زهری، آدمی سیاسی بود یا در واقع از عقلای سیاسی بود یعنی به آب و آتش نمیزد برای هیچ؛ کودتای ۲۸مرداد البته او را هم عصبی کرد و ناراضیتر از قبل، اما با عصبیت به سراغ بحران نرفت و شاید به همین دلیل است که آن موج ناامیدی عمیقِ پس از کودتا، دامان او و شعرش را نگرفت
منوچهر نیستانی شاعری است کمترشناخته شده در شعر مدرن ایران؛ شاید یکی از دلایلش این باشد که غیر از شعر نو، غزل هم میسرود که در دهه ۴۰، جرمی نابخشودنی بود نزد شاگردانِ نیما! او یکی از آغازگران غزل نو در ایران است گرچه پس از آغاز جریان «غزل نو»، حتی ایشان هم چندان به یادآوری نام و نشانش نپرداختند
حضور کلکی در آستارای دهه ۶۰، او را از لحاظ رسانهای منزوی کرد اما قدرتی تازه به وی بخشید که به شعری تازهنفس دست یابد. آستارای دهه ۶۰، هیچ شباهتی نداشت به سیمای این شهر در دهههای ۸۰ و ۹۰، از لحاظ رونق ادبی و فرهنگی. تنها نام شاخصی که از آن، در رسانههای تخصصی به گوش میرسید اکبر اکسیر بود
مسعود احمدی که با شعرهای نیماییاش - البته با گوشهچشمی به بیان قدمایی اخوان- در دهه ۶۰ درخشیده بود، خیلی زود جامه دگر کرد و به کسوتِ شعر سپید درآمد؛ شاعری به شکلی مکرر، نوشونده و دلپذیرگو و مخاطبپسند و صدرنشین اما نه در بیانِ برخی دستاندرکارانِ نقد و نظر و رسانه!
علی رضا پنجهای در ۲۶ سالگی، شعرهایش در آدینه منتشر میشدند. او فاصله شعرِ زیرمتوسطش را در سال ۶۳ تا شعر تحسینشدهاش در سال ۶۶ را به سرعت پیمود. شعرهایش در اواخر دهه ۶۰، نوید دهنده ظهور شاعری بود که به جهان و بیانی از گونهای دیگر دست مییافت
«مرداد در اوستا به صورت Ameretat به معنی «زندگی جاودان، بیمرگی» آمده است و ترکیبی است از a منفیساز و ریشه «mrta» به معنی مردن؛ در فارسی میانه به صورت amaurtat/amaurdad به کار رفته است. این واژه سه بخش دارد: ۱. پیشوند اَ (a) که سرواژه، برای نفی معنی میآید ۲. ریشه اوستایی مَر (mar) به معنی مرگ و مردن ۳.پسوند تا(tat) 4.مرداد به معنی مرگ اما امرداد به معنی بیمرگی و جاودانگی است.»
[ویکیپدیای فارسی] شاید همین اشاره به معنای «امرداد» کفایت داشته باشد که بخواهیم به تولدها بپردازیم در این ماه. از روز تولد محمد زهری، نشانی نیافتم اما متولد مرداد است در ۱۳۰۵. منوچهر نیستانی متولد چهارم مرداد ۱۳۱۵ است. بیژن کلکی ۱۲ مرداد ۱۳۱۷ متولد شد. مسعود احمدی متولد ۱۰ مرداد ۱۳۲۲ است [البته در یکی از بزرگداشتهای رسانهای، این تاریخ ۱۲ مرداد و در شبکههای اجتماعی ۲ اوت یا ۱۱مرداد ذکر شده] و علیرضا پنجهای، زاده ۲۷ مرداد ۱۳۴۰. از ایشان، سه تنِ نخست، تنها یادشان با ماست.
