هاروكي موراكامي آدم ناراحتي است؟ چرا شبيه هيچكس ديگري نمينويسد؟ چرا ميتواند هر خرافه ژاپني و سنت فراموششدهاي را قاطي داستان مدرنش بكند و خوانندهها هم شگفتزده بشوند؟ خودش گفته اين سوالها را بارها و بارها از او پرسيدهاند و او هم جواب داده است. موراكامي معتقد است آدم ناراحتي نيست. اما همچنان خواندن هر كتابي از موراكامي كار راحتي نيست، كافي است حواست را به داستان بدهي تا يك جاييات درد بگيرد.
موراكامي استاد به دردآوردن است. او سراغ رازهاي پنهان زندگي آدمهاي تنها ميرود و از مكاشفههاي دروني آنها و دنياي زيرزمينيشان پرده برميدارد. براي موراكامي اين چيزها عين موم توي مشتش شده، او ميتواند از يك داستان خيلي ساده از رفاقت چند پسر دبيرستاني به همين دنياي زيرزميني و هولناك روابط انساني نقب بزند، يك دفعه يكي از رفقاي دوره نوجواني از معاشرت گروهي بدون هيچ توضيحي حذف ميشود، ١٦ سال بعد درحاليكه اين حذف شدن ذهنش را رها نكرده به اصرار يكي ديگر در پي يافتن توضيح با حلقه دوستانش ملاقات ميكند و اينجاست كه موراكامي يكي از آن زيرزمينهاي هولناك انسانياش را به تصوير ميكشد و رمان سوكورو تازاكي، بيدرنگ به يكي از اثرگذارترين رمانهاي او تبديل ميشود.
موراكامي اين خط را از همان اول تا همينجا دنبال كرده، سيروسلوك شخصي كه در سادهترين و معموليترين زندگيها جستوجو ميكند و دست آخر رازي سر به مهر افشا ميشود كه ديگر نميگذارد هيچ زندگي معمولي بهنظر برسد. تكتك داستانهاي او پر است از زندگي آدمهاي معمولي كه وقتي در آن غور ميكند تكاندهنده ميشوند؛ نه از آن جهت كه اين آدم معمولي نيست، بلكه از آن رو كه تصويري از تنهايي و غم پيش روي خوانندهاش ميگذارد كه انگار هر كسي در زيرزمينهاي شخصي و پنهانش يكي از آنها دارد، او داستان كوتاهي دارد به نام سال اسپاگتي كه قصه آدمي است كه مدتهاي مديدي توي خانه فقط و فقط ماكاروني درست ميكند و هيچ چيز جز ماكاروني در كار نيست، هيچ اتفاقي نميافتد، ماكاروني، ماكاروني و ماكاروني جوري كه خواننده ته داستان دستش خالي است و جز قابلمه آب جوش و تصوير ماكارونيها و تنهايي عميق و غمي بزرگ چيزي ندارد.
او به همينها هم راضي نميشود، اين جستوجو و غور در تنهايي از يك جايي شروع ميشود كه گاهي وقتها متاركه است و گاهي وقتها مرگ يا حتي گم شدن يا از بين رفتن حافظه كه به اين زيرزمينهاي شخصي نقب ميزنند. موراكامي در داستانهاي كوتاهش اين فضاها را به اوج رسانده، يكجور نمايش فقدان است كه او ديگر در آن استاد شده، هر نبودني كافي است دستمايه داستان او شود؛ حتي وقتي يك زن و شوهر براي ديدن باغ وحش و دو كانگورو راهي ميشوند، سر يك پيچ يا موقعيت اتفاقي همان چيزي كه موراكامي برايش نوشتن را شروع كرده از خفا بيرون ميپرد و يقه خواننده را توي دست ميگيرد.
يك جستوجوي هميشگي براي يافتن عشق و آرامش در فضاهاي شخصي هم در داستانهاي او بيوقفه ادامه دارد، يكي از اين شاهكارها داستان كوتاه يوفو در كوشيرو است، مرد عياش و خوشحالي كه يك روز دست از همه اين كارها ميكشد و با دختري بسيار معمولي و غيرمتمول ازدواج ميكند و تمام دلبركان پيشين را فراموش ميكند، او ميخواهد همهچيز را درون چارچوب خانه بسازد، اما يك روز صبح زنش رفته و فقط يك نامه برايش گذاشته؛ نامهاي كه يادآوري ميكند مرد در درونش هيچ چيزي ندارد و اين تازه آغازي است براي جستوجوهاي دروني و چاههايي از رازهاي تنهايي كه يك به يك در اين داستان تكاندهنده گشوده ميشوند.
زنهاي داستانهاي موراكامي هم زنهايي اسرارآميز، زيبا و خيرهكننده هستند. در رمان «جنگل نروژي» شخصيت اصلي داستان به «نائوكو» كه دختر جواني است ميگويد: «بايد با تو حرف بزنم. ميليونها حرف براي گفتن دارم. تنها چيزي كه در اين دنيا ميخواهم، تويي. ميخواهم ببينمت و با تو حرف بزنم. ميخواهم هر دوي ما از اول همهچيز را از نو بسازيم.» زنهاي داستانهاي موراكاهي همچنين بسيار شكننده و ظريف هستند و گاهي حتي تصميم به خودكشي ميگيرند، آنها هم درست به اندازه مردهاي داستانهاي او چيزهايي براي پنهان كردن دارند؛ رازهايي كه غمگينشان ميكند.
همه اين جستوجوهاي پايانناپذير و گريزها و ترك كردنها در داستانهاي او به يك سمت و سو ميرود؛ هراس از تنهايي و تنها ماندن و اين همان جايي است كه موراكامي تا تهش به آن نقب زده و عريانش ميكند و ميگذارد جلوي خواننده و براي همين هم موراكامي شايد نويسنده ناراحتي باشد كه حوصله دلخوش كردن خوانندهاش را ندارد.
اميلي امرايي
- 13
- 5