چکیده ای از بیوگرافی شهید محمدرضا شفیعی
نام:محمدرضا
نام خانوادگی:شفیعی
زاده:۱۳۴۴/۱۱/۱۲
زادگاه:تهران
ملیت:ایرانی
دیـن و مـذهب:شیعه
بیوگرافی شهید محمدرضا شفیعی
محمدرضا شفیعی، زاده ی ۱۲بهمن ۱۳۴۴، در تهران می باشد. پدر این شهید که تقی نام داشت؛ به عنوان کارگر، مشغول به فعالیت بود و خدیجه نام مادرش بود. شهید محمدرضا شفیعی تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد.
شفای شهید محمدرضا شفیعی در کودکی
مادر شهید شهید محمدرضا شفیعی درخصوص فرزندش می گوید:شیطنت های کودکانه شهید محمدرضا شفیعی در دوران کودکی همه را سرگرم کرده بود، ایوان کوچکی در آن منزل قدیمی داشتیم که انتهای پله هایش به آبانبار میرسید ، محمدرضا سیم برق را داخل پریز کرد که ناگهان برق او را گرفت و از بالای پله های ایوان با شدت هر چه تمامتر به پائین پله های آبانبار پرت شد. من که پایم شکسته و تنها بودم، در اتاق زمین گیر شده بودم؛ حتی نمیتوانستم روی پایم بایستم. ذکر یا زهراء و یا حسین را با خود تکرار می کردم و همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم به خانه ی ما آمد.
از خواهرم با گریه و التماس، تقاضا کردم که محمدرضا را از پله های آبانبار بالا بیاورد، وقتی که چهره ی فرزندم را دیدم سیاه و کبود شده بود و حتی نفس نمی کشید. او را به بیمارستان بردند. در محله، یک بقالی به نام سید عباس داشتیم که خواهرم را با بچه روی دست در بین راه دیده بود و پس از این که ماجرا شنید؛ این سید باطن دار، بچه را بغل کرده بود. خواهرم می گفت:" سید عباس، پس از گذاشتن انگشتش در دهان محمدرضا، چند سوره از قرآن را خواند که محمدرضا به یک باره چشمانش را باز کرد و متحول شد." سید هم گفته بود که او را نزد دکتر نبرید، او توسط طبیب اصلی شفا یافته است.
شهید محمدرضا شفیعی و دستکاری شناسنامه اش
شهید محمدرضا شفیعی در سن ۱۴ سالگی میخواست به جبهه برود. بخاطر این که به سن قانونی ۱۵ سالگی نرسیده بود؛ به او اجازه ی جبهه رفتن نمی دادند و همین مسأله وی را ناراحت کرده بود. مادرش می گفت:" تا سال بعد، صبور باش؛ انشاءالله که قبولت می کنند." ولی وی بي صبرانه می گفت:" آنقدر می روم و می آیم تا دلشان به حالم بسوزد." بالاخره با دستکاری در شناسنامه اش، یک سال به سنش اضافه کرد. طبق گفته ی او به مادرش، هزار صلوات به منظور پذیرفتنش برای امام زمان( عج) نذر کرده بود. بالاخره با اصرار زیاد به مسئول اعزام برای جبهه رفتن، آماده شد. با خوشحالی زیاد، خودش را به جبهه رساند.
مادر شهید محمدرضا شفیعی درمورد برگشتن فرزندش از جبهه می گوید:محمدرضا پس از بازگشت از جبهه، خیلی مهربان می شد و اجازه نمیداد که من برایش تشک، پهن کنم و می گفت:« مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چه طور روی تشک بخوابم؟» در زمان تشنه شدنم، سریعا برایم آب تهیه می کرد. خریدهایم را انجام می داد. مرا به حرم حضرت معصومه( س) میبرد. او به من می گفت:« مبادا غصه بخورید، من به اسلام خدمت می کنم و خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.»
نذر مادر شهید محمدرضا شفیعی
شهید محمدرضا شفیعی با امام زمان عجل الله فرجه، ارتباط عمیق و توسل روحانی – معنوی عجیبی داشت. بعد از سه سال حضور در جبهه، پای شهید محمدرضا شفیعی را مجروح کردند و خود امام زمان علیه السلام ، او را شفا داد. بر روی پای او چهار عمل، انجام شد ولیکن برطبق گفته ی دکترهااصلاً فایده ای نکرد و شهید محمدرضا شفیعی باید وزنش را به میزان ۵ یا ۶کیلوگرم کم کند. وقتی که شهید محمدرضا شفیعی، این مسأله را با مادرش در میان گذاشت، او خیلی ناراحت شد و هزار صلوات برای او نذر کرد. دو قالیچه از مال دنیا بیشتر نداشت که یکی را برای خوب شدن پای محمدرضا نذر کرده بود. محمدرضا پس از بازگشت از جمکران به مادرش گفت:مادر، غصه نخور! برای ویزیت مجدد، پیش پزشک رفته بود که دکتر گفته بود این پای دیروزی نیست و بهبود یافته است.
نحوه شهادت شهید محمدرضا شفیعی
در بین نیروهای واحد تخریب لشکر علی ابن ابیطالب علیه السلام ، شهید محمدرضا شفیعی حضور داشت. آخرین عملیات او به نام عملیات کربلای ۴ بود. شهید محمدرضا شفیعی در جبهه های حق علیه باطل بمدت ۵ سال در عملیات کربلای ۴ حماسه آفرینی کرد ولی پس از آن مجروح و اسیر شد. او متحمل شکنجه سربازان دشمن بمدت ۱۱ روز شد تا عاقبت در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ شهید شد.