محمد زهری؛ مرد عاقل شعر مدرن
زهری، آدمی سیاسی بود یا در واقع از عقلای سیاسی بود یعنی به آب و آتش نمیزد برای هیچ؛ کودتای ۲۸ مرداد البته او را هم عصبی کرد و ناراضیتر از قبل، اما با عصبیت به سراغ بحران نرفت و شاید به همین دلیل است که آن موج ناامیدی عمیقِ پس از کودتا، دامان او و شعرش را نگرفت با این همه، به دلیل همین رویکرد سیاسی بود که شعرش، تکلایه ماند نه حتی به عنوان یک شعر سیاسی کاملاً مشهود و «دولت زاهدی بیا مرا بگیر!»، بلکه شعری استعاری و تکلایه.
اگر «زمستان» اخوان شعری بود که میشد استعاری - سیاسیاش هم فرض کرد و چسباندش به آن نومیدی جمعی از سیاست و حکومت - گرچه به هر حال جدا از آن بحران هم به زیست ادبیاش ادامه داد- شعر زهری این طور نبود؛ با این همه هم روانی خاص خود را داشت و هم به نسبتِ زمانه، از بیانی نزدیک به بیانِ مورد نظر نیما برای نزدیکی هر چه بیشتر به نثر - در دل وزن عروضی- سود میبرد؛ زهری البته با نیما شروع نکرده بود با توللی شروع
کرده بود و شاید به همین دلیل هم، از بیان و زبانِ شعری روانتری به نسبتِ اغلبِ شاگردان نیما در دهه سی، برخوردار بود همچنان که شاملو هم با نیما شروع نکرده بود و با دکتر مهدی حمیدی شروع کرده بود، واقعیتی که تا پایانِ عمر سعی در اختفایش داشت اما زهری چنین اختفایی را روا نمیداشت.
زهری را اغلب با شعرهای کوتاهش به یاد میآوریم شعرهایی که گاه در حد یک ضربالمثل برای چند نسل تکرار شدند؛ حتی در مدارس و میانِ دانشآموزانِ دبیرستانی نیز مشهور بودند: من نوشتم از راست / تو نوشتی از چپ / وسطِ سطر رسیدیم به هماما شاید بتوان بهترین کارش را - در ایجاد فضا و پرسپکتیو شعری- در «لندن۷۰» دید، شعری فراتر از زمانه خود و حاوی پیشنهادهای فراوان برای بقای شعر نیمایی:
صبح باران / ظهر باران / عصر باران
شب - همه شب - باز باران/ دائماً چتر است و / باران است و / بارانی... / شهر، شهر بینگاهی است / کشفهای تازه را ناخواسته، / بدرود گفته... / خانهها با پلههای چوبی پیچان / سرد / دلمرده / نمور و / تار... / هست فریادی اگر / نجواست / یا صدای سوت کشتی / یا ترن / یا کارخانه / یا طنین خسته زنگ کلیسا / - روز یکشنبه - / که دگر در گوش سنگین جوانان / مرده و ناآشناست...
مرد عاقل شعر مدرن ما، چندان دیرپا نزیست. شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۷۳ در بیمارستان آسیای تهران بر اثر سکته قلبی درگذشت. چه کسی گفته عمر دراز، متعلق به شاعرانی است که همچون سیاستمداران، به زندگی مینگرند؟!
منوچهر نیستانی شاعری با استعداد فراوان
ز ما دو خاطره بیدوام میماند / ز می نه حال که دردی به جام میماند / چه سالها که زمین بیمن و تو خواهد گشت / که صید میرمد از دام و دام میماند! / از این تردد دایم- که در نظرجاری / کدام منظره مستدام میماند؟ / خطوط منکسری با شتاب میگذرند / بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام میماند / چه سایه وار سواران در آستان غروب.. / چه نقشی؟ / از که؟ / در این ازدحام میماند؟ / چه باغها به گذرها -پرازشکوفه سیب- / چه عطرها که تورا در مشام میماند / ستارهها و سحرها و صخرهها و سفر... / چه خوب! / زینهمه بر جا کدام میماند / مسافران زعطش دسته دسته میمیرند / و چشمه حیوان در ظلام میماند...
