«هفتگنبدِ» محمد طلوعي مجموعهاي از افسانههاي مدرن است كه تحت تاثير هفتپيكرِ نظاميگنجوي نوشتهشده. او مرز ميان خيال و واقعيت را محوكرده و اجازه داده شخصيتهاي داستانهايش تا هركجا كه ميخواهند دور از زندگي شهري با هر رويا و آرزويي كه در سر دارند، بتازند و درونيات خود را جستوجو كنند. براي ورود به عمق هر داستان بايد در خواندنش كليد آن را پيدا كرد.
هر داستان در «هفتگنبدِ» محمد طلوعي به مانند «هفتپيكرِ» نظامي به دو بخش حماسي و غنايي تقسيم ميشود. در «هفت پيكر» بخشي بر پايه روايتي تاريخي، درباره رويدادهاي مربوط از بدو تولد تا مرگ بهرام، پادشاه پنجم ساساني است و ميانه كتاب شامل نقلِ هفت حكايت از زبان هفت همسرش (دختران پادشاهان هفت اقليم) است.
در بخش حماسي «هفت گنبدِ» طلوعي، نويسنده روحي تاريخي و جغرافيايي از فضا و مكان به داستان داده و در بخش غنايي، داستانِ قهرماناش را بر پايه عواطف، خيال و رمانتيك به تصوير كشيده است.
هر داستان در قالب سفري است به كشورهاي اطراف ايران (سوريه، ارمنستان، لبنان، عراق، گرجستان، افغانستان و عمان). نويسنده، براي نوشتن هر داستان چمداني بسته و به شهرِ افسانهاش سفركرده تا آن را از نزديك لمس و مزه كند. بعد از خواندن هر داستان به يقين ميرسيم كه محمد طلوعي با يك چمدان رفته و با چند چمدان برگشته. او با فرهنگ، تاريخ و جغرافياي آن كشورها به خوبي آشناست و توانسته با نثر خوب و توصيفات دقيق خواننده را همسفر كند.
بوي باروت، خاك و رد اشك روي صورت ميماند وقتي راوي «خوابِ برادرِ مرده» از دمشق ميگويد: «دمشق اول صبح غبار داشت و بوي باروت ميداد. سايه دمشق ميتابيد روي كوهها. دمشقي كه سايه بود ويران شد، هفت هزار سال شهر محو شد و شهري باقي ماند كه از جاي گلولههاي توپ در ريفش دود به آسمان ميرفت، شهري هفدهماهه كه دود انفجارها ميساخت توي آسمان. دمشق شهر ترسخوردهاي بود اول صبح كه زنهاش وقتي توي درگاه شوهرشان را سركار ميفرستادند، گريه ميكردند. دمشقي كه دود بود محو شد، فقط منارهها و زخمها باقي ماند.»
يا دردِ بعد از خواندن داستان «خانه خواهري»: «كابل شهر آشنايي بود، انگار بارها اين شهر و آدمها را ديدهبودم. شهر كه روي كوهها بالا رفته بود، شبيه تهران بود و سرهاي پكولپوش، دندانهاي افتاده، پوستهاي سياهشده از ماندن زير آفتاب مثل هزار هزار آدمي بود كه در امامزاده عبدالله و بازار ديده بودم، آدمهايي كه با شوق درد را تحمل ميكردند، با شوق گرسنگي ميكشيدند و با شوق ميمردند... از شهر بيرون ميرفتيم اما من متوجه نبودم بيرون ميرويم، كابل جوري نيست كه از روي شكل خانهها بشود فهميد به حومه رسيدهاي، همه جا هم خانه خراب هست و هم خانه نيمهساز، ويراني و آبادي درهم.»
و چه طعمي ميدهد «فتوش و پنير» با روغن زيتون در بيروت، «گاتا و قهوه» در ارمنستان و «قهوه ارمني با شيريني باسدغ» در تفليس. طعمها و تصويرهايي كه حتي اگر نخورده باشي و نديده باشي بعد از خواندن «هفتگنبد» از ياد نميبري. همانطور كه «ليلاج بياغلو» را از ياد نبرديم و قطعا «بوريس آباشيدزه» را هم از ياد نخواهيم برد.
