قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم میزند. اولین داستان او به نام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آنموقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان ۳۰ صفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب و کتاب فصل)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد»، «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و حالا رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد، مثل دیگر داستانهای او ما را میبرد به روزهای داغ جنوب نفتی که هنوز این نفت نه برایش آب شده، نه هوا، نه نان.
آذرآیین سبک و نگاه خاص خود را دارد به داستان. ساده و بیشیلهپیله مینویسد. آثار او با روایی و سادگی، جنوبِ گرما، جنوبِ نفت و درعینحال فقر و حرمان را به تصویر میکشد. آذرآیین به گفته خودش بیش از آنکه درگیر نوآوریهای زبانی و فرمی باشد، دغدغه اصلیاش نوشتن و به تصویرکشیدن عریانیِ جنوب است. البته این گزاره به این معنا نیست که داستانهای او خالی از فرم و ساختارند. آنچه میخوانید نگاهی است به دهمین رمان آذرآیین «فوران» که به تازگی از سوی نشر ققنوس منتشر شده است؛ رمانی که بار دیگر ما را میبرد به زادگاه نویسنده: مسجدسلیمان؛ جاییکه اولین چاه نفت ایران از آن استخراج شد.
قباد آذرآیین نویسندهای اقلیمگرا است از خطه خوزستان. اشتباه نشود، اگر نویسندهای در نوشتههایش، چند کلمه یا جمله از اقلیمی را که در آن زیست کرده یا میکند بر کاغذ جاری ساخت، نمیتوان آن را اقلیمگرا نامید. نویسنده اقلیمگرا باید به مناسبات حاکم بر مباحث اجتماعی، اقتصادی، تاریخی، فرهنگی و حتی سیاسی آن اقلیم اشراف داشته باشد. بدون شک آذرآیین یکی از کسانی است که در بین نویسندههای اقلیمگرای خوزستان، از اعتبار ویژهای برخوردار است. زندهیاد احمد محمود، اسطوره ادبیات برونگرای اقلیمی خوزستان بود.
«فوران» آخرین کتاب قباد آذرآیین، روایتی است دردمندانه از زبان کارگری مسجدسلیمانی بهنام بختیار البرزی که به دلیل ابتلا به سرطان و پس از سه ماه بستریشدن در بیمارستان شرکت نفت، آخرین روز زندگیاش را سپری میکند. او همراه کارگر دیگری به نام غریب کهزادی، مشترکا در آلونکی ۲۰ فوتی زندگی میکردند. داستان از آنجا شروع میشود که بختیار از پیردختر پرستاری به نام خانم احمدی که زندگیاش را وقف بیماران کرده، میخواهد که امشب – آخرین شب زندگی بختیار– قرص خوابآور به او ندهد تا بتواند داستان زندگیاش را برای او بازگویی کند. به راستی قرص خوابآور میتواند جوابگوی درد کشنده سرطان باشد یا تزریق مسکنهای بسیار قویتری مثل مرفین!؟ کتاب در دو بخش بیان میشود. بخش اول شامل ۶۸ قسمت و بخش دوم ۷ قسمت. بخش اول از زبان بختیار بیان میشود و بخش دوم به پس از مرگ او اختصاص یافته است.
اعضای خانواده بختیار ۱۲ نفر و خانواده غریب ۸ نفر هستند. اینکه چگونه ۱۲ نفر میتوانند در مساحتی ۱۰ فوتی زیست کنند یا بختیار چگونه میخواهد داستان زندگیاش را ظرف چند ساعت برای خانم احمدی تعریف کند، برمیگردد به «واقعیت داستانی» و نه «واقعیت واقعی». «واقعیت واقعی» عینیت دارد و «واقعیت داستانی» کاملا ذهنی است و به تراوشهای فکری نویسنده در ساخت یک داستان مربوط میشود.
وقتی با واقعیتی داستانی روبهرو هستیم و خواننده آماده است تا داستان زندگی بختیار در حال احتضار را ظرف چند ساعت از زبان او بشنود، دیگر چه لزومی دارد که نویسنده سعی کند هرچند وقت یکبار، با ایجاد تمهیداتی، خانم احمدی را به شکلی تصنعی بر بالین بختیار حاضر کند. شاید بهتر میبود که خانم احمدی فقط دو بار، یکبار در شروع و بار دوم در پایان قصه بر بالین بختیار حاضر میشد.
زمانی که یک واقعه تاریخی را بر بستر یک «واقعیت داستانی» بیان میکنیم باید به موضوع باورپذیری اتفاقات رخ دادهشده در داستان، توجهی ویژه داشته باشیم. باورپذیری (راستنمایی) با راستگویی متفاوت است. به چند مورد میپردازیم.
مورد اول: «سروناز چندبار دندانقروچه کرد. دو دستی سنگ را چندبار بالا برد روی سرش و محکم کوبید روی رادیو. به نفسنفس افتاده بود... رادیو را بلند کرد و با تمام زورش کوباندش به دیوار... لاشه رادیو را بغل کرد و به سینه فشرد.» آیا خرد و خمیرشدن رادیو، توسط سروناز روانپریش و دوباره کارافتادن آن باورپذیر است؟ جواب: از منظر «واقعیت داستانی» بلی، ولی از منظر واقعیت تاریخی خیر. چرا؟ اگر خیلی دور نرویم و فرض کنیم که این اتفاق، قبل از کودتای ۱۳۳۲ رخ داده باشد، آن زمان رادیو قیمت بسیار بالایی داشته و فقط اقشار خاصی آن هم در