منوچهر نیستانی شاعری است کمترشناخته شده در شعر مدرن ایران؛ شاید یکی از دلایلش این باشد که غیر از شعر نو، غزل هم میسرود که در دهه ۴۰، جرمی نابخشودنی بود نزد شاگردانِ نیما! او یکی از آغازگران غزل نو در ایران است گرچه پس از آغاز جریان «غزل نو»، حتی ایشان هم چندان به یادآوری نام و نشانش نپرداختند. او البته به نسبتِ برخی دیگر از شاعران بسیار مستعد همنسلش، از بخت بیشتری برخوردار بود که هنوز اگر نسل نو را انگیزه کندوکاو در تاریخ ادبی باشد، نشانی از او در فضای مجازی یا میان کتابهایی با شمارگان اندک - در زوایای دور از چشم کتابفروشیها- مییابند.
نیستانی، هم از نظر نقد ادبی و هم از لحاظ سنی، جوانمرگ شد و اگر رفاقتش با برخی منتقدانِ عصر مدرن [فارغ از اینکه شعرش را بپسندند یا نه] نبود، شاید مانند دیگرهمنسلان مستعدش، حتی همین کتابهای اندکش هم در کشوی میزش به ابدیت میپیوستند.«او صبح پنجشنبه ۲۹اسفند ماه ۱۳۶۰ در حالی که ۴۵سال بیشتر نداشت دچار سکته قلبی شد و زندگی را وداع گفت. وی در بهشتزهرای تهران قطعه ۸۹، ردیف ۶۹، شماره ۳۷ به خاک سپرده شده است.»[ویکیپدیای فارسی]
موفقیت او در حوزه غزل، محتملاً بیشتر از شعرهای نیمایی اوست گرچه گاه به نظر میرسد شیوه تقطیعِ سطری [و نه وزنی]، برخی ابیاتش را به شعر نیمایی شبیه میکند اما حتی همین شباهتِ اندک هم با «غزلواره»ها -که در واقع شعرهایی نیمایی با تساوی مصراعها هستند- مخاطبِ حرفهای را دچار این خطا نمیکند که از لحاظ ساختاری، با پدیدهای غیر از غزل روبهروست. غزلهای او، برخوردار از «مضمونسازی مدرن» و قدرت غیرقابل مهار «تمامکنندگی قافیه»، هنوز هم آثاری خواندنی حتی در دهه ۹۰ محسوب میشوند.
بیژن کلکی پایتختگریزی در شهر مرزی
شاعری نیماییگو بود با بیانی نه چندان متمایز با بیان شاعرانِ نیماییگوی دهه ۴۰ که هم با شاگردان نیما نشست و برخاست داشت در دهه ۴۰ و هم با شاعران آوانگارد و آنچه نشان مانده از او در دهههای ۴۰ و ۵۰، رفاقتش با احمد شاملوست و حضورش در چند مصاحبه جریانساز که در آن از شعر آوانگارد و نگرههایش دفاع شده است.
این خلاصه آن چیزی است که از بیژن کلکی و جایگاهش در آن دو دهه در تاریخ ادبی به جای مانده و حاصل پایتختنشینی اوست در اوج برو بیای شعر نو در ایران؛ اما آنچه او را به عنوان شاعری پیشنهاد دهنده و شاخص در تاریخ شعر مدرن به نسلهای بعد معرفی میکند حاصلِ، شعرهایی است که پس از ترک پایتخت و عزلتگراییاش در شهر مرزی آستارا به جا مانده است.
حضور کلکی در آستارای دهه۶۰، او را از لحاظ رسانهای منزوی کرد اما قدرتی تازه به وی بخشید که به شعری تازهنفس دست یابد. آستارای دهه ۶۰، هیچ شباهتی نداشت به سیمای این شهر در دهههای ۸۰ و ۹۰، از لحاظ رونق ادبی و فرهنگی. تنها نام شاخصی که از آن، در رسانههای تخصصی به گوش میرسید اکبر اکسیر بود که طی دو دهه ۶۰ و ۷۰، خاموشی گزیده بود و شعر این شهر، به شکلی کمحضور اما مستدام تنها در هفتهنامههای رشت یا ویژهنامههای ادبیاش منعکس میشد.
