اغلب روی دیگرش را دیده ایم؛ آدم هایی با لباس های مندرس در خیابان ها که تا شب پرسه می زنند و دست آخر روی تکه ای مقوا، کنار خیابان جای خواب پهن می کنند. در تاریخ ادبیات نویسندگان مشهوری در این دنیا زندگی کرده اند که گاه خودخواسته از زندگی معمول بریده اندو آوارگی در پیش گرفته اند؛ خانه به دوشانی که شعر می گفتند، قصه می نوشتند و مردم را از پس عادت های هر روزه، دوباره به انسانیت دعوت می کردند؛ انسانیتی که به زعم آنها مدت ها پیش مرده بود.
لئو تالستوی؛ زمستان و پیرمرد
فکر می کند آیا کار درستی کرده که در این سن و سال، آوارگی را به خانه گرم و رختخواب نرمش ترجیح داده است؟ پیرمرد ردای کهنه ای را به دور خودش می پیچد، روی تخت چوبی با تشکی پوسیده در گوشه کلبه مامور قطار دراز می کشد. سرما کشنده است و او که در نهمین دهه عمرش به سر می برد، توان تحمل سوز زمهریر زمستان های روسیه را ندارد.
لئو تالستوی، یکی از بزرگ ترین نویسندگان روسیه تزاری و البته سالیان سال بعد از آن، در آخرین روزهای عمرش، شبانه از خانه می گریزد و بدون اطلاع همسرش به کلبه فقیرانه کارگری پناه می برد. تالستوی فرزند یکی از ملاکان بزرگ روسیه بود و صاحب زمین و کارگر که در میانسالی تصمیم می گیرد روال زندگی اش را تغییر دهد، آنچه دارد میان فقرا تقسیم کند و خودش دیگر نه مثل یک اشراف زاده که مانند مردم تنگدست زندگی کند. این ماجرا سبب ساز اختلافات او با همسر و تعدادی از فرزندانش می شود و همین مسئله او را روز به روز از خانواده دورتر و منزوی تر می کند.
همان زمان عده ای گمان می کردند تالستوی نازپرورده، دیوانه شده یا خوشی زیر دلش زده است که شیوه زندگی اش را تغییر داده و همچون کارگرانش زندگی می کند، اما خود تالستوی گویا از شیوه ای که بر می گزیند راضی بوده است. او در کتاب خاطراتش می نویسد: «من از شیوه زندگی طبقه خودم دست شستم، زیرا دریافتم که این زندگی نیست؛ بلکه شبه زندگی است.
دریافتم شرایط و وفوری که ما در آن زندگی می کنیم، ما را از امکان درک زندگی محروم می کند و برای درک زندگی باید زندگی مردم ساده و زحمتکش را دریابیم که زندگی را می سازند. باید معنایی را دریابیم که آنان به زندگی می دهند... نه زندگی ما انگلان زندگی.» تالستوی به همان شیوه پیش می رود تا دیگر آن هم آرامش نمی کند و خانه را به مقصد بی مقصدی ترک می کند.
جرج اورول؛ دل تان برای خودتان خواهد سوخت
در میان نویسندگان، تالستوی تنها کسی نبود که زندگی آرام را ترک کرد و دست به تجربه های تازه زد. اریک آرتور بلر در همان دوران، با اختلاف ده، بیست سال، به قصد تجربه و البته در دوره ای به خاطر فشار فقر، چند سالی را در خیابان های پاریس و لندن، میان خانه به دوشان گذراند. او از تجربیات زندگی در خیابان ها کتابی نوشت و این کتاب را ظاهرا از شرم خانواده مرفهش با نام مستعار جرج اورول به چاپ رساند و البته همین نام هم رویش ماند.
ما ارول را بیشتر به خاطر کتاب های «قلعه حیوانات» و «۱۹۸۴» می شناسیم؛ اما کمتر در مورد سال های آوارگی و به قول خودش آس و پاسی او چیزی شنیده ایم. اورول روی دلهره آور زندگی خیابانی را چنین تعریف می کند: «کشف می کنید که گرسنه بودن یعنی چه. هر جا که می روید توده های عظیم و بی حساب غذا به شما توهین می کنند. خوک های مرده درسته، سبدهای نان داغ، قالب های زرد بهترین کره ها، نوارهای سوسیس، کوهی از سیب زمینی... با دیدن این همه غذا دل تان برای خودتان می سوزد.»
با این وصف هر کسی باشد ترجیح می دهد همان زندگی انگلانه به تعبیر تالستوی را برگزیند، با شکم سیر روی تشکی نرم دراز بکشد و خیال ببافد و دغدغه ای برای وعده بعد نداشته باشد و خیالش هم از بابت جای خواب، تخت، فشار گرسنگی آن هم در روزهای متوالی، بخشی مهم از تجربه خیابان خوابی اورول است. اورول ملال را بخش جدایی ناپذیر فقر و خانه به دوشی می داند؛ زمان هایی که گرسنگی اجازه نمی دهد آدمیزاد سر خودش را با چیزی گرم کند و نصف روز را گوشه ای ثابت سر می کند و به تعبیر اورول حسی شبیه «اسکلت جوان در شعر گل های رنج بودلر» به آدم دست می دهد.
