تونی موریسون، نخستین زن سیاهپوست برنده نوبل ادبیات، در سن ۸۸سالگی(پنج آگوست ۲۰۱۹) درگذشت. مرگ او برای جامعه آفریقاییتبار و سیاهپوستان جهان ضایعه بزرگی به شمار میآید. باراک اوباما که در سال ۲۰۱۲ مدال آزادی را طی مراسمی در کاخ سفید به او اهدا کرده بود، گفت که نوشتههای تونی موریسون چالشی فوقالعاده و معنادار برای وجدان و تخیل اخلاقی ما بود؛ آنطور که خودش بارها گفته بود: «دوست دارم درباره سیاهان بنویسم، بدون آنکه بگویم آنان سیاهاند. دقیقا مثل سفیدپوستان که درباره سفیدپوستان مینویسند.»
موریسون، در طول عمر کاریاش، یازده رمان نوشت که بسیاری از آنها نیز به فارسی ترجمه شده: «آبیترین چشم»(نیلوفر شیدمهر، ویستار)، «سرود سلیمان»(علیرضا جباری، چشمه)، «دلبند»(شیریندخت دقیقیان، چشمه)، «عشق»(شهریار وقفیپور، کاروان)، «بهشت»(گیسو پارسای، روزگار)، «خانه»(یگانه وصالی، مروارید)، «یک بخشش»(علی قادری، مروارید)، و «خدا به کودک کمک کند»(صالح خواجهدلویی، کولهپشتی). تونی موریسون، در سال ۱۹۷۷ برای کتاب «سرود سلیمان» جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا را دریافت کرد و جایزه پولیتزر را هم در سال ۱۹۸۸ برای کتاب «دلبند». آنچه میخوانید گفتوگو با تونی موریسون درباره آثارش است.
آخرين کتابتان بهنام «خدا به کودک کمک ميکند» با جملهاي تاملبرانگيز شروع ميشود: «تقصير من نيست.» همواره يک مادر به دختر تازه بهدنياآمدهاش نگاه ميکند و ميبيند که رنگ پوست کودکش از او هم تيرهتر است و همين امر نگرانش ميکند بهگونهاي که از آينده فرزندش ميترسد درحاليکه اين نگاه برخلاف کتابهاي قبليتان بود. آيا هنوز رنگ پوست انسانها ميتواند عاملي تعيينکننده در سرنوشت و آينده آنها باشد؟
اول از همه بايد بگويم که مادر هم از آينده فرزندش و هم از آينده خودش ميترسد، اما در مورد پرسش شما بايد بگويم اين کشور راهش را با بردهداري سياهپوستان و آفريقاييها شروع کرد، قبل از نوشتن اين کتاب قصد داشتم در مورد يکي از شخصيتهاي اين سرزمين چيزي بنويسم، اما بعد از کشتاري که در ماساچوست رخ داد تصميمم را عوض کردم، قبل از آنکه نژادپرستي به يکي از خصيصههاي اين سرزمين تبديل شود آنها با به پيشکشيدن مذهب در حال کشتار سياهپوستان بودند و همين امر سبب خشم افراد مذهبي شد، چراکه بهنوعي آنها از دينشان در حال سوءاستفاده بودند و رنگ پوست هيچ ارتباطي به دلايل مذهبي نداشت؛ وقتي مردم به اين موضوع فکر ميکنند با اين سوال تاملبرانگيز مواجه ميشوند که چرا وقتي از آلمان، روسيه يا هرجاي ديگري پا به اين سرزمين ميگذاريد رنگ پوست اولويت مهمي محسوب نميشود، اما اگر آمريکايي باشي رنگ پوستت بايد سفيد باشد؟ اگر شما از سوئد آمده باشيد يا اينکه حتي سوئدي باشيد باز هم نيازي نيست به اينکه بگوييد من يک سوئدي سفيدپوست هستم، وضع من دقيقا همين است اين تفاوت رنگهاست که کليت يک اجتماع را شکل ميدهد.