طبق گفته ی دوستان شهید محمدرضا شفیعی، شدت جراحت او زیاد بود و پیکرش جاماند. محمدرضا شفیعی در فهرست شهدای گمنام قرار گرفت. به نقل از برخی او اسیر شده بود؛ بدین دلیل که همه ی دوستان او اسیر شدند، ولی خانواده اش هم چنان منتظرش بودند... به آن ها گفتند که محمدرضا پس از ۱۰ روز اسارت در ارودگاه شهر موصل، به شهادت رسیده و مابین دو شهر سامرا و کاظمین در قبرستان الکخ، پیکرش را دفن کردند...
بنابر گفته ی صدام، جنازه شهید محمدرضا شفیعی نباید این طور به ایران وارد شود. برای ناشناخته شدن شهید محمدرضا شفیعی بمدت سه ماه، پیکر او را در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود ولی جسد این شهید همچنان سالم ماند. حتی پودر مخصوص تخریب جسد بر روی جسد شهید محمدرضا شفیعی ریختند تا استخوان هایش از بین برود ولی باز هم جسد سالم ماند.
وقتی گروه تفحص جنازه شهید محمدرضا شفیعی را دریافت می کردند، سرهنگ عراقی با گریه در آن جا گفت:ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید، درخصوص سلامت پیکر شهید محمدرضا شفیعی می گوید:« محمدرضا در سرش دارای دو فرق بود و من همیشه به او می گفتم که تو با دو تا زن ازدواج میکنی. به محض دیدنش گفتم قربانت بروم تو حتی یک بار هم ازدواج نکردی. آن جا به خوبی میشد فرق سرش و دندان های شکسته اش را تماشا کرد. فقط کبود بود. علت شکستن دندان هایش این بود که او به امام خمینی فحش نمیداد و به صدام فحش می داد. طبق گفته ی خود محمدرضا شفیعی، او درخصوص شهید شدنش در جریان بود؛ به همین خاطر میگفت که چرا به امام فحش بدهم و همین حرف باعث شد تا او را کتک بزنند و دندان هایش بشکند. شکمش هم همان طور پاره بود. کفنش خونابه داشت.»
برگزاری مراسم شهید محمدرضا شفیعی، باشکوه بود و حاج حسین کاجی که به عنوان همرزم این شهید محسوب میشد؛ پیکر او را در قبر گذاشت. حاج حسین، بعد ها از مادر شهید محمدرضا شفیعی پرسید:« شما علت سالم ماندن بدن فرزندتان را می دانید؟» مادر شهید در جواب به او گفت:« اعتقادات ایشان به خدا محکم بود.» ولی حاج حسین، این چنین حرف های مادر شهید شهید محمدرضا شفیعی را کامل می کند:« ایشان به خاطر چهار چیز، بدنش سالم ماند:نماز شب ایشان هیچ وقت ترک نمی شد؛ غسل جمعه را بطور دایم انجام می داد؛ دائم الوضو بود و این که در حین خواندن زیارت عاشورا، با دستانش اشک هایش را می گرفت و به بدنش می مالید درحالیکه ما اشکمان را با چفیه هایمان پاک می کردیم. جالب است دانید که وقتی برای ما در روزهای جمعه آب می آوردند، ایشان از این آب برای غسل، استفاده میکرد و آن را نمی خورد.»
شهید محمدرضا شفیعی، زائر غریب
پس از مشرف شدن مادر شهید محمدرضا شفیعی به زیارت عتبات عالیات، او عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشت و با توکل به خدا به کربلا رفت تا شاید آن جا محمدرضایش را زیارت کند. وی در کربلا به هر مأموری التماس میکرد تا بگذارند بر سر قبر محمدرضا حتی بمدت یک ساعت برود ولی انها اجازه نمی دادند و او را منع می کردند. ماموران، ترس از این داشتند که استخبارات به چنین خبری پی ببرد. پسر برادرش همراهش بود، او تاحدودی به زبان عربی واقف بود و پس از صحبت با یکی از رانندگان عربی، ۲۰ هزار تومان پول نقد به او داد تا او را بهمراه مادر شهید محمدرضا شفیعی به ببرند.
شهیدان در قبرستان الکخ، عکس نداشتند ولی قبر پسرش را طبق آدرسی( ردیف ۱۸، شماره ۱۲۸) که داشت؛ پیدا کرد. مادر شهید محمدرضا شفیعی که بیتاب شده بود؛ خودش را بر روی مزار فرزندش انداخت و به او گفت:شب اول، خواب دیدم که در گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی... خیلی التماس کرد و پس از آن در کربلا سیدالشهداء (ع) را به جوان رعنایش علی اکبر (ع) قسم داد تا فرزندش را به او برگرداند...
بازگشت به وطن پس از ۱۶ سال
یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز»
گفت: «این مژده را می دهم بعد ۱۶ سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است.
گردآوری: بخش بیوگرافی سرپوش
- 18
- 3
زهرا
۱۴۰۳/۸/۱۵ - ۲۱:۳۲
Permalink