گنبد اول تداعي افسانه شهر سياهپوشان نظامي است كه پادشاهي راهي سفر به شهر مدهوشان چين ميشود تا بفهمد چرا مردمان آن ديار سياهپوشند. راوي خواب ميبيند، او و برادر نداشتهاش بازيگران فيلمي هستند از همان فيلمها كه در بيداري زياد بازي كرده: «هميشه وقتي سوار اتوبوس ميشوم همين كار را ميكنم؛ سر صحبت را با بغلدستي باز ميكنم و آدم ديگري ميشوم. استاد رياضي محضِ دانشگاه آزاد واحد بومهن، خلبان فانتوم كه به خاطر پركردن دندان اخراجش كردهاند، فوتباليست ناكامي كه در نوجواني، آندو تيموريان روي پايش تكل رفته و همسترينگش پاره شده. توي اتوبوس آدمهاي زيادي از من ميزايند، دروغهاي كوچكي كه راه را كوتاه ميكنند.»
در خواب ميبيند، برادر، سوار قايق، دور ميشود. او ميماند وسط ميداني كه رويش نوشته سبع بحرات. از روي نشانههاي خواب راهي دمشق ميشود تا برادر را پيدا كند. در پي پرس و جو از دوست پدرش، متوجه ميشود، پدر و سه دوستش سالها قبل با هم پيمان برادري بستهاند. يكيشان بيخبر رفته و برادران در جستوجوي او فهميدهاند در سوريه عاشق شده.
داستان در نگاه اول ساده است اما نويسنده با خردهروايتهاي جذابي كه از گذشته پدرِ راوي ميگويد و نشانههايي كه در دو قصه - پيمان برادري پدر در گذشته و خوابِ پسر- قرار داده، خواننده را به لايههاي زيرين داستان ميبرد.جايي كه فرقي نميكند برادري باشد كه به دنيا نيامده يا پيمانِ برادري كه سالها در اين ديار گمشده.
گنبد دوم «آمپايه بارُن»: راوي در ايروانِ ارمنستان در انتظار ويزاي آمريكاست. شخصي چند بار با لباسهايي عجيب به نام بارُن در پي او بههاستلِ محل اقامتش ميآيد. راوي با ترس به آدرسي كه او داده ميرود و ميفهمد بارُن از همرزمان جدش كرامتالله در جنگ اول ايران و روس بودهاست و جدش به دليل نجات جان عباس ميرزا، لقب آجودانِ حضور ميگيرد و نايبش ميشود تا از ژنرال وقت فوتو فن توپريزي را ياد بگيرد. اما كرامت در اثر يك اشتباه در كوره مذاب ميافتد و عباس ميرزا دستور ميدهد همانطور قالب ريخته، نگهش دارند و او ساليان در لوله توپ ميماند.
بارُن از راوي ميخواهد كه توپ را با خود به آمريكا ببرد يا برگرداند ايران. راوي سرگردانِ بردن و نبردن جدش ميماند كه موتيفي بر گذشته و آينده زندگي خودش است. او مانند جدش در گذشته مانده و نميتواند از گذشته عتيقهوارش جدا شود. آنجا كه ميگويد: «در عتيقهها چيزي خورنده است، چيزي كه معجون همه آدمهايي است كه به آن شيء دست زدهاند، دست به دست چرخاندهاند، دورش انداختهاند، فراموشش كردهاند و من هر لحظه خيال ميكردم همه آنچه نسلها ساختهاند را خراب ميكنم.»
اين داستان را بايد دائرهالمعارف عتيقه ناميد. توصيفات دقيق و كامل راوي از ديدهها كه كم هم نيستند. «يك اتاق پُر از لامپا با حبابهاي كريستال و بارفِتن كه به همه سقفش جارِ ورشو آويزان بود. اتاقي پُر از تفدانهاي برنجي، اتاقي پر از اسباب چاي و سماور و قوري زوج لوله...»
از زيباييهاي اين داستان توصيفات لحظه ورود راوي به خانه عتيقه بارُن است. غير از خانه و وسايل از خودِ بارُن كه شبيه عتيقههايش شده ميگويد: «پوست گردن بارُن كت و شلواري پُر از چروك بود، عين كاغذ الگو كه مچاله كنند و دوباره صافش كنند تا رويش آدمي را بكشند... نه سرماي مرگ داشت و نه گرماي زندگي، مثل لباسي بود كه كسي تازه كنده باشد و گرماي تنش تويش مانده باشد.»