درهمين کتاب «خدا به کودک کمک ميکند» مانند روند ساير آثارتان کودکان در حال رنجبردن هستند درحاليکه خود شما دو فرزندتان را در دهه شصت ميلادي و در بحبوحه مبارزات در مورد حقوق شهروندي به دنيا آورديد؛ آيا اين قبيل اتفاقات به شما اين تضمين را ميدهد که آمريکا آينده روشنتري براي فرزندانتان داشته باشد؟
خير، به اين نکته توجه کنيد آنها در همان زمان به کشتار فرزندان سياهپوستان دامن زده بودند و اخبارش را هم در روزنامهها ميخوانديد و هيچکسي در اين مورد سخن نميگفت، در همان زمان به پسرم گفتم ببين من آدمي هستم که از پنجاه يا شصتسال پيش در مورد همين مسائل قلم زدم، آيا سخني و اعتراضي را بر زبان بياوريم بهتر است يا اينکه مدام بخواهيم تنها از درد و ناخوشيهاي اينگونه حوادث سخن بگوييم؟
يکي از موضوعاتي که در آثار شما به چشم ميخورد يک نوع تنش بين حافظه و فراموشي است؛ بهطور مثال در رمان «دلبند» صراحتا به اين موضوع اشاره ميکنيد که فراموشي بهمثابه راهي براي غلبهکردن است و دوباره در جايي ديگر در همان رمان اشاره ميکنيد به آنکه، اين داستاني نيست که بتوان از آن بهسادگي گذر کرد اما در اثري مانند «خدا به کودک کمک کند» به اين موضوع اشاره ميکنيد که حافظه بدترين جزء فراموشي است، اين تنش در آثارتان را چگونه ارزيابي ميکنيد؟
براي رسيدن به شادي يا بهواقع آنچه که شادي در آثارم ناميده ميشوند، مردم همواره در کام مرگ افتادهاند اين بهنوعي کسب دانش است اگر شما دانشي را کسب ميکنيد که تا قبل از آن، هيچ اطلاعاتي در مورد آن نداشتهايد امري معقول است و اگر من بتوانم به اين ريسمان تکاني بدهم و شما را وادار به کسب دانشي کنم که تا قبل از آن در موردش چيزي نميدانستيد کاري کردهام. کتابهاي زيادي وجود دارند که تنها يک خط و يکسويه را دنبال ميکنند، اما بايد دانست زماني که شما به مردم يک تلنگر ميزنيد، آنها شروع به حرکت و يادگيري ميکنند و حتي من فکر ميکردم عنوان «خدا به کودک کمک کند» ميتواند يک عنوان وحشتناک براي کتابم باشد.
انرژي نهفته در کتاب «يک بخشش» سرشار از نيروي جواني است.
اين کتاب ميبايست نيروي جواني داشته باشد. در اين کتاب کسان سنوسالداري مانند سويتنس و ديگران هستند، اما داستان در مورد جواني است که قصه آن را برايت گفتم. «آه، دخترک زيبايي است، زيبا نيست؟» زندگي همين است، همين هم کافي است. تنها کافي است که در راه زندگي قرار بگيري و اگر در مسير نادرست باشي، بايد اندام سيليکوني داشته باشي يا با جراحيهاي زيبايي نشان بدهي که در مسير زندگي هستي. زندگي مصنوعي امکان کنشهاي معمولي را هم از انسان ميگيرد.
با توجه به خلق شخصيت بوکرآيا براي شما نوشتن از منظر مردانه راحتتر است؟
اکنون، بله. بعد از رمان «سرود سليمان» که درواقع نميدانستم ميتوانم وارد آن جهان مردانه شوم يا نه، دريافتم که زن هم ميتواند وارد جهان مردانه شود. البته اين کار را بهخاطر پدرم کردم و هنوز هم احساس راحتي ميکنم.
در تعجبم که هنوز هم کساني کوشش ميکنند کتابهاي شما را ممنوع اعلام کنند.
بله، هميشه چنين بوده. خواهرم به فرزندانش اجازه خواندن رمان «آبيترين چشم» را تا زمان هجده سالگي نميداد. تعرض به حقوق کودکان؟ اما به جرات ميگويم که من بهطور واقعي با اقبال جمع روبهرو بودهام. تصورش را کن که اگر هيچکس به فکر ممنوعکردن نوشتههاي من نبود، چه احساسي داشتم؟ هيچ ميداني که از وزارت دادگستري تگزاس نامهاي دريافت کردم که در آن آمده بود: رمان «بهشت» ممنوع شده چون حاوي مطالبي است که اعتصاب و شورش در زندان را ترويج ميکند. بنابراين بحث اصلي قدرت است! من با کتابم شورش در زندان را هدايت ميکنم؛ شگفتانگيز است، نه؟
چرا همواره بهدنبال دادههاي تاريخي هستيد؟ موقعيتهاي تاريخي يکي از مسائل پررنگ در داستانهاي شماست.
اول اينکه چيزهايي در گذشته وجود دارد که من قصد فهميدنش را دارم و موضوعاتي که از قضا نميخواهم، بدانمشان اما گذشته همواره به علت گنگبودن برايم جالب است و موضوعي که در موردش وجود دارد يک بُعد آن گنگبودن گذشته و بعد ديگر عدم آکادميکبودن آن است يعني عده بسيار کمي دور يکديگر جمع شدهاند تا اين دادههاي تاريخي را از نظر آکادميک بررسي کنند، همچنين با زبان معاصر هم به علت مشکلاتي که در آن وجود دارد دچار تنش هستم. آيا ميدانستيد نزديک به صدوشصت کلمه از زبان انگليسي تنها به علت واژه پسنديدن(لايک) نابوده شدهاند؟ من ميپسندم، او ميپسندد، تو ميپسندي، چه چيزي از اين بيمعناتر؟ چه بار فکري در پشت آن نهفته شده است؟
مخاطبان آثارتان آن بُعد سياسي عميق در کارهايت را درک ميکنند، اما براي شما ظاهرا ادبيات و سياست و ترکيب اين دو با موانع و مشکلاتي همراه است. امکانش هست کمي در اين باره توضيح دهيد؟
کاملا درست است، من گاهي معناي سياست را در آثارم گم ميکنم، حتي عدهاي ميگويند سياسي! نميدانم منظورشان چيست اما من بيشتر کتابهايي که در زندگيام خواندهام سياسي بوده، اين مهم است که شما اطلاعاتي در مورد آنچه که در گذشته يا حتي معاصر رخ ميدهد، بداني حتي آثاري نظير کارهاي داستايفسکي يا جين آستين هم بهنوعي سياسي بودند؛ بنابراين آنچه که هنري است با سياست آميخته شده و از هم جدا نيستند و من به غير اين اعتقادي ندارم.
دقيقا بهمثابه موسيقي است و آنچه که در مورد اپرا صادق است وقتي شما با يک فرم هنري و شکلي از هنر روبهرو هستيد هر ابژهاي مانند عشق يا زن يا حتي مرگ در يک موقعيت سياسي قرار ميگيرد. شما ميتوانيد هر کاري در هنر انجام دهيد و اين به خود شما مربوط است اما موضوع اين نيست که اين دو موضوع را از هم جدا کنيم يا کنار هم قرار دهيم اين دو هردو در يک جناح قرار ميگيرند بايد اجازه دهيم هنر کار خودش را انجام دهد. من ميدانم حتي شعرهايي وجود دارد که مانند پروانگان نرم و لطيفاند، اما بهترين اشعار بهزعم من سياسي هستند، شما ميتوانيد در يک موقعيت هم آن را تثبيت کنيد و هم به مخالفت با آن موقعيت بپردازيد. بهزعم من هنر يگانه است و همين ذات يگانه سبب ميشود که هر ديکتاتوري در ابتدا بخواهد از شر هر هنرمندي رهايي يابد؛ آنها ابتدا کتابها را ميسوزانند و هنرمندان را اعدام ميکنند تا درنهايت بتوانند آن کاري را که دلخواهشان است انجام دهند، از همين سو است که ميگوييم ذات هنر خطرناک است.
