عید نمانده. مردم را تصور میکنم که مشغول خانهتکانی هستند و من هم که قرار گذاشتهام از پنجره به بیرون نگاه نکنم.
۲۳ فوریه:خواهرم میپرسد: برای عید چی برایت بفرستم؟
میگویم: هیچ چیز. میدانی که، اینجا همه چیز هست.
میخندد: آره میدانم.
میگویم: باور نمیکنم، چه زود عید...
«چه کسی باور میکند رستم» را ورق میزنم: «دلم میخواهد برای عید به تهران بروم و سال نو را با خاله ماهم باشم. بیشک روزهای سختی را میگذراند و کسی دل و دماغ عیدگرفتن ندارد. دلم میخواهد در تهران و کنار او باشم. لحظهای بعد فکر میکنم بهتر است بعد از عید بروم و نوروز را با ستاره و جهان بگذرانم. تصمیم میگیرم برای جبران غفلتهای گذشته کاری کنم و در خیالم تدارک مفصلی میبینم.
به ستاره خبر میدهم که برای سال تحویل برنامهای نگذارد. میگوید: اصلا فرصت خانهآمدن ندارم.
پرهایم میریزد، از خودم بیزارم و در تحقیر خود با او همداستان میشوم. سعی کرده بودم فاصلهها را کم کنم و هربار بیشتر شده بود. زندگیمان از هم جدا شده بود. فرهنگمان دو چیز متفاوت بود. از خودم میپرسم چرا غفلتهایم بازده داشتهاند، اما کوششهایم و عشقم نه. به نظر نمیآید جهان چیزی از این رویدادها حس کند. مردها در دنیای واقعیتری زندگی میکنند. کسی به من حق نمیدهد. مانند میز شامی است که چیده شده و در انتظار مهمانهایی مانده باشد که عجلهای برای آمدن ندارند و سرانجام قبول میکنی که دعوتت را فراموش کردهاند.
میز عیدم را نچیده جمع کردم. جهان در برابر رنجشم گفت: «چه حوصلهای داری!»
حق با او بود.
بلیتم را میگیرم، باید میرفتم. برای نفسکشیدن به هوایی غیر از آنچه احاطهام کرده بود نیاز داشتم.»
کتاب را میبندم و برمیگردم به خودم که ایستادهام در شش اسفند:
خواهرم میگوید: کاش میآمدی.
میگویم: «غصه نخور، اینجا هم ما عید میگیریم. میدانی که...»
منومنی میکند و با کمی تردید میگوید: «آخر آنجا اینجا نمیشود.»
نمیدانم چرا نمیشود این جمله به این سادگی و سرراستی را فراموش کرد؟ چرا نمیشود مثل حبابی کف دست گرفت و فوتش کرد که برود، مثل آن گلهای خبرآور که کف دستمان میگذاشتیم و با آرزویی رهایشان میکردیم. چرا این را نمیشود رها کرد. در انگلیسی یک کلمه هست به نام Core همان هسته وجودی عمیق درونی، درست خود خودش است.
هشت اسفند: باید بچهها را به موقع خبر کنم که بهانهای نداشته باشند. اما آنها زودتر از من خبر دارند و میگویند امسال ساعت تحویل، خیلی خوب وقتی است. برای شام میآییم و بعد هم تحویل سال...
باید از بانک پول نو بگیرم.
بیست اسفند: خواهرم ولکن ماجرا نیست، به حرف من هم گوش نمیدهد. برایم سمنو میفرستد. نمیداند که سمنو هم درست کردهام. به او نمیگویم، چون آن سمنو با این یکی که من با هزار لفت و لعاب درست کردهام، زمین تا آسمان فرق دارد. سمنوهایم را بسته بسته میکنم و برای دوستانم میبرم.
بیستودو اسفند: در هوا یک چیزی تغییر کرده. به خودم میگویم بوی بهار است. از نگاهنکردن از پنجره هم دست برداشتهام. این را هم خواهرم نمیداند.
اما همچنان در گوشهای در آن هسته درونی وجودم میدانم خواهرم حق دارد...
اینجا آنجا نمیشود.
سوتیکده سعادت، پرشین فامیلز داتکام
تنها تصویرم از عید، تونیک و شلواری است که مادرم برایمان دوخته بود و لبههایش تور بنفشی داشت و من کشف کرده بودم که وقتی از ۴ تا پله حیاط میپرم، تورها پف میکنند و خدا میداند روزی چندبار با خواهرم از آن پلهها پایین میپریدیم تا دامنمان پف کند. از عید اما در «سوتیکده سعادت، پرشین فامیلز دات کام» بسیار گفتهام، مثل آنجایی که «خانم جان و مامان رفعت و ننهجان بالاتفاق معتقدند لحظه تحویل سال باید همهچیز آدم نو باشد. برای همین فرخ را با چوخ مانی میفرستند بازار که هر چه دلِ همچو گنجشکش خواست، بخرد.
