همه توی تاکسی ساکت بودند و هيچ کس، حواسش به ديگری نبود. مردی که جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکيه داده بود و بيرون را نگاه می کرد، با سرش ضربه آرامي به شيشه زد. راننده سرش را چرخاند و به مرد نگاه کرد.
مرد گفت: دلم داره می ترکه.
حالا همه حواس شان جمع شده بود. زنی که عقب نشسته بود، لبخند کمرنگی زد. حدس زدم که دل زن هم گرفته است. مردی که بين من و زن نشسته بود، گفت: چی می شه که آدم يهو دلش می گيره؟
راننده گفت: يه ميليون تا چيز.
زن گفت: دل گرفتن که دليل نمی خواد، وقتی دلت نگرفته بايد ببينی چی شده!
مرد عقبی پرسيد: چی می شه آدم گاهی دلش نمی گيره؟
راننده گفت: يه ميليون تا چيز!
مرد عقبی گفت: ما که از هر چی می پرسيم، شما يه ميليون تا جواب براش داری!
راننده گفت: تازه من دارم کم اش رو می گم ... بيشتر از اين حرف هاست.
مرد جلويی گفت: کاش وقتی دل آدم می گرفت، يه ميليون تا کار بود که دل را باز می کرد.
راننده گفت: هست.
مرد گفت: می شه يکی اش رو بگين؟!
راننده گفت: پنجره رو بکش پايين، يه ذره باد به سر و کله ات بخوره.
همه، شيشه ها را پايين کشيديم. خود راننده هم شيشه پنجره اش را پايين داد.
راننده گفت: باد، دل گرفتگی رو می بره.
مرد عقبی گفت: ولی گاهی باد، دل گرفتگی مياره.
راننده گفت: اون وقت بايد شيشه رو کشيد بالا !
- 23
- 4