به گزارش جام جم،این وسواس در فارسی سخن گفتن را میتوان از کارت ویزیتش نیز دریافت. آنجا که بهجای واژه بیگانه ایمیل از «رایان پیک» یا بهجای سایت اینترنتی از «وبگاه» و بهجای فکس از «فرآوا و دورنگار» استفاده کرده است.
در این روزهایی که واژههای بیگانه و فرهنگ وارداتی و تقلیدی کورکورانه برخی نشانههای اصیل فرهنگ ایرانی را کمرنگ کرده، نشستن پای سخن دکتر کزازی و غواصی کردن درعمق ادبیات فارسی حال و هوایی دیگر دارد.
اکنون که شب یلداست و شعرخوانی و بخصوص حافظخوانی نقل محافل است، وی چهارستون ادبیات فارسی یعنی فردوسی، حافظ، سعدی و مولانا را با دیدی جدید توصیف کرده است.
در این گفتوگو حتی جملات نیز تغییری نکرده تا لحن این استاد پارسیگوی کاملا خودنمایی کند.
فردوسی؟
اگر بخواهم فردوسی را در کوتاهترین، فراگیرترین و زیبندهترین سخن باز نمایم، بدانسان که به شیوه گوهرین و بنیادین هست، میتوانم گفت که او ایرانیترین ایرانی است. ما در فراخنای فرهنگ، ادب و تاریخ ایران، هیچ ایرانی را نمیتوانیم یافت که او را برترین نمونه ایرانی بودن بدانیم.
بزرگترین برهان، گرانمایهترین گواه، نفسترین نشانه، در این دید و داوری درباره فردوسی، شاهنامه است. شاهنامه، ایرانیترین نامه و دفتر و شاهکار ادبی و فرهنگ ایران است.
تنها ایرانیترین ایرانی میتواند، ایرانیترین شاهکار ایرانی و ادبی ایران را بیافریند و بسراید و همین اندک بسنده است.
مولانا؟
اگر بخواهم در مورد مولانا همین زمینه را بیش بکاوم و در پیش بگیرم، او یکی از ایرانیترین ایرانیانی است که من میشناسم. اگر ما سرودهها و اندیشههای او را با شاهنامه و اندیشههای فردوسی بسنجیم، در جهانبینی، اندیشه، هنر سخنوری، بر راهی دیگر میرود.
چرا او را یکی از ایرانیترین، ایرانیان میدانم؟ پاسخ پرسش این است: زیرا که مولانا در سالیان کودکی یا نوجوانی از ایران به آسیای کهین رفت. بر پایه آنچه که نوشتهاند، او ۱۲ ساله بود که با پدر خود بهاءالدین ولد از ایران به آنچه که امروز ترکیه خوانده میشود، راه برد یا در نام کهنتر این سرزمین به آناتولی رفت. نوشتهاند که در نیشابور پیر بزرگ عطار، مولانا را دید.
به پدر او اندرزی به عرض و پندی ارجمند گفت و داد. آن اندرز این بود. عطار به بهاء ولد گفت این کودک را نیکو بدار زیرا دیر نپاید که آتش در سوختگان جهان در زند. این سخن بسیار پیرانه و ژرفبینانه است.
آتش در سوخته زدن، کاری خرد، خام و آسان نیست. شما میخواهید آنچه را دیگر بار بسوزید که از آن پیش یکسره سوخته است. این هنر شگرف مولاناست، که نهتنها خامان را میسوزد و پختگی میرساند، پختگان را همچنان پختهتر میگرداند، بهرهای برای سوختگان هم دارد؛ سوختگان را باری دیگر میسوزد. مولانا در ۱۲ سالگی به سرزمین کوچ رفت.
از آن پس سالیان زندگانی خود را یکسره در آن سرزمین گذرانید. هرگز به ایران بازنگشت. اما نه تنها رنگ فرهنگ آن سرزمین را به خود نپذیرفت، آن سرزمین را با فرهنگ ایران رنگ زد. یکی از شکوفاترین، پویاترین، ماندگارترین کانونهای فرهنگ، ادب و اندیشه ایرانی را، در پی آن زبان شکرین و زیبای پارسی ایرانی را در آسیای کهین پی افکند.
هنوز چیرگی مولانا، چیرگی فرهنگ ایرانی، زبان پارسی، بر روندهای فرهنگی و اندیشهای در آن سرزمین آنچنان است که دیوانیان و دولتمردان بیمناک شدهاند.
در پی برانداختن فرهنگ ایرانی و زبان پارسی برآمدهاند. اگر شما هنوز در آیین بزرگداشت مولانا که آن را عرس مولانا (روز وصال جاودانه مولانا) مینامند، به قونیه بروید میبینید که آوازخوانان آیینی، قوالان بیتهایی را به پارسی میسرایند. بر در و دیوار آرامگاه پیر بلخ، سرودههای پارسی او نگاشته شده است.
اگر دبیره را در این کشور دیگر نمیکردند، هنوز زبان پارسی و فرهنگ ایرانی در آن فرهنگ روز و زبان فرهنگی بود. اما دیگر کرد دبیره، امروزیان آن سرزمین را با پیشینیانشان گسیخت. دریغی است بزرگ که آنان به آرامگاه مولانا میآیند، آن نگاشتهها را میبینند، اما نمیتوانندشان خواند و دریافت. این گسست، شاید از دیدی به سود مردم بوده باشد. اما زیان آن بارها بیش از سود آن است. سود آن، پیوستن به کشورهای باخترینه است.