چارلز بوکوفسکی و شل سیلوور استاین؛ سقراطی زیستن
این زندگی روی دیگری هم دارد که عده ای از روشنفکران و نویسندگان برگزیدند و آن هم گونه ای بی قید زیستن است شبیه آنچه ظاهرا سقراط در پیش گرفته بود و پیروان بی واسطه او هم آن را به عنوان شیوه زندگی انتخاب کرده بودند. این شیوه زندگی را اگر بنا باشد خلاصه کنیم، همان رد و تحقیر وسایل راحتی و آسایش است و قطع روابط اجتماعی؛ در پیش گرفتن زندگی بدوی و خرده گیری از مردمان روزمره.
ظاهرا خود سقراط زندگی ساده و بی پیرایه ای را انتخاب کرده بود اما شاگردانش نوعی نگاه اغراق شده به این شیوه را برگزیدند و این راه و روش را به حد اعلایش رساندند. از میان نام های آشنایی که به این شیوه البته به سبک مدرنش روزگار گذراندند. چارلز بوکوفسکی، شاعر و داستان نویس آمریکایی است که هزاران شعر و صدها داستان کوتاه و چند رمان دارد که می گویند بیشتر تحت تاثیر محل زندگی اش شهر لس آنجلس است.
بوکوفسکی در آلمان به دنیا آمد اما در کودکی مادرش او را به آمریکا پیش خانواده پدرش می برد. او مدتی در اداره پست به کارمندی می گذراند اما بعد تصمیم می گیرد زندگی اش را وقف نوشتن کند، حتی اگر سرنوشتش آوارگی و خانه به دوشی باشد.
او سال ها در آمریکا سرگردان می شود، کارهای موقت برای گذران زندگی انجام می دهد و گرسنگی می کشد و آوارگی. بوکوفسکی تصمیمش برای رها کردن کار را این طور بیان می کند: «من دوتا انتخاب دارم... در اداره پست بمونم و احمق بشم... یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسنده ام و گرسنه باشم. من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.»
بوکوفسکی بعدها که موفق می شود از محل نویسندگی و شاعری وضعی به هم بزند و پولی به دست بیاورد، باز هم به همان شیوه قبل ادامه می دهد؛ زندگی بدون تجمل و به قاعده دوران خانه به دوشی. اما تاج این گونه زندگی را ظاهرا باید بر سر شل سیلور استایی گذاشت. عمو شلبی داستان های کودکانه، مدتی را از سر نداری در استادیوم های ورزشی هات داگ می فروخت و تجربه اش از زندگی به آن شیوه به تعبیر خودش این است که فهمید خودش خردل دوست دارد و مردم هم دوست دارند و نان را اول برای شان بخار بدهد تا کمی داغ شود.
او بعدها به خاطر همکاری با نشریه های معروف، کارتون هایش و همین طور نوشتن کتاب های مختلف و پرطرفدار میلیونر شد اما هرگز ماشین نخرید. شل دلیل انتخاب این شیوه را اجتناب از حس مالکیت می دانست. او در مصاحبه با مجله پابلیشرز ویکلی عادت زندگی اش را این طور توضیح می دهد: «من آزادم که هر جا را ترک کنم و هر جا دلم می خواهد بروم. من معتقدم همه باید همین طور زندگی کنند. به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نباشید.»
این آزادی از رنگ تعلق در زندگی شل سیلور استاین به گونه ای بود که حتی حاضر نبود برای مدتی طولانی در خانه ای بماند و به تنهایی از این خانه به آن خانه می رفت و زندگی پرتجمل و مرفه را نقد می کرد. او معتقد بود اگر به شیوه خود زندگی کنی و بفهمی چه چیزهای جالبی در زندگی وجود دارد، دیوانه می شوی.
لویی فردینان سلین؛ تبعید و بی خانمانی
روی دیگر این گونه زندگی را نویسنده فرانسوی، لویی فردینان دتوش یا سلین تجربه کرد. او پزشکی بود که از درمان بیماران چندان بختی نصیبش نشد و در خلال جنگ جهانی دوم به طرفداری از آلمان نازی متهم شد و ناچار از فرانسه فرار کرد و به آلمان رفت و بعد از آن به دانمارک. وقتی به دانمارک می رسد، خود را فقیرتر از چیزی می بیند که می پنداشت و بعد از گذران یک سال زندان در کپنهاک، در کلبه ای به تنهایی با فقر و سرما زندگی می کند. او در تبعید به سر می برد، ده ها کیلو وزن کم می کند، دندان هایش می ریزید، اما همه این رنج ها را با نوشتن بر خود هموار می کند.
