داستان سکوت
شما میتوانید به شرح داستانی در مورد هر چیزی بپردازید که این وقایع توصیف شده واقعی یا خیالی هستند. داستانی در مورد همه چیز و همه زمان ها وجود دارد. در واقع هر زمانی که درباره اتفاقات رخ داده با شخصی حرف می زنید، بدون این که به موضوع یا زمان وقوع آن ها توجه کنید؛ در حال تعریف داستانی هستید.
>> کم گوی:
ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت:زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
>> راز سبک باری:
دو رفیق با هم از دهی عبور کردند تا به شهر مجاور بروند و همراهشان سبدی پر از میوه بود که آن را بر سر حمل میکردند. یکی بردبار بود و دیگری بی حوصله ، یکی از آن ها بخاطر بار سنگینش پیوسته مینالید و شکوه میکرد درحالیکه دیگری خندان و خرامان راه را می پیمود و شوخی می کرد. رفیق بی حوصله گفت:« ای برادر با اینکه بار تو از بار من سبک تر نیست و قوتت بیشتر از قوت من نیست، پس به چه دلیل میخندی و خوشحالی؟ گفت:« ای برادر، گیاهی بر روی سبد خود نهاده ام که علاوه بر سبک کردن بار، به من در بردن آن قوت میدهد» رفیق وی با شنیدن این سخن، متعجب شد و گفت:چه شود که بر من منت نهی و قدری از این گیاه به من دهی» رفیق خندان در جواب به او گفت: ای برادر، این گیاه که به آن بردباری و صبر میگویند؛ بار را سبک می کند و برنده را قوت میدهد».
صبر تلخ آمد ولیکن عاقبت میوه شیرین دهد پرمنفعت( مولوی)
>> داستان درمورد کم حرف زدن:
آورده اند که:نادانی بر آن شد، تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد، پیاپی با درازگوش بیچاره حرف میزد و به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود
خردمندی این را دید و بگفت:ای نادان! بیهوده تلاش مکن، و خود را مضحکه دیگران قرار نده
الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد، ولی تو می توانی خاموشی را از وی بیاموزی
>> حکایت حرف زدن:
شوشان:روزی مرد ماهیگیری که تور خود را ولو کرده بود، جمجمه خشکیده آدمی را در ساحل دید. به شوخی از جمجمه پرسید:« بگو ببینم جمجمه، کی تو را به این حال و روز انداخته؟»
ناگهان جمجمه پاسخ داد:« حرف زدن !»
بلافاصله ماهی گیر بسوی شهر دوید، یکراست به قصر شاه رفت و آنچه دیده و شنیده بود، برای شاه تعریف کرد.
شاه فریادی کشید و گفت:« جمجمه ای که حرف میزند! میفهمی داری چه میگویی؟»
-« به چشم خود دیدم، همانطور که الآن پیش شما هستم و شما دارید حرف میزنید!»
شاه به او گفت:« حواست باشد، اگر پرت و پلا گفته باشی، سرت را به باد میدهی!»
سپس همراه با درباریان و خدم و حشم به ساحل رفت تا جمجمه جادویی را ببیند.
مرد ماهی گیر با کمی غرور جلوی جمجمه رفت و گفت:« بگو ببینم جمجمه کی تو را به این حال و روز انداخته؟»
اما این بار جمجمه پاسخی نداد.
پس شاه شمشیرش را کشید و گردن ماهی گیر را زد. سپس با همراهانش برگشت.
وقتی شاه رفت، جمجمه از سری که تازه قطع شده بود، پرسید:« بگو ببینم، کی تو را به این حال و روز، پیش من فرستاده؟»
سر ماهی گیر که به اشتباه خود پی برده بود، جواب داد:
« حرف زدن »
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 14
- 5