سالها بود وقتی سالروز تولد یا مرگ جلال آلاحمد از راه میرسید، این پرسش از سیمین دانشور میشد که نظرش درباره جلال چیست؟ هرچه از مرگ جلال آلاحمد بیشتر میگذشت این پرسشها شخصیتر میشد. اگر آن زمان که دانشور زنده بود به پلاک یک در کوچه ارض سر میزدید، به نویسنده سالخوردهای برمیخوردید که هنوز انگشتر زردی را در دست چپش داشت؛ انگشتری که نشان از ازدواج او با جلال آلاحمد در سالهای آخر دهه ۳۰ داشت. آن انگشتر زرد برای بیش از ۶۰ سال در انگشت سیمین دانشور باقی ماند و همیشه محل سؤال بود. آلاحمد در کتاب «سنگی بر گوری» پته همهچیز را روی آب ریخته و ناگفتههای زیادی روایت کرده بود، اما کسی که باقی مانده بود برای چند دهه ناچار بود پاسخگوی سؤالهایی باشد که هیچ ربطی به کتابها و ادبیاتش نداشتند؛ همهشان شخصی بودند.
دانشور ۲۰ سال بعد از درگذشت آلاحمد از روزهایی حرف زده بود که به گفته او حکومت قرار بود او را منزوی کند، «اما محیط امن و آرام خانه بیشتر این آزارها را جبران میکرد. من چرا این همه سال بدون بچه با جلال سر کردم؟ موجی که در خانه بود، موج دلپذیری بود. جلال در برابر حکومت ببری بود، اما در خانه مردی بود سربهراه، مهربان، کمککننده و یک پشتیبان عاطفی به تمام معنی و من هم بهطور کلی، عاری از تفاخر، زنی هستم مداراکننده و چنانکه دوستانم میگویند روحیهدهنده.»
۲۰ سال از مرگ آلاحمد گذشته بود که دانشور تن به یک گفتوگوی مفصل درباره شوهرش داد: «جلال هم زنده خوبی بود هم مرده خوبی.» و بعد به همان مریدان همیشگیاش اشاره کرده بود که «تعداد زیاد مریدان و دوستدارانش گاهی امان مرا میبریدند بسکه تلفنهایشان را جواب میدادم یا در خانه پذیرایشان میشدم تا عاقبت پاسشان دادم به کافهفردوسی در خیابان اسلامبول و بعد به کافهفیروز در خیابان نادری و خودم را خلاص کردم. دیگر خانه واقعا کاروانسرایی شده بود.»
جلال با حاشیههایش زنده ماند؛ حاشیههایی که ربطی به ادبیات نداشتند و تنها قرار بود یک روشنفکر مبارز بیرون از متنها و داستانهایی بسازند که از سال ۱۳۲۴ با انتشار داستان «زیارت» در مجله «سخن» زیر سایه صادق هدایت کارش را شروع کرده بود. دانشور ۲۰ سال بعد از مرگ آلاحمد گفته بود: «سعی زیادی میشد او را منزوی کنند، از چاپ آثارش جلوگیری کنند و بارها به ساواک بکشانندش.»
حدود نیمقرن از مرگ آلاحمد میگذرد و هنوز هم حاشیههای زندگی او به قدری پررنگ است که انگار نمیگذارند تکلیف ادبیاتش روشن شود. دانشور گفته بود: «شناخت جلال، نه در زنده بودنش آن طور که شاید و باید شناخته شد و نه پس از مرگش. اگر مقصودتان از شناختهشدن قدردانی است، بله، در دوران انقلاب، به نامش بزرگراه، دبیرستان، تالار دانشکده و غیره گذاشته شده. کتابها درباره او چاپ شده، یادنامه، فرهنگنامه، نامههای جلال و غیره، در سالگرد مرگش تلویزیون درباره او برنامه میگذارد.
غالبا قصهها یا مقالههایش از رادیو پخش میشود، اما هنوز یک بنده خدایی پیدا نشده است که یک نقد کامل همهجانبه از آثار جلال عرضه بدارد و آثارش را بررسی و تجزیه و تحلیل و طبقهبندی کند.» و هنوز هم تکلیف ادبیات با او روشن نیست. تردیدی نیست که هنوز هم حاشیههای زندگی جلال آلاحمد زندهاند و تا وقتی این حاشیهها زنده باشند ادبیاتِ او در کانون قرار نمیگیرد. هرچند همین حالا هم کم نیستند کسانی که آثار داستانیاش را بیارزش میخوانند یا در رده درجهدوها طبقهبندیشان میکنند.
حالا حدود نیم قرن از خاموشی آلاحمد میگذرد و حضور داستانها و نوشتههای او در کتابهای درسی از یک طرف و حضور نامش بر تابلوهای خیابانهای شهرهای کوچک و بزرگ از طرف دیگر و برگزاری جوایز ادبی به نام او شاید مانعی شدهاند برای فراموشی نامش؛ با این حال نمیشود همه ادبیاتش را با یک چوب راند و منکر تأثیرگذاریاش در دهههای ۳۰ و ۴۰ شد.
مجید توکلی
- 14
- 5