هنوز نسلِ شاعران جوان آستارایی که در دهه ۸۰ به فتح ادبی پایتخت کمر بستند زیر بیرق «فرانو»ی اکسیر، نه ظهور داشتند نه حضور. ارتباط کلکی با شعر مدرن، محدود شده بود به سفرهای گهگاهیاش به رشت و انتشار معدود آثاری در نشریاتِ این شهر و انتشار دو یا سه شعر در سال، در ماهنامه آدینه که نشریه پررونق آن سالهای پایتخت بود البته هر سال، میزبان شاملو و نصرت و براهنی نیز بود در خانهاش، بر حسبِ یادآوری شعر دهخدا «یاد آر ز شمع مرده یادآر!» و همین! نثر طناز و گزندهاش هم گاه باب مجادلهای زودگذر را میگشود با علی باباچاهی که مسئولیت صفحههای شعر آدینه را بر عهده داشت. یک بار هم،
باباچاهی به ستوه آمده از طعنهای وی تهدید کرده بود که اگر از این شیوه عتاب و خطاب دست بر ندارد، درِ آدینه بر او و شعرهایش بسته خواهد بود و در پاسخ، کلکی اشارتی کرده بود به سردبیری فرج سرکوهی و دوستی میان ایشان:«آقای باباچاهی! تهدید نکنید! از این ستون به آن ستون فرج است!»
بارها گفته بود که دارد دق میکند در این انزوای خودخواسته و تنگی معیشت و گذرانِ روزی، با رسم تابلویی یا کار هنری روی چوب و الخ. با این همه، این تنگی مجالِ زندگی، شعرش را چنان صیقل داد که غبطهبرانگیز شد حتی برای شاگردان نیما؛ شعری که در نهایت بدل به دو کتاب شد و آن هم پس از مرگش، به همت منصور بنیمجیدی و هم و غم علیرضا پنجهای. »
«اسمام بیژن کلکی است، از پدر و مادری اهل تبریز در سال ۱۳۱۷ در مشکین شهر متولد شدهام، و آن خاک عشیرهای،یکی دوماهی بیشتر مرا درسایهاش نپذیرفته است. روزگار کودکیام درکرمانشاه، ایلام و یکی دوشهر دیگر گذشته است...در سال ۶۲ از مرکز تحقیقات مردم شناسی ایران، بازنشسته شدم و تهران را بعد از ۳۷سال اقامت، رها کردم و حال در شهر آستارا غربتی آبهای خزر هستم تا روزگار بگذرد» در ۱۳۷۷ درگذشت. از رشت، چند نفری، باز هم به همت پنجهای رفته بودیم. در مراسمش، خطیب، او را چنان میشناخت که اکثرِ همسایگانش؛ در پایان هم، اشاره کرد به اینکه: «یکی از دوستان کاغذی را به دستم دادند که آن مرحوم، گویا شعر هم میسرود!»
ما بیتو به شیدایی / شیداییترین غزل آفتاب را / بر پوست هر ستاره نوشتیم / اوضاع روزگار / چنانم ملول کرد / هرگل که وضع مرا دید / اشکی از فرط گریه / در قرار به نام گلاب شد / دراین عزا و / مجلس ختم رسول گل / ای در خیال شیشه / مانده به زندان / ما بیتو خوش نه ایم / تو بیما چگونهای؟
مسعود احمدی دونده استقامت در ماراتن نوگرایی
شاعری با زبان تلخ! او که با شعرهای نیماییاش-البته با گوشه چشمی به بیان قدمایی اخوان- در دهه ۶۰ درخشیده بود، خیلی زود جامه دگر کرد و به کسوتِ شعر سپید درآمد؛ شاعری به شکلی مکرر، نوشونده و دلپذیرگو و مخاطبپسند و صدرنشین اما نه در بیانِ برخی دستاندرکارانِ نقد و نظر و رسانه! اگر در دهه ۶۰، طعن او به روشنفکری ایران، از محافل پا بیرون نمینهاد، در دهههای بعد، مکتوب شد و واکنش روشنفکران، سهمگین بود؛ بایکوت! یادآور نامی آشنا در سینمای دهه ۶۰ و اگر آن فیلم، از تزاحمِ واقعگریزی در رنج بود لااقل به یکی از شگردهای جهان روشنفکری قرن بیستم، اشارتی داشت بلیغ.
