چکیده ای از بیوگرافی شهید رضا پناهی
نام: رضا پناهی
زاده: سال ۱۳۴۸
زادگاه: کرج
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
محل شهادت: جبهه های حق علیه باطل، دفاع مقدس
محل مزار: کرج – آستان مقدس بی بی سکینه( س)
ملیت: ایرانی
بیوگرافی شهید رضا پناهی
شهید رضا پناهی، زاده ی سال ۱۳۴۸ در شهرستان کرج بود. وی نیز در یک خانواده ی مذهبی پرورش یافت.
مادر شهید رضا پناهی درخصوص فرزندش می گوید:من سعی می كردم که مسائل مذهبی و دینی را از همان دوران كودكی برای رضا به صورت داستان و با زبان ساده و شیوا بازگو كنم تا با چنین مسائلی اشنا شود. او عاشق فراگیری بود و بحدی هوش و ذكاوت داشت كه همیشه سوال می كرد مثلاً مادر، چه كسی ما را درست كرده؟! و من به او می گفتم خداوند. مجددا سؤال های پی در پی می كرد و دوران كودكی اش مملو از چراهای حاكی از نبوغ فكری اش بود و یا وقتی برای او به شرح زندگینامه ائمه و یا امام حسین( ع) در قالب داستان می پرداختم، سوالاتی درخصوص علت شهادتشان و یا نبود امام در میان ما می پرسید.
جبهه رفتن رضا پناهی
انقلاب اسلامی در زمان تحصیلات ابتدایی شهید رضا پناهی، شکل گرفت. با وجود کودک بودنش، مسائل را از نظر فكری و عقلی به اندازه یك فرد عاقل و بالغ می فهمید و در جلسات مذهبی با علاقه و اشتیاق، شركت داشت و بهمراه پدر و دوستانش در تظاهرات و راهپیمایی ها شركت داشت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان نخستین عضو فعال در بسیج بود و شب ها مشغول نگهبانی با دیگر برادرانش بود تا این كه در ستاد جمع آوری كمك های مردمی، پس از شروع جنگ تحمیلی، وسایل مورد نیاز جبهه ها را جمع آوری کرد و در این مدت، یك دوره آموزشی دید و بالاخره فرم تقاضای اعزام به جبهه را با اصرار فراوان و جلب رضایت پدر و مادرش پر كرد ولی بخاطر سن كمی که داشت اجازه ندادند تا به جبهه برود.
از این رو رضا شناسنامه اش را دستكاری کرد و در آوردگاه نبرد حق علیه باطل، حاضر شد و در جبهه قصرشیرین در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ شهید شد.
یکی از فرماندهان شهید رضا پناهی به نام سردار شهید یونس فتح باهری درباره او چنین گفت:
اولین روزی که رضا به جبهه رفت، متوجه كوچكی جثه و سن كم او شدیم و قرارمان با بچه ها چنین بود تا او را در همان روز اول كاری اش به كرج منتقل كنیم و او را در پست نگهبانی قرار دهیم. معمولاً پس از دو ساعت، زمان استراحت و تعویض پست می شود و دو ساعت دیگر با قرار قبلی تمدید شد و مجددا دو ساعت دیگر و برای چهارمین بار دو ساعت دیگر، او را در پست نگهبانی گذاشتیم ولی با این وجود، سرحال نگهبانی می داد و تمامی نقشه هایمان را نقش برآب كرد. ما میخواستیم که او را خلع سلاح كنیم و یا در اثر خستگی زیاد، خوابش ببرد و از این طریق بتوانیم عذرش را از جبهه بخواهیم ولی رضا با تمام تلاشش توانست در جبهه تا لحظه ی شهادتش به سر ببرد.
در یكی از شب ها در جبهه دیدم که رضا در رختخوابش نیست! در پی او بودم تا این که او را در سنگری یافتم که نزدیك تپه های دشمن بود و سرش رو به آسمان بود و زمزمه می كرد. وقتی مرا دید تبسمی كرد. از او سوال کردم که چرا به این جا آمذه است؟ او با تعجب پرسید شما اینجا چه می كنید؟ من در جواب به او گفتم با چه كسی در این محل صحبت می كردی که او به من گفت، فردا می فهمی.
سپس برگشتم. رضا در صبح روز بعد به حمام رفت و پیراهنی را بعنوان یادگاری به من داد که من به او گفتم نیم وجبی! پیراهن تو كجا و من كجا! او در جواب به من گفت هدیه است و پیراهنی را به دوست دیگرش داد. سپس تمام وسایل شخصی اش را به بقیه هدیه داد.
قرار بود که رضا بعد از صبحانه به مأموریت دیده بانی و شناسایی برود که بهمراه چند نفر به مأموریت رفتند و در زمان برگشت، مورد اصابت خمپاره ۶۰ دشمن قرار گرفتند. رضا و یكی از دوستانش در این حادثه به درجه ی شهادت نایل آمدند ولی بقیه زخمی شدند و برگشتند. آن گاه از جریان راز و نیاز شب گذشته اش و وعده ی« فردا متوجه می شوید» باخبر شدم.
خلاقیت رضا پناهی در جبهه
یکی از رزمنده ها درخصوص شهید رضا پناهی، چنین گفت:رضا قوطی کنسروها را در جبهه، جمع می کرد و آن قوطی ها را به دم گربه ها می بست تا در کوه رها شوند و به آن ها می گفت:سنگر بگیرید. صدای قوطی ها در زمان دویدن گربه ها در کوه می پیچید و دشمن فکر می کرد که رزمنده های ایرانی هستند؛ به همین خاطر، دشمن، کوه ها را به رگبار می بست و زمانی که از رضا علت انجام چنین کاری را سؤال می کردیم، می گفت:برای این که مهماتشان از بین برود.
وصیت نامه شهید ۱۲ ساله رضا پناهی
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ
وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛
هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسی که مرا یافت، می شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسی که عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسی که من او را بکشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.
من با این هدف به جبهه می روم که:
اولاً به ندای« هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشم و یاری کننده ی امام و اسلام باشم و وظیفه ی نقل شده از امام که هر کس قدرت دارد باید حتماً به جبهه برود، به همین دلیل، من برای لبیک گفتن به پیام امام به جبهه می روم. من آرزو دارم که اسلام، پیروز شود و در تمام جهان ترویج یابد و امیدوارم که تمام ملت های زیر سلطه به یاری رزمندگان در یک روز، آزاد شوند و صدام بداند که با وجود کمک هزاران هزار کشور به او، باز هم توانایی مقاومت در برابر نیروی اسلام را ندارد. من در جبهه حاضر میشوم و امیدم اینست که پدر و مادرم حتی درصورت شهادتم ناراحت نشوند، به این دلیل که من با تعيين هدف و راهم امیدوارم که به پیروزی برسم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم.
من عاشق خدا و امام زمان شده ام و هیچ مانعی نمیتواند این عشق را از قلب من بیرون کند، تا زمانی که به معشوق خود یعنی« الله» برسم؛ و به حق که ما می رویم تا یاری دهنده ی حسین زمان و خمینی بت شکن باشیم و به حق که خداوند به کسانی پاداش عظیم می بخشد که در راه او پیکار می کنند. من از مادیات برای خدا گذشتم و به معنویات فکر کردم و فقط برای هدفم یعنی الله، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهرم چشم پوشیدم.
گردآوری: بخش مذهبی سرپوش
- 17
- 6