بارُن ذهنيت راوي است كه دربِ قسمتِ تاريك ذهنش را باز ميكند كه نترسد و به جلو برود. كسي كه در نقشهاي مختلف بوده و گذشته را همچون عتيقه نگه داشته و به هيچ كجا نرسيده و درست معناي كلماتي است كه لاتين در ذهن راوي تكرار ميشود: ريشهكن، از بين بردن، ترفند، پيروزي.
ديگر نكته داستان استفاده از موتيفهاي تصويري است كه كمك ميكند بدون توضيحات اضافي معناي مورد نظر نويسنده به خواننده منتقل شود: «روي زمين چهارزانو نشستم، زمين البته با شكارگاهِ زمينه لاكياي فرش بود و من درست روي اسبسواري نشسته بودم كه كمانش را سمت شيري گرفتهبود. شير قبلا تيري به پهلوش خورده بود و نعره ميكشيد اما هنوز ميدويد و كماندار تيري ديگر طرفش ميانداخت. جايي كه نشستهبودم اِشرافي به دور و بر داشت، كسي نميتوانست از پشت سرم بيايد كه نفهمم، ترجيح ميدادم توي اينجور وضعي غافلگير نشوم.»
گنبد سوم «بدو بيروت بدو» با جمله «ما روي ابرهاي پنبهاي در تعقيب ظلمت بوديم» شروع ميشود و تا پايان با همين مضمون ادامه ميدهد. راوي عاشق دختري به نام آناهيد ميشود كه در پرواز تهران- بيروت ديده و هر بار او را در مكاني تصويرسازي ميكند. در تصوراتش آناهيد اصلا او را نميشناسد و هر بار برخورد ميكند از «كي و كجاي» آشنايي ميپرسد اما همراه او ميشود چون ذهن راوي ميخواهد. به او نزديك ميشود. كافه ميرود. حرف ميزنند.
دختر از گذشتهاش ميگويد. راوي مدام منتظر است تركش كند و برود. در واقع ذهن خودش است كه از رابطه ميترسد و او را ترك ميكند«فكر كردم اگر دست آناهيد را بگيرم مثل آدمهاي توي خواب به هزاران ذره تقسيم ميشود يا مثل شنريزههاي توي ساعت شني ميريزد و كف خيابان محو ميشود.» راوي فكر ميكند روزي در «ابديت اين ناآشناييها» بالاخره حرف مشتركي خواهند زد. اين داستان تداعي افسانه گنبد زرد نظامي است كه پادشاهي كه از قدرت، جمال و هنر چيزي كم نداشت هيچ وقت ازدواج نميكرد و ميترسيد از زنان، دشمني ببيند.
گنبد «لوح غايبان» تحت تاثير گنبد كبود نظامي است. راوي كارشناس نسخ قديمي است و راهي عراق ميشود و در آنجا زني كه استعاره ديوي به نام «هايل» است (در گنبدكبود) او را به بهانه نشاندادن نسخه اصلي كتابي به بيابان ميبرد و رهايش ميكند. او با ديدن زن به ياد همسرش سميرا ميافتد و بهانهاي براي يادآوري خاطرات تلخ زندگياش. او در بيابان تنها خاطره شخم ميزند تا فردا كه به مرد و زني ايرلندي و لهستاني از يونسكو برميخورد كه آنها هم نمونه ديوهاي «هيلا» و «غيلا» هستند. مردي كه روزي آرزو داشت جايي دور از دسترس داشته باشد و سر اين موضوع هميشه با همسرش دعوا داشته حالا فهميده «هيچ جا چيزي كه خيال ميكند نيست» و آدم تنهايي كه حتي وقتي تنهاست منتظر است كسي بيايد و تنها نباشد وقتي آن آدم ميآيد چيزي از تنهايياش كم نميشود.
