میخائیل باختین در کتاب «رابله و دنیای او»، مرگ را نه چیزی جدای از زندگی، بلکه بخشی از آن میداند. اینگونه است که آیینها با نشاندن نو بر جای کهنه، در زمانهای کارناوالی، قانونِ کیهانی حیات و جهان را روایت میکنند.
مرگ و زندگی تنها دو روی یک سکهاند. در مکتب اگزیستانسیالیسم توجه به مرگ و روبهروشدن با آن به زندگی انسانی معنا میبخشد و انسان را از غرقشدن در گرداب پوچی میرهاند، اینگونه است که میبایست مرگ را جزئی از هستی قلمداد کرد که با وجود آن هستی انسانی معنا مییابد. در این وادی تنها در مواجهه با مرگ بهمثابه حقیقتی انکارناپذیر است که انسان با وجه دیگری از هستی خویش آشنا میشود. کسی نمیداند مرگ چهوقت خواهد آمد؟ مرگ قلمرو ناشناختهای قلمداد میشود که هراسانگیز است، چراکه از جانب ناشناختهها بهسوی ما میآید.
بنا بر تعبیر مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، «هستی انسانی، آغشته به نیستی است» و انسان یگانه موجودی است که میداند باید بمیرد و همین نگرانی در طول تاریخ او را با تنشهایی اساسی مواجه کرده است. مرگ نشانه و رمزی از ناپایداری هستی است، اما به هر یک از لحظات هستی، ارزشی بااهمیت میبخشد، به اینگونه که انسان تنها در ساحت مرگ است که بیش از هر موقعیت دیگری با خودش مواجه میشود، در نهایت مرگ یگانه امری است که بر آدمی فائق میآید و هرچیزی را که نام کمال دارد، ناقص جلوه میکند، در این وادی مرگ نه یک تصادف، بلکه یک قانون است که از همان ابتدای حیات، با زندگی پیوستگی دیرینهای دارد. هرگز دروغ نمیگوید و حضورش تمام موهومات را برهم میریزد، انسان را به فرای آن چیزی که هست مینشاند و به آنسوی دیوار نظر دارد.
به گفته لویناس، مرگ رویدادی نیست که بتوان آن را فراچنگ آورد؛ وقتی من هستم مرگ نیست و وقتی مرگ هست، من نیستم. آدمی در ژرفای تفکر، مرگ را تنها برای خود باور دارد، این در صورتی است که مرگ امری عمومی و استثناناپذیر است، مرگ امری فراگیر، اجتماعی و تودهای بوده که هرکسی آن را به خاصترین شکل ممکن در زندگی خود درک میکند. در این وادی اگرچه مرگ همواره دارای سویههایی از فردیت بوده، اما در بطن خود، امری تماما اجتماعی محسوب میشود. ما مرگ خود را هرگز نمیبینیم و تنها آن را تجربه میکنیم. مرگِ دیگری این امکان را برای ما فراهم میکند تا شاهدی بیرونی بر رخداد مرگ باشیم.
آیینها و مناسک مربوط به رخداد مرگ وجهه دیگری از جماعتمحوری مرگ قلمداد میشوند. به تعبیر جکسون توبی، هر جامعهای باید از طریق یک نظام اجتماعی و اعتقادی برای شهروندانش جهانبینی مشخصی خلق کند تا مسائلی همچون مرگ و زندگی را برایشان معنا کند. ازهمینرو باید مرگ را بهعنوان یک مسئله اجتماعی فرض کرد که جامعه باید برای آن راه و چارهای بیندیشد. ما به مرگ دیگران واکنش نشان میدهیم، به همانسان که دیگران نسبت به مرگ ما مسئولند و در قبال این رخداد مجبور به ادای برخی مناسک اجتماعی میشوند. مرگِ هر انسانی حاوی یک پیام اجتماعی است، بهخصوص زمانی که این مرگ خودخواسته باشد که شکلی از اعتراض به خود میگیرد؛ اعتراضی علیه زیستن و آنانی که به این زیست مشغولند. در این معنا مرگ با تمام تنهایی دربرگرفتهاش، برای انسان یک امر اجتماعی نیز محسوب میشود، چراکه مرگ، خاص انسانِ منفرد و تنها نیست که به تعبیر نوربرت الیاس، بسان موجودی بیپنجره صرفا رو به خود باشد.
مرگ بهمثابه قانونی اجتماعی و انکارناپذیر که از جانب غیر بهسوی ما رهسپار بوده و برخاسته از سکوتی لایتناهی است، اجتماعیترین وجهه خود را در مراسم خاکسپاری عیان میکند، آنسان که دوستی میمیرد و ما بر سر مزار او بیهیچ چشمداشتی حاضر میشویم. شاید در این رخدادِ جمعی ما شاهد نابترین شکل ارتباط فردی باشیم، گریستن بر مدفنِ دوست، «مرگ» را از انزوا خارج کرده و آن را به یک ارتباط متقابل جمعی وارد میکند. مرگِ دیگری این یقین را در دل آدمی زنده نگه میدارد که «ما هرگز مرگ خود را بهتنهایی تجربه نخواهیم کرد».
مردگان حتی در تنهایی دفن نمیشوند و مزارستانها محل تجمع انسانهایی هستند که تجربه مشترکی در مرگ دارند، مردگان نه در محلی دور از شهرها، بلکه در همین نزدیکیها دفن میشوند تا پیوندشان با اجتماع دچار گسست نشود، مرگ در همین نزدیکیهاست و واپسین اقامتگاه ما فاصله چندانی با محل زندگی کنونی ما ندارد. حضور در مزارستان حاوی این پیام است که ما زندگان نیز بهزودی به جمع شما ملحق خواهیم شد، مراجعه منظم به مزارستانها تجدید پیمان زندگان و مردگان محسوب میشود؛ پیمانی که دیر یا زود لاجرم به آن تن خواهیم داد.
«مرگ» در بطن اجتماع جا دارد، ما در برابر مرگ دیگران مسئولیم و به تعبیری لویناسی، بیتفاوتی نسبت به مرگِ دیگری عقبنشینی از مسئولیت بنیادین سوژه و همدستی با مرگِ او و مقدمه مرگ اخلاقی سوژه قلمداد میشود. مرگ تداوم یک اجتماع است و در تفکر دریدایی امکان دوستی و تندادن به جماعت اتفاقا با آگاهی نسبت به مرگ دیگری آغاز میگیرد و این امکانی برای گریز از خودشیفتگی سیسرویی تلقی میشود. «دوستی، اساسا آمادگی برای مویهکردن بر سر قبر دوست است» و این فرایند، امکانی را تدارک میبیند، از برای تنیدهشدن در جماعت و تقبلِ مسئولیت در برابر دیگری، چراکه در این میان هر سلبِ مسئولیتی به معنای همدستی با مرگ است و در نهایت به فروپاشی اجتماع منجر خواهد شد.
حسام محمدی
- 13
- 5