اول سر وقت یکسری از آثار منتشر نشدهاش رفت و آنها را سوزاند و بعد احتمالاً یک یادداشت فکاهه نوشت تا مرگ هم پارادوکسی باشد از تلخی و شیرینی که در شادخویی ظاهریاش بود و تلخی بیپایان آثارش. صادق هدایت که لحظههای آخر حضور و حیاتش در آپارتمان خیابان لاشامپیونه پاریس را اینطور گذراند طی سالهای آخر عمرش هیچ اثر شاخصی منتشر نکرد و در فاصله سالهای ۲۰ ۱۳تا ۱۳۳۰، انگار با هدایتی روبهرو هستیم که دیگر میل به بازگشت و خلق آثاری باشکوه نداشت و شاید مرگ هم از همینجا سر وقت هدایت آمده بود؛ آن مرگهای مکتوب و غیرمکتوب خودخواسته.
بههرصورت هدایت خان غروب روز ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰، ۹ آوریل ۱۹۵۱ در پاریس، از ادامه حیات خود دست کشید و با یادداشت خداحافظیاش نشان داد که حتی برایش مهم نیست بعد از او چه داوریها دربارهاش میشود یا حتی اگر یکسره به فراموشی سپرده میشد هم هیچ برایش مهم نبود. زندگی و زیست پرطمطراق خانوادگی و تبار پراسم و رسمی هم که داشت، نتوانست هدایت را از اندوه عمیق آنچه میدید و میشناخت نجات دهد و شاید حتی غمی بود مضاف بر غمهای کاتب «بوف کور».
همین اندوه خلاق بود که او را به نمادی محزون و نجیب از غربت یک روشنفکر مستقل، نقاد، خلاق و نوآور ایرانی تبدیل کرد. خودش میگوید: «من مانند عنکبوتی هستم که برای دفاع از خود، با بزاقش گرد خود تار میتند.» و این تارهایی که با بزاق سست دهان خود میبافت تا حافظش باشد هنرش بود که تا حدودی از جامعهای که گرفتارش بود نجات میداد. همین بود که قهرمان «بوف کور» با نقاشی زن اثیری و پیرمرد خنزرپنزری بر قلمدان واقعیت دردناک انزوا، تنهایی و غربت خود را نفی میکرد و به دنیای هنر و ترسیم درد با کلمات پناه میبرد.
گاهی نیز به سخره میگرفت و با پارودینویسی نقد جامعه و فرهنگ روزگار خود را مکتوب میکرد و میدانست به طنز کشیدن موقعیتهای دردناک هم سلاحی است برنده. اما هیچکدام افاقه نکرد و آن بنبست بیگانگی و تنهایی و غربت سرانجام هدایت را خلع سلاح کرد و دوباره در آن غروب پاریسی با خود تکرار کرد: برای میهنی که «قبرستان هوش و استعداد» و «وطن دزدها و قاچاقچیها و زندان مردمان» است چرا باید نوشت؟
محسن بوالحسنی
- 13
- 2