در همان دوره تبعید سه کتاب می نویسد که البته در دوران حیاتش چندان مورد استقبال قرار نمی گیرند. او عادت داشت در کتاب ها و حتی در مصاحبه های مطبوعاتی اش جامعه را نقد کند و انسانیت به فنا رفته را ملامت.
تلخ اندیشی او و فضای داستان هایش در زمان خود او از نظر عده ای موهن و ناخوشایند بود اما بعد از مرگش، استقبال از کتاب هایش بیشتر می شود. ظاهرا تنها کتابی از سلین که در دوره حیاتش از آن استقبال شد، رمان «سفر به انتهای شب» بود که همان هم شائبه طرفداری از آلمان نازی را به وجود آورد و سبب ساز روزگار آوارگی و تنهایی او شد؛ اما این سبک و سیاق زندگی چیزی نیست که فقط نویسندگانی خارج از مرزهای ایران آن را تجربه کرده باشند.
چند سال پیش، بدن بی جان محمود گلابدره ای، نویسنده و از دوستان جلال آل احمد، در حالی پیدا شد که در خانه ای بی وسایل تنها بر تشکی افتاده بود. گلابدره ای ده سال در آمریکا در میان بی خانمان ها زندگی کرد و خاطراتش را با نام «ده سال هوم لسی در آمریکا» مدر کتابی نوشت. البته ظاهرا تنها توانست هشت ماه از این تجربه را بنویسد و اوضاع مالی اجازه نداد باقی تجربیاتش را در قالب کتاب منتشر کند.
وقتی در اوایل دهه هشتاد به ایران بازگشت، مدتی را در غاری در کوه های البرز مرکزی گذراند و درخواست های کمکش از متولیان فرهنگی، نتیجه ای در پی نداشت. سال ۸۶ به وزیر مسکن نامه نوشت و از او درخواست کمک کرد و برایش گفت ماهانه تنها نود هزار تومان درآمد دارد. دست آخر توانست با تتمه حسابش خانه ای در میگون، حوالی تهران اجاره کند و از آنجا که خانه اش گازکشی نداشت، دو بار آتش گرفت و در همین آتش سوزی ها رمانی که او سی سال را صرف نوشتنش کرده بود، سوخت و خاکستر شد.
او سراسر آمریکا را با پای پیاده طی کرد و در میان بی خانمان ها روزگار گذراند. با نویسندگان آمریکایی معاشرت کرد و مدتی مهمان یکی از آنها بود. سه ماه در خانه کن کیسی نویسنده رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» گذراند و دو ماه مهمان پل مایر بود و با وینستون گروم نویسنده «فارست گامپ» همنشین.
کرت کوبین؛ رنج بی پایان شهرت
البته گاهی هم در پیش گرفتن زندگی بی خانمان ها یک طغیان نسبت به وضع موجود است. روشی که کرت کوبین، موسیقیدان و شاعر آمریکایی و بنیان گذار گروه گرانج نیروانا انتخاب کرد. او سال ۱۹۸۵ گروه را تشکیل داد و آنقدر محبوب بود که او را «صدای نسل اش» لقب داده بودند. او وضع مالی خوبی داشت، اما به گفته مایک آزارد نویسنده کتاب «همان طور که هستی بیا: داستان نیروانا»، شاید برای تجارتی که وارد آن شده بود کمی بیش از حد نازنین و حساس بود.
او عادات و چارچوب های اجتماعی را به سخره می گرفت و دست آخر به خاطر خشم از ویدئویی که تعدادی از هوادارانش از صحنه تجاوزشان منتشر کرده بودند؛ هر چه در خانه داشت می شکند و از بین می برد. او روز پیش از مرگش در حالی دیده شده بود که بشقاب غذایش را که تام شده بود، لیس می زد و صاحب رستورانی که کوبین آخرین بار در آنجا دیده شده، گفته بود وقتی می خواسته پول غذایش را حساب کند فهمیده کارت اعتباری اش مسدود است.
او سرانجام در حالی پیدا می شود که با یک اسلحه ساچمه زنی صورتش را نابود کرده و بدن بی جانش در گوشه ای در خیابان افتاده بود. بنا بر مصاحبه هایی که از او منتشر شده، همیشه می گفت که «مشهور» شدن آخرین چیزی است که می خواسته باشد و انگار همین اخلاقیات موجب می شود زندگی اش در خیابان به آخر برسد. ظاهرا خیابان سرنوشتی بوده است برای آدم هایی که چیزی در زندگی شهری دلبسته شان نمی کرده است؛ نویسندگان آواره.
هفته نامه کرگدن - روناک حسینی
- 9
- 4