این چند جمله را نوشتم تا به قول طاهره صفارزاده اشارهای داشته باشم به اوضاع، اگر نه، خود هم نه زبان تلخ را میپسندم و نه جنگ هفتاد و دو ملت را اما دریغ کردن رسانه و نقد از شاعری با بزرگی انکارناپذیرش از سوی نگرشی که حیاتش مرهونِ تصور جمعی، از نقدپذیری و آزاداندیشیاش است، چیزی نیست غیر از اثباتِ آنچه احمدی بر زبان میراند در این خصوص!
شعر احمدی، شعر رنگین و چندلایهای است و از معدودآثاری است که توان جذب مخاطب دارد اگر همین شعر مخاطبپذیرِ به چاپ رسیده، لااقل پخش مناسبی داشته باشد و در کتابفروشیها موجود باشد! به گمانم روشنفکری ایران در این سالها، به جای گشایشِ درهایش به روی دنیای نو، درها را بسته و بستهتر نگه داشته و هیچ دری بسته نمیماند اگر اندیشه، شعر، داستان بدل به توفان شود!
پیر میشویم/ خمیده / زمینگیر / چشمها / اعماق آینهها را نمیبینند / نمیبینند فرسودگی و زوال را / رؤیاها/ که بر باد میروند / آرمانها و آرزوها در خاک/ و او هم / که هنوز دوستت دارم را میگوید / نمیداند / یا نمیگوید / که از دست رفته است / رفته است با رفتگان دیروز/ پیر میشویم / خمیده / زمینگیر / و دیر به دیر / به یاد میآوریم بارانی را / که فقط در یک خیابان میبارید / در یک کوچه / بر یک چتر
علیرضا پنجهای شاعر جوان دهه شصت در ۵۶ سالگی
یادم است آن موقعی که انتشار شعرِ شاعری مقیم شهرستان، در پایتخت، بیشتر یک آرزو بود تا واقعیت، شعرش در نشریاتِ تخصصی دهه ۶۰ منتشر میشد و البته خودش هم در رشت، هم صفحه تخصصی شعر داشت در هفتهنامهای و هم ویژهنامه ادبی منتشر میکرد که از سوی شاعران پایتخت رصد میشد.
در ۲۶ سالگی، شعرهایش در آدینه منتشر میشدند. او فاصله شعرِ زیرمتوسطش را در سال ۶۳ تا شعر تحسینشدهاش در سال ۶۶ را به سرعت پیمود. شعرهایش در اواخر دهه ۶۰، نویددهنده ظهور شاعری بود که به جهان و بیانی از گونهای دیگر دست مییافت. در واقع، با شعر او بود که بخش مهمی از شعر ۷۰ رقم خورد.
در سالهای بعد، اندک اندک، البته از شعر سهل و ممتنع فاصله گرفت و به نوعی از شعر آوانگارد روی آورد؛ نوعی از شعر آوانگارد که تا پیش از آن، آن را نقد و نفی میکرد شبیه همان روندی که در شعر باباچاهی شاهد بودیم از اوایل دهه ۷۰ به بعد. من شخصاً، شعر سهل و ممتنعاش را میپسندم اما شعر آوانگارد وی، در این وانفسای شمارگان و انتشار کتاب شعر، کممخاطب نیست و به گمانم، اغلب حق با مخاطب است!
تو را به اندازه زخمهایم / آرزوهای نوشته پای کبوتران پیغامبر / رهانیده / رو به آفاقِ دریاها / و سرنوشت کبود این بختِ واژگون / دوست دارم / در گرگ و میش عاشقانه این دم / تو را / به اندازه تمام وقتهای جانم / خلوتهایم / لحظهها و ساعتها / روزها و ماهها و سالها / و قرنها اگر که روزگار مجال عمر / به باد «نه» دهد / تو را، تو را به اندازه تو / و نه هیچ کس و / هیچ چیز دیگر / دوست دارم / تو را به اندازه تو دوست دارم
یزدان سلحشور
- 12
- 1