گنبد «امانتداري خاندان آباشيدزه»، افسانه مردي است كه سياهي درون خودش را ميبيند و ميخواهد كس ديگري باشد. راوي به نام مهران جولايي به جرم كلاهبرداري و چهلو هفت فقره قتل غيرعمد حداقل بايد سيوپنج سال در زندان تفليس باشد. اما بعد از مدتي با كشتن بوريس كه فقط پنج سال حبس دارد آزاد ميشود. او با رشوه دادن جهت تغيير مدارك شناسايي و دو سال وزنه زدن براي پيداكردن دورِ بازوي سيو هشت سانتيمتري بوريس، خود را جاي او ميزند. او سالها در زندان مقلد رفتار بوريس بوده تا بعد از آزادي، زندگي او را در جهت هدفش كه انتقام گرفتن از رفيق است ادامه دهد. مثل او لباس ميپوشد، خرج ميكند، ماشين گرانقيمت سوار ميشود.
با وجود كسرِ قد نسبت به بوريس كسي او را نميشناسد، شك هم نميكنند، حتي رفيقِ غارش. همه چشمها پي خودنويس ويسكانتي نوك طلاي توي جيبِ بوريس است كه قرار است چك امضا كند. راضي نيست از خودش. در ماشين گرانقيمت اشك ميريزد و فكرميكند «آدم بايد بودنش جوري باشد كه وقتي نيست همه بفهمند ديگه نيست.»
مهران وقتي كارش با بوريس تمام ميشود احساس ميكند بوريس بودن كار راحتي هم نيست و ثبات شخصيت ميخواهد و تصميم ميگيرد كس ديگر باشد، زيرا هنوز نميداند از جهان چه ميخواهد. فكرميكند اينبار ماكاي كارتنخواب شود.
«مادرم كه ميخواست مومن باشد هنوز پي ايمان ميگشت، ايليا ميخواست قدرتمند باشد و همه كاري ميكرد كه قدرتمند به نظر برسد، رفيق كه ميخواست پول دربياورد هنوز سعي ميكرد پول دربياورد، مينا ميخواست آرامش داشته باشد و سعي ميكرد آرامش پيدا كند، مهران ميخواست زندگياش را عوض كند و باز داشت همين كار را ميكرد، بوريس ميخواست انتقام بگيرد و هنوز در فكر انتقام بود، حتي در مردنش. به نظرم آمد آدمها خيلي زودتر از آنكه بشناسيمشان خودشان را به ما نشان دادهاند، خيلي زودتر سرنوشتشان را انتخاب كردهاند اما ما هميشه اميدواريم آنها عوض شوند، آدمهاي ديگري بشوند، خوشبخت بشوند، ما را خوشبخت كنند.
فكركردم ماكا هم روزي عوض خواهد شد، روزي كه ديگر نتواند كارتن خوابي كند و غذايش را از صدقه مردم بخرد. آدم ديگري ميشود، آدمي كه رازهاي خودش را دارد و آن را مثل كارتهاي هويت دوران شوروياش جايي قايم ميكند.» مهران جولايي نمونه آدمهايي است كه سياهي درونشان را ميبينند و هميشه دنبال تغيير سرنوشتند كه انتخاب سرنوشت هميشه هم انتخاب درستي نيست.
از خصوصيات بارز اين مجموعه داستان، توصيفات دقيق و موجزي است كه اگر با دقت خواندهشوند خواننده فرمان داستان را دستميگيرد و از پيچ و خم قصهها ميگذرد و از دايره لغات جديد و كمترشنيده شده نويسنده كه عامدانه وارد اثرش كرده لذت ميبرد كه اين نوع نگارش امضاي طلوعي است. «ماه در منزل هقعه درآمده و نشستهام كنار آتش.» (هقعه نام منزل پنجم از منازل ماه است در بالاي صورت فلكي جوزا)
هر دوران بر اساس نوع آدمش افسانه خودش را ميطلبد؛ آن دورانِ نظامي، آدمها سرو ته داشتند، خيرو شرشان پيدا بود، هنوز پرهيزكاري و نيكي، صفت بودند كه «هفتپيكرِ» نظامي شبيه داستانهاي كلاسيك، پايان داشت اما حالا كه دنياي مدرن، پيچيده شدهاست و آدمها براي يك سوسك خرطومي سالها سرگردان دريا و بيابان (داستان دو روز مانده به عدن) هستند، افسانههاي «هفتگنبد» را ميطلبد. آدمِ امروز بيهدف و با پايان باز ديگر افسانهاش «هفتپيكرِ» نظامي نميشود، ميشود «هفتگنبدِ» طلوعي.
شراره شريعتزاده
- 11
- 1