اگر شما امروز فقط بهعنوان يک نويسنده توصيف شويد، ديگر اين امر را به هيچوجه بهعنوان «ارتقاي جايگاه» ارزشيابي نميکنيد؟
نه، امروز ديگر نه. حتي در آغاز موفقيتهايم ترجيح ميدادم که فقط بهعنوان يک نويسنده ناميده شوم. اما کسي اين اجازه را به من نميداد. من ميبايست براساس توقعات و علامتگذاريهاي ديگران تلاش ميکردم. من تقريبا مدت بيستسال بهعنوان ويراستار انتشارات کار کردهام، و نميتوانستم دو عنوان اثر(از نويسندگان) سياه آمريکايي را همزمان عرضه کنم، زيرا آنها ديگر بهمثابه آثار جداگانه مورد مطالعه و بررسي قرار نميگرفتند.
و بهعنوان سوال آخر، بيشتر احساس شادي ميکنيد يا عصبانيت؟
نه، من هميشه خشمگين هستم، همين اندوه خشم هم دليل نوشتن من است. در جهان برآشفتگي است که بر همه پديدههاي پيرامونم کنترل دارم، در همين دنيا است که آزادانه به همهچيز بدون توجه به پيامدهاي آتي فکر ميکنم، در جهان اندوه و خشم است که بيمحابا و بدون در نظرگرفتن اينکه چه کسي قرار است چه کس ديگري را بکُشد پا به ديار تخيل ميگذارم و کاري هم ندارم که همه آمريکاييها بايد اسلحه داشته باشند يا هيچکس نبايد. همه اين رويدادهاي پيراموني بر شما تاثير ميگذارند؛ من هم چندسال پيش از برخي رويدادهاي تجاري، سياسي، فرهنگي و اجتماعي که نميدانم چه نامي بر آن بگذارم، خشمگين شده بودم که موجب افسردگيام شده بود.
آن روزها بسيار دشوار و نوميدانه بود؛ انگار بال پرواز را از من ستانده و در سرزميني ناشناخته رهايم کرده بودند. در چنين شرايطي بود که احساس کردم توان نوشتن ندارم. دوستم پيتر سلارز(مدير اُپرا) بهطور معمول هر کريسمس به من زنگ ميزند؛ آن سال هم زنگ زد و گفت: «تولد مسيح مبارک، حال و احوال چطوره؟» در پاسخ گفتم: «احساس خوبي ندارم، درواقع توان نوشتن ندارم»، و شکوه و شکايت را ادامه دادم. او به ناگاه فرياد زد: «نه، نه، نه!» او ادامه داد: «توني، اين شرايطي است که هر هنرمندي پيش از شروع کاري تجربه ميکند!
شرايط آرام و فوقالعاده که هماره وجود دارد. اکنون زمان نوشتن است.» با شنيدن فريادهاي او، به ناگاه شکوه و شکايت را متوقف کردم و به نويسندگاني فکر کردم که در زندان هستند، در اردوگاههاي کار اجبارياند، به کساني فکر کردم که زير شمشير جور و ستم و بدترين شرايط جهان، مينويسند. بيستسال پيش اين حادثه روي داد، اما اکنون آن را بهتر دريافتهام، چون خود من هم شرايط دشوار را تجربه کردهام. با نوشتن و انديشيدن در حال نوشتن، ميتوانم واکنش نشان دهم، ميتوانم دنيايي ناشناخته را کشف کنم، ميتوانم بيافرينم، ميتوانم آزاد باشم و با خود بگويم: اينجا جهان من است و بر همهچيز کنترل دارم.
فرزام کریمی
- 17
- 5