البته همین بدرقه شازدهپسر هم خودش داستانی دارد. هر یک از اعضای جلیل سوتیکده خاندان سعادت به نوبه خود فرخ شاسکول را به گوشهای میکشانند و هر کدام به وسعت جیب خود، اسکناسی ـ تراولی ـ دستهچکی ـ چیزی میچپانند توی جیبش، تا طفل معصوم اگر دل کوچکش چیزی خواست و احیانا پولش نرسید، یکوقت خدای نکرده ـ زبانم لال ـ آب توی دلش تکان نخورد! که البته در مورد ننهجان که هنوز تورم اقتصادی به علت خوشگوشتبودنش در گردوی مغزش جا نمیگیرد، فکر میکند مشکل فرخِ شافتول با یک اسکناس۵۰ تومانی حل میشود. ـ من نمیدانم این اسکناسهای دوران غارنشینی را از کجا میآورد! مگر بانک مرکزی جمعشان نکرد؟ نکند دست ننهجان به پولشویی بند است؟
خانمجان اما یکیدو تا ایرانچک ـ بسته به وُسعش ـ میسُلفد و قربانصدقه قد و بالای همچو سَرو فرخِ اُسخُف میرود و مامان رفعت هم بیبروبرگرد یک چک برایش میکشد، با تاریخ روز و N تا صفر!
و اینگونه فرخ را که انگار دارد میرود کتشلوار دامادی بخرد، روانه بازار میکنند.
اما همین اولیای دم، در مورد ما دافتیسهای شاسکول، متفقالقول معتقدند، برای لحظه تحویل سال، یک جوراب نو هم کافی است!
البته از حق نگذریم، ما را هم برای خرید روانه بازار میکنند، اما برای خریدن گوشت و مرغ و ماهی و برنج و حبوبات و ماکارونی و رشته و سوسیس و کالباس و همبرگر و هاتداگ و سوسیس پنیری و کباب لقمه و میگو و ناگت و شنیتسل و بال و بازوی مرغ سرخشده و فتاچینی و شیر ماندگار و کشک و پنیر پیتزا و سس سفید و سس قرمز و سس سویا و خود سویا و نمک و فلفل و پودرسیر و زردچوبه و آبلیمو و آبغوره و سرکه و چای و چای کیسهای و زیتون و روغن زیتون و روغن سرخکردنی و نبات و پولکی و شکرپنیر و آبنبات ترش و دستمال کاغذی و دستمال لولهای و دستمال توالت و نوار بهداشتی و کیسه فریزر و کیسه زباله و خلال دندان و کبریت و لیموعمانی و شامپوی خانواده ایرانی و شامپوی خارجی فرخ و نرمکننده برای فرخ و صابون حمام و صابون دست و بوگیر توالت و مایع ظرفشویی و مایع دستشویی و خمیردندان و پودر سوسککش و اسپری حشرهکش و قرص پشه و قارچ و فلفل و بادمجان و نوشابه و دوغ و دلستر و آجیلجات مفصل و سوهانجات مفصل و شیرینیجات مفصل و شکلاتجات مفصل و حتی توت خشک و تخمهجات و لواشک و برگه زردآلو و آلبالوخشک و گوجه خورشی و آلوچه خورشی و چه و چه و چه.
اغلب یکی دو روزی خرید ما طول میکشد. اغلب هم فرشته و فریده و فریبا میخرند و من و فرحناز جابهجا میکنیم، که خودش کارِ ستمی است، آدم سرگیجه الاغی میگیرد!
اما این مراسم در آنورِ آبیها، برعکس است: یعنی این رویا نیناش است که از بیست روز مانده به عید، کارش فقط این است که پاساژها و مرکز خریدهای بالاشهر را متر کند تا مثلا یک شال که به خالهای روی پاشنه کفشش بیاید، پیدا کند و بخرد! و حتی ممکن است یک هفته طول بکشد و شال مربوطه را پیدا نکند و ناامید هم نشود و به گشتن ادامه دهد!
و شریفه هم کم از دختر یکییکدانهاش نیست؛ و این پسرهای افجیاسش هستند که وظیفه خرید و جابهجایی مایحتاج خانه را به عهده میگیرند و حتی دم هم نمیزنند.
