تيزبيني نويسنده شهير روسي آنتوان چخوف، بر صاحبان قلم پوشيده نيست. ذهن زاينده او چنان خودماني و بيپرده از حقايق اطراف ما سخن ميگويد كه پنداري از پنجره اتاقت به بيرون مينگري و از ميان آنچه در داستانهايش جاري است، صداي عقايدي بهگوش ميرسد كه برايمان آشناست. وي با تبحري كمنظير، داستانهاي كوتاه پرمغزي خلق كرده كه بهسختي ميتوان مانند آنها را، حتي در آثار بلند ساير نويسندهها يافت. داستان كوتاه «آدمهاي خطرناك» روايتگر رويارويي ديرينه تاريكي جهل با روشناي دانش و حقيقت است.
دو مرد غريبه، به شهري وارد ميشوند و در همان بدو ورود چنان متمايز و فراتر از تمام مردمان شهر جلوه مينمايند كه توجه مخاطب را بر خود متمركز ميكنند. پوشيده نماند كه اين وجه اغراقآميز از تمايز، نه فقط از برتري و آدابداني آندو، كه از ناداني و جهالت شگفتآور ساكنان شهر رقم ميخورد، چنانكه آنان حتي به وجود مشمئزكننده حشرات در محيط زندگي و غذاي خود عادت كردهاند و آن را موضوعي پيش پا افتاده ميدانند. حال، چگونه ميتوان از چنين كساني انتظار داشت كه از پديده خورشيد گرفتگي بدانند؟! عاملي كه دو غريبه را براي رصد و مطالعه آن، به اين تاريكخانه كشانده است.
اينگونه است كه ما نيز با داستان، به انتظار كسوف مينشينيم. آن هنگام كه براي آن دو غريبه، رسول آگاهي برانگيخته ميشود و براي ساكنان شهر، هنگامه چيرگي سياهي ضلالت است. در تاريكي كسوف، مردمان، ديوانهوار، در هم ميپيچند و آشفته، آخرالزمان را بانگ ميدهند؛ كه اگر نيك تامل كنيم، جهل و اصرار بر آن، زمينهساز اضمحلال بشر است.
پس از لحظاتي، كسوف به انجام ميرسد و دو غريبه كه تنها آگاهان داستان هستند، با طمانينه بههمراه ادوات و تجهيزات خود، شهر را ترك ميگويند چنانكه به قول شاملو: «يك دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت. »
روز، دوباره برميآيد ولي تيرگي ناداني، همچنان بر همه شهر سيطره دارد و اكنون مجهولات با داستانسرايي و خرافهسازي درميآميزند و رواياتي از واقعيت عرضه ميشوند كه حقيقت را شرمسار ميكنند. مردمي كه تا لحظاتي پيش، غريو مستانه سر ميدادند، اكنون دو غريبه را مسبب اين مصيبت و بلاي آسماني قلمداد ميكنند. اتهامي محتوم كه همواره كساني كه ديگر گونهاند، طلايهداران لشكر محكومانند، لكن «بيخرد، گرچه رها باشد، در بند بود؛ با خرد، گرچه بود بسته، چنان دان كه رهاست» اين مردم، چنان غرق در ظلمتند كه حتي نشانههاي راوي حقايق را نيز نادرست تعبير و تفسير ميكنند.
بدينسان است كه گاه، آگاهاني بر ما وارد ميشوند و چون متصل به چشمه حقيقتند از سرچشمه مينوشند و بهره و حظ وافر ميبرند و سپس رخت برميبندند. اين ما هستيم كه در ورطه گمراهي كه چون يوغي به گردن آويختهايم، ميمانيم و براي آن فرجامي جز به سوي قهقراي ابدي نميتوان پنداشت. اكنون ديگر پوشيده نيست كه چرا شهر را در ابتدا تاريكخانه ناميديم، جايي كه در تاريكي آن، حقيقت پنهان، آشكارا ظهور ميكند.
در پسين سخن، بر ما است كه به دام تعبير ناراست نيفتيم، كه پلشتي گمراهي و ناداني ميتواند آفتاب حقيقت را بپوشاند، لكن، حتي از پس ابرهاي تيره هم پرتو حق و انديشه، پاينده است، كه حقيقت، ازلي و ابدي است؛ آفريده نشده كه ويران شود و ماذون نيست كه مخلوع شود. باقي است تا صورت زنده و زندگي را جان معنا بخشد. او شعشعههاي خود را نثار ميكند، افسوس كه ما همه خوابيم.
سميه دژبرد
- 13
- 1