بهره بردن از توانشهایی که چنین پیوندی در پی میآورد. اما زیان آن که زیانی است پایدار، درونی، فرهنگی، مَنِشی، روانشناختی، آن است که پیوندشان را با فرهنگ پیشین گسیختهاند و از دست دادهاند.
و بدون حتی یک بیت به زبان ترکی؟
داستان درست همین است. از همین روست که من او را یکی از ایرانیترین، ایرانیان میدانم. لَختهایی در دیوان غزلهای مولانا که دیوان شمس نامیده میشود، به این زبان هست. اما هیچ سروده یا بیتی نیست. به گمان این سرودهها هم در دیوان بر افزوده است.
شاگردان و پیروان مولانا آنها را به شیوه او سرودهاند. نمونه را این بیت، که بیتی شورانگیز و زیبا نیز هست، پارهای به زبان کوچ دارد. تَن تَن تَنَن، تَن تَن تَنَن، میگوی ای مرغ چمن، تا چون اویس اندر غَرَن، یرلی یلی یرلی یلی.
به هر روی مولانا بیشینه سالیان زندگانی را در بوم بیگانی در سرزمین کوچ گذرانید. اما ایرانیتر از روزگاری شاید ماند که اگر در ایران میبود، میتوانست، بود. شاید همین دوری از ایران، نیرویی درونی، گویی طاسه تاربای را در او پدید آورد. که بیش از ایرانیان دیگر، به این سرزمین سپند اهورایی بیندیشد، بپردازد و بگراید. «طاسه» واژهای است که من آن را در برابر واژه فرنگی نوستالژی به کار میبرم.
سعدی؟
سعدی بیهیچ گمان یکی از سالاران سترگ سخن پارسی است. یکی از پایهریزان فرهنگ ایران در روزگاران نوتر، در ایران پس از اسلام است. اگر بخواهم در میان شایستگیهای نمایان و برتر سعدی یکی را چونان شایانترین و نمایانترین، برگزینم، آن شایستگی همه رویهگی و همه سویهگی است. سعدی سخنوری است که در بسیاری از قلمروها، کالبدها و گونههای سخت پارسی، نهتنها طبع آزموده است، شاهکار آفریده است. در غزل از سرآمدان سخن است. اما چامههای او هم، چامههایی بلند و ارجمند است.
گونهای از نوشتار و نثر پارسی را به فرازنای فَرمَندی رسانده است؛ آنچه آن را نثر آهنگین در گلستان مینامیم. از سویی دیگر، برترین اندرزنامه را در ادب آموختاری پارسی آفریده است که بوستان است. تنها زمینهای که سعدی در آن سخنی سَخوه، سُتوارو ستوده نیافریده است، رزمنامه است.
از همین روی، خود شاید از آنجا که میدانسته است بر او خرده خواهند گرفت، که چرا به رزم نپرداختهای، یکسره در اندیشه بزم بودهای، در بیتهایی از بوستان گفته است که اگر من به رزم نپرداختهام، از آن است که من جنگجوی نیستم. با کسی بر سر ستیز و آویز، نه.
و حافظ در این شب یلدا؟
داستان حافظ کمابیش داستانی است دیگر. حافظ را با هیچ سخنوری نمیتوان سنجید. حافظ غزل پارسی را که صدها سال پیش از او سروده شده بود، به سختِ گی و سُتواری، به پروردگی و پختگی، رسیده بود، بر سِتیغ نشاند. به فرازنایی برد که فراتر از آن نمیتواند رفت.
اگر من از صدها سال سخن گفتم، از این روی بود که پیشینیه ادب پارسی را میباید در ادب روزگاران پیشتر جست و از آن میان غزل پارسی را. او غزل را که پیش از او پدیدهای این سَری گیتی زمینی بود، به پدیدهای آن سَری مینوی، آسمانی دگرگون کرد. به درست از همین رو است که ایرانیان با دیوان حافظ همان کاری را انجام میدهند که با نامههای سپند، آیینی و فراسویی انجام میگیرد.
و فال حافظ؟
با دیوان خواجه فال میزنند تا از رازهای آینده آگاه بشوند یا به پاسخ پرسشهایشان برسند یا هنگامی که بر سر دو راهی میمانند، میخواهند حافظ آنان را راه بنماید. نمیدانند که چه میبایدشان کرد. من نمیخواهم بیش از این به این زمینه بپردازم و راز این پدیده شگفت که تنها در دیوان حافظ کارکرد دارد، بکاوم و بَررَسَم. چون سخن به درازا خواهد کشید اما تا آنجا که من میدانم، تنها کشوری در جهان که با دیوانی در آن فال میزنند، ایران است.
در همه کشورها ابزار فال زنی، آگاهی از رازها، از پیش بردنِ راه به آینده، با دفترهای سپند و مینُوی انجام میگیرد. یکی از رازهای این پدیده از دید من بیگمان عشق، شوریدگی، سرمستی، بیخویشتنی، رهایی از خود، از تن، از آلایشهای گیتی، پیوند گرفتن با جهان نهان است.
اگر چنین نمیبود، حافظ نمیتوانست پرسش هایمان را پاسخ بدهد، ما را راه بنماید و رازها را بر ما بگشاید. تنها شیفتگی، شوریدگی است، که آن توان شگرف آن مایه بهینه را دارد که ما را از ما وابستاند. ما را از تنگنای تن، از گَوِ گیتی، از مَغاک خاک، بیرون ببرد. با آسمان و با جهانِ جان بپیوندد. حافظ سخنوری است که توانسته است آستان را فرو بنهد و به آسمان برسد. آن فسون فسانه رنگی که در سرودههای او است، دست آورد این فرا روی است.
- 18
- 2