داشتم از شریفهجیگر میگفتم: انگار اصلا نمیداند چند سالش است. انگار آسمان باز شده و شریفه از آن بالا نازل شده تا با فنچ و فنتیلهای نیشناش رقابت تنگاتنگ کند. دیروز رفته یک مانتوی تنگ نارنجی خریده با یک شلوار برمودای مشکی و یک کفش پاشنه ۱۸ سانتیِ نوک موشکی! شرط میبندم با این کفشها، یک قدم هم نتواند راه برود و برای رفتن به موال آنطرف حیاط هم باید آژانس بگیرد!»
باغهای معلق
عصری بود، نزدیک عید نوروز. داشتیم خانهتکانی میکردیم. زنبوری گاوی از پنجره آشپزخانه خودش را مهمان خانه ما کرد؛ چرخی توی پذیرایی زد و موقع رفتن، مرا نیش زد؛ بند وسطی انگشت دست راستم را. میتوانستم زنبور را بکشم؛ ولی نکشتم که اشتباه کردم. همان نیش مرا تا یک قدمی مرگ برد. داشتم میمردم. رساندنم به بیمارستان. دکتر گفت حساسیت داشتی. کمی دیر رسیده بودی رفته بودی که نرفتم. همیشه به قصه نمرود و نیم پشهای که از راه بینی وارد مغز نمرود شد و تلفش کرد علاقه داشتم؛ مرگی شگفت؛ مانند زندگی شگفت. فرصتی دست داد در نوروز ۹۲ بروم عراق. استان بابل. جشنواره ادبی بود و من برنامه قصهخوانی داشتم به همراه محمدرضا بایرامی که قصهاش طولانی است. هتل ما پر بود از تصاویر اژدهای مردوک. هرکجا چشم میچرخاندی اسطورهای نشسته بود. انگار به هزارسال پیش پا گذاشته بودم. تمام شهر و اتاقها پرغبار بود. خیابانها در غبار محو بودند. روی سر شهر و خانهها غباری نشسته بود که با هیچ بادی جابهجا نمیشد. یکی از روزها ما را بردند گردش دست جمعی. بیرون از شهر بابل. اول سری به دروازه ایشتار زدیم. ایزد بانوی عشق و جنگ. و بعد رفتیم به دیدن قصر نمرود. تصویری خیالی از باغهای معلق و قصر که در سر داشتم حالا داشت پیش چشمم جان میگرفت. هرچه من بیتاب دیدن قصر نمرود بودم، مترجم ما بیتاب نشاندادن فجایع صدام بود که از نزدیک ببینیم. گورهای دستهجمعی، پیراهنهای پوسیده، جمجمههای خالی... که در بیابانها و نخلستانهای اطراف شهر بابل پراکنده بودند.
پایین قصر نمرود پیاده شدیم. تپهای خاکی با چند ستون بلند و خشتی که با چوب و تسمه آهنی مهارش کرده بودند که از هم نپاشد. باد از سر قصر بلند میشد و چشم را کور میکرد. هیچ علف هرزی روی تپه نرسته بود. مترجم همراه ما از اول حرکت میگفت اینجا شوم است و عاقبت ظلم دیدن ندارد. به سختی و اکراه همراه ما تا بالای تپه آمد. هرکاری میکرد، نمیتوانست با دست، غباری را که بر کتش نشسته بود پس بزند.
از همان پایین تپه، زیر پا، سفالهای کوچک و بزرگی ریخته بود که با خط میخی رویش نقش و نگارهایی حک شده بود. روی سفالها راه میرفتیم. سعی میکردم پایم به آجرهای سفالی نیمهشکسته نخورد. همراهان خارجی ما مشت مشت سفالها را برداشته و با شگفتی در کیفشان جا میدادند. شومی و نحسی برایشان معنا نداشت، چون تصوری از حاکم ظالم نداشتند؛ مگر آنچه در قصهها و فیلمها خوانده و دیده بودند. وقتی که یکی از دوستان همراه ما، بیتفاوتی ما را نسبت به این سفالها پرسید، گفتیم: «این خاک شوم است و ما خاک شوم را به خانه خود نمیبریم.» تعجب کرد. درحالیکه روی تل خاک و سرستونهای قصر نمرود ایستاده بودم، چشمانداز زیبایی روبهرویم دیدم که مثل دمی خنک که بر تشنه کامی خسته بوزد، میدرخشید. بالای تپه روبهروی مسجدی با گنبد فیروزهای، نخلستانی سرسبز دیده میشد. گفتند: «مسجد ابراهیم نبی است و بنا به قولی مقبره ابراهیم نبی اینجاست.» هرچند که میدانستم مقبره ابراهیم نبی در کنار قبهالصخره در بیتالمقدس است؛ ولی این باور مردمی و سرسبزی تپه روبهرو مرا برده بود به گذشتهای دور... پشت سرم نخلستانی بود بینهایت سرسبز؛ مترجم میگفت: «اینجا همان جایی است که آتش بر ابراهیم خلیلاله گلستان شده.» که واقعا گلستان بود. ساعتی آنجا بودیم و بعد راه افتادیم برای دیدن گورهایی که توسط حزب بعث برجا مانده بود. محوطه کارخانهای متروک. نشستیم به فاتحهدادن و لعن و نفرین فرستادیم بر صدام. بعد برگشتیم به هتلی که پرغبار بود. شب ما را بردند به ضیافت شام در قصر صدام. قصری کنار رود دجله. از در ورودی تا کاخ چند دقیقهای راه بود. مترجم همراه میگفت: «صدام بیش از هفتاد قصر داشته که هر ظهر و شام باید دود از مطبخ قصرها بالا میرفته. هیچ قصری نمیدانسته که صدام ناهار و شامش را در کدام قصر صرف میکند. همه قصرها باید همیشه آماده میبودند تا از هیأت همراه پذیرایی کنند.»
