وقتی ایزابل آلنده نخستین کتاب خود را در سال۱۹۸۲منتشر کرد -کتاب «خانه اروح» که با بیپروایی درباره مادربزرگ روشنضمیرش و ناآرامیهای سیاسی در سرزمین مادریاش (شیلی) است ـ او هرگز موفقیت خارقالعاده متعاقب آن را تصور نمیکرد. کتابهای بعدی او تحسینهایی از جمله مدارک افتخاری از دانشگاههای معتبر، جوایز ادبی، جایزه فمینیست سال و حتی جایگاهی غبطهبرانگیز در باشگاه کتاب اپرا را برای رمان «دختر شانس» شامل میشود.
سال ۱۹۷۳بهدلیل کودتای آگوستو پینوشه (که عموی ایزابل آلنده یعنی رئیسجمهور سالودور آلنده را سرنگون کرد) مجبور به ترک شیلی شد و با دختر و پسرش به ونزوئلا گریخت؛ جایی که بهعنوان روزنامهنگار مشغول بهکار شد و بهمدت ۱۳سال پیش از رفتن به ایالات متحده در آنجا زندگی کرد. در سال ۱۹۹۲، دختر ۲۸سالهاش ـ پائولاـ درحالیکه در محلات فقیر ونزوئلا کار میکرد، بیمار شد و از عوارض یک بیماری عادی قابلکنترل درگذشت. جهان آلنده در سیاهی فرورفت اما از خاکستر این تراژدی، زندگینامه پائولا را نوشت. بعد از چند کتاب، آلنده با کتاب «همه روزهای ما» بازگشت که فهرستی از زندگی او در سالهای پس از مرگ پائولاست. در این خاطرات موضوعات خانوادگی بسیار خصوصیای آشکار میشود؛ از جمله درگیری نوههای او با اعتیاد به موادمخدر که به مرگ یکی از نوههایش میانجامد، مشکلات زندگی پسرش پس از اینکه همسرش او را ترک میکند و جزئیات شخصی دیگری از کسانی که به او وابستگی عاطفی دارند. آلنده همانقدر که شخصاً رک و یکدنده است، در نوشتن نیز همینطور است و در این گفتوگو آشکارا درباره زندگی، فقدانها و سرشت چندگانه رمانها و خاطراتش صحبت میکند.
کتاب خاطرات جدید شما- همه روزهای ما- در قالب مجموعهای از نامههای خودمانی به دخترتان ـ پائولا ـ نوشته شده است. وقتی در قالب نامه مینویسید، نوشتن از زندگیتان آسانتر است؟
بله، چون به این کار عادت دارم. من هر روز برای مادرم مینویسم البته در نامه روزانه شما هر چیزی میگویید؛ داستانها، رؤیاها، دستورهای پختوپز، خانواده، سیاست و جهان. وقتی مینشینم و مینویسم درحالیکه به کسی فکر میکنم، نوشتن خیلی آسانتر است.
تا به حال شده حرف برای گفتن به مادرتان کم بیاورید؟
ما بهمدت ۳۰سال است که در حال نوشتنیم؛ فکر نمیکنم حرف برای گفتن به هم کم بیاوریم. ما در یک کشور زندگی نمیکنیم. عشقی افلاطونی داریم که دچار روزمرگی نمیشود و بسیار معنوی است. یاد گرفتهایم که یکدیگر را همانگونه که هستیم بپذیریم.
کتاب خاطرات شما ـ پائولا ـ درباره سال منتهی به مرگ ناگهانی دخترتان، راهی برای درک اتفاقی بود که برای او افتاد. با این حال، همه روزهای ما نیز بسیار درباره او صحبت میکند. این کتاب بیانگر احساسات جدیدی است؟
این کتاب درباره خانواده جدید من و اتفاقاتی است که ۱۳سال پس از مرگ پائولا برای ما رخ داده است. این کتاب نقش من را در خانواده و در زندگی روشن میکند. بعد از نوشتن کتاب متوجه شدم من یک خانومبزرگم. حس میکنم مثل چتر بزرگی هستم و تلاش میکنم تا از قبیلهام مراقبت کنم.
سالهای زیادی گذشته اما احساس فقدان برای پائولا و کمی غصه هنوز باقی است. دوست ندارم از شر این غموغصه خلاص شوم؛ این بخشی از کسی است که امروز هستم. انگار این غموغصه خاک حاصلخیزی در قلب من است که چیزهای شگفتانگیزی در آن رشد میکند؛ خلاقیت، همدردی، عشق و حتی شادی؛ شادی ناشی از دانستن اینکه روحی وجود دارد که میتوانم با آن ارتباط برقرار کنم. در آغاز، چند سال اول وحشتناک بود. حالا میدانم رنج کشیدن هیچ اشکالی ندارد. ما در جامعهای زندگی میکنیم که نمیخواهیم هیچچیزی را که زشت بهنظر میآید بپذیریم؛ مثل مرگ، درد یا فقر. دوست داریم عالی باشیم اما زندگی اینگونه نیست.
شما گفتهاید در نوشتن خاطرات با حقیقت کار میکنید و سپس به دروغ میرسید. از این حرف چه منظوری دارید؟
خاطرات برداشت من از اتفاقات است. دیدگاه من است. من انتخاب میکنم که چه چیز گفته و چه چیز حذف شود. من صفتها را برای توصیف یک موقعیت انتخاب میکنم و به این معنا، در حال خلق یک قالب داستانی هستم. این را وقتی متوجه شدم که دستنویس را پیش از انتشار به آدمهایی که در زندگیام هستند نشان دادم. هر کس برداشت متفاوتی از داستانها داشت؛ چرا که احساسات آنها متفاوت بود. اگر من و شما شاهد یک تصادف واحد در خیابان باشیم، شما آن را به شکلی تعریف میکنی و من به شکل دیگری و ممکن است یکی از ما ظرف یک هفته آن را فراموش کند. بهطور اساسی، در هر چیزی که بهخاطر میآورید، یک عنصر داستانی وجود دارد. خیال و حافظه تقریبا فرایند مغزی مشابهی دارند. وقتی داستان مینویسم، میدانم از مشتی دروغ که سر هم کردهام، برای خلق برخی حقایق استفاده میکنم. وقتی خاطراتم را مینویسم، برای ایجاد چیزی که همیشه به نوعی داستانی باشد، از عناصر واقعی استفاده میکنم.
حافظه بسیار سست است. نوشتن نامههای روزانه به شما در نوشتن همه روزهای ما کمک کرد؟
بله. من ۱۳سال نامه را از کمد بیرون آوردم و به کندوکاو در آنها پرداختم و حوادث را همانطور که اتفاق افتاده به یاد آوردم. نه فقط سیر زمانی حوادث را بلکه تازگی و طراوت همان احساسات را که اگر نامهها نبودند، چنین حسی نداشتم. انگار اگر ننویسم، فراموش خواهم کرد. من باید هر چیزی را که برایم اتفاق میافتد بنویسم تا واقعی شود.
بنابراین، چه نیاز یا انگیزهای نوشتن داستان را برای شما رضایتبخش میکند؟
من هرگز نمیدانم چرا کتابی را مینویسم (البته جز معدود مواردی) اما بهطور کلی تا چندماه بعد از اینکه کتاب منتشر شده، هیچ نظری ندارم که چرا موضوعی ذهنم را بهخود مشغول کرده است. سپس، روزنامهنگاران شروع به پرسیدن میکنند و بهتدریج برایم آشکار میشود که چطور این موضوع به زندگی من مربوط است. هر چیزی که مینویسم به زندگیام مربوط است. یکی از چیزهایی که همیشه در نوشتنم مورد اشاره قرار میگیرد، جستوجو برای آزادی است؛ مخصوصا در مورد زنان. من همیشه در مورد زنانی مینویسم که مورد کمتوجهی قرار گرفتهاند، کسانی که دارایی و ثروتی ندارند و بهنوعی ترتیبی میدهند تا با قدرتی شگفتانگیز از آن وضعیت خلاص شوند و این از هر چیزی مهمتر است. من یاد گرفتهام که به ایدهها اعتماد کنم. اگر بذری درون دارم که در حال رشد است، به آن اعتماد میکنم.
چقدر زمان برد تا به ایدههایتان اعتماد کنید؟
از کتاب چهارم دست از کنترل کردن برداشتم. اولش میترسیدم. هر کتاب همچون پیشکشی بود که از آسمان به دامن من میافتاد و من میترسیدم این اتفاق هرگز دوباره تکرار نشود.
کسی که داستانها را میسازد من نیستم؛ من مثل رادیویی هستم که فقط امواج را دریافت میکند. اگر موج رادیو را به دقت بچرخانم، این امواج را دریافت خواهم کرد و داستان را گیر میآورم. اما این داستان به من تعلق ندارد؛ در جایی بیرون از من شناور است. این موضوع بسیار رهاییبخش است.
شما کتابهای غیرداستانی، رمانهای تاریخی، داستان، رمانهای پرماجرا و حتی یک کتاب آشپزی نوشتهاید و سابق بر این روزنامهنگار بودهاید. کدامیک از این قالبها برای شما جذابیت بیشتری دارد؟
رمانهای تاریخی؛ چون همهچیز آن داده شده است. وقتی درباره یک دوره تاریخی و یک مکان مطالعه میکنی، نمایشی داری که شخصیتها در آن حرکت میکنند. همهچیز به وسیله روایت تاریخی و مکان در اختیار شما قرار میگیرد. شما تنها باید شخصیتها را درون آن متن تاریخی به حرکت درآورید. چرا من جذب یک دوره تاریخی خاص میشوم؟ هیچ پاسخی به این سؤال ندارم. فکر نمیکنم میتوانستم درباره امپراتوری روم بنویسم اما میتوانم درباره بردهداری در منطقه کارائیب بنویسم. فکر میکنم. به وضعیت بشری در آن زمان میاندیشم. برایم راحتتر است که از دیدگاه یک رنگین پوست- معمولاً یک زن آمریکای لاتین- بنویسم.
چقدر برای یک کتاب تحقیق میکنید؟
برای «دختر بخت»، ۷سال تحقیق کردم البته چنین قصدی نداشتم. چیزهایی اتفاق افتاد؛ با مرگ دخترم دچار وقفه در نوشتن شدم. اغلب، وقتی درباره یک کتاب تحقیق میکنم، کتابهای دیگرم را مینویسم. من همیشه در حال تحقیق هستم.
خواندن چه چیزی برایتان لذتبخش است؟
داستان به زبان انگلیسی. همه تابستان داستان میخوانم چون شما باید برای لذت و زیبایی داستان بخوانید، نه صرفاً برای تحقیق کردن. داستانهای هیجانی، عاشقانه و معمایی نمیخوانم و همینطور کتابهای روانشناسی مثبت چرا که به کتابهای موفقیت باور ندارم.
شما برای نوشتن درباره عقاید سیاسیتان به دردسر افتادهاید؟
فکر میکنم حق دارم نظراتی درباره این کشور [شیلی] داشته باشم که نشأت گرفته از چیزی است که در خارج از کشور میبینم. ما در اینجا بسیار تنگنظر و کوتهبین هستیم. ما فقط نوک دماغمان را میبینیم و بقیه دنیا را به هیچ میگیریم.
کاربردیترین توصیه نویسندگی از دوران پرفروغ کاریتان که میتوانید به نویسندگان تازهکار پیشنهاد دهید چیست؟
وقتی شک دارید، بیهیچ رحم و مروتی نوشتهتان را دور بریزید. همهچیز را با صدای بلند بخوانید تا لحن، ریتم، تکرارها، کلیشهها و... را دریابید. اگر لازم است، هزار پیشنویس بنویسید.
کسی که داستانها را میسازد من نیستم؛ من مثل رادیویی هستم که فقط امواج را دریافت میکند. اگر موج رادیو را به دقت بچرخانم، این امواج را دریافت خواهم کرد و داستان را گیر میآورم.
- 16
- 5