ما سرپا، شامی ساده در حیاطی سرسبز و خنک قصر مجلل صدام خوردیم؛ درحالیکه صدام را بیش از یک دهه بود از ته گودالی سیاه بیرون کشیده بودند.
قبر ناپلئون دوم
در جوانی که مأموریتی سیاسی در بروکسل داشتم، یک روز تعطیل با جمشید، همکار شلوغ و شیطان و دوستداشتنی خودمان، به دیدار میدان جنگ واترلو در جنوب بروکسل رفته بودیم. در آنجا بود که کار ناپلئون به شکست نهایی از قوای دوک آف ولینگتون سردار انگلیسی انجامید، که از کمک قوای پروس هم برخوردار بود. در آن دشت با یاد آن جنگ تپه مصنوعی بلندی ساخته و در بالای آن تندیسی بزرگ از یک شیر گذاشتهاند. در آن منطقه، جز نام آن سردار فاتح، همه چیز دیگر از جمله یادگاریها و یادبودهایی که در این گونه مکانها میفروشند، اشیاء موزه، و نمایشها و موسیقی و غیره یادآور ناپلئون، سردار بازنده است!
همکار کممایهای که همراه ما بود پرسید «این تپه و مجسمه و این همه تشریفات و یادبودها و این تپه و مجسمهها و یادگاریها در اینجا برای چیست؟» فکر میکردیم شنیدن و دیدن نام «واترلو» که به خاطر دیدن آن به آن محل سفر کرده بودیم برای یادآوری شهرت آنجا برای همکارمان کافی بوده است. اما البته چنین نبود.
جمشید با شیطنت گفت، «اینجا قبر ناپلئون دوم است!»
با اینکه ظواهر هم به نوعی تعلق ناپلئونی گواهی میداد، اما او که ظاهرا کاملا هم ناآگاه نبود، با نگاهی مشکوک به جمشید گفت، «آقا، ما که ناپلئون دوم نداریم!؟»
درواقع گمنامی تاریخی ناپلئون دوم در مقابل نام باشکوه پدرش ناپلئون اول و شهرت پسرعمویش ناپلئون سوم که امپراتور فرانسه بودند طوری است که گویی او وجود نداشته است. ناپلئون دوم که عنوان پادشاه رُم را داشت، هنگام شکست و تبعید پدرش ۴ ساله بود و با مادرش ملکه ماری لوئیز دختر امپراتور اتریش، نزد خانواده پدری به اتریش رفت و در ۲۱ سالگی مرد.
جمشید بیدرنگ با جعل مهملاتی به او گفت: «یعنی چه؟ پس چطور از ناپلئون اول میپریم به ناپلئون سوم؟ دومی چه میشود؟ درواقع ناپلئون دوم پادشاه بلژیک میشود، و همان کسی است که کنگو را برای بلژیک فتح کرد و به فرانسه نداد. به همین دلیل است که فرانسویها دوستش ندارند و اسمش را نمیآورند!»
این توضیح ظاهرا برای همکار سادهلوح قانعکننده بود، و تشکر کرد. من که از آن مهملات حیرت کرده بودم به روی خودم نیاوردم تا بعدا به او توضیح دهم که این حرفها شوخی بوده است. متأسفانه چنان فرصتی دست نداد.
امیدوارم بعدها آن درس تاریخ را به دیگران منتقل نکرده باشد! البته دوست ما جمشید هم با آن همکار خردهحسابی داشت. چون بار اولش نبود که سر به سر او میگذاشت.
فرخنده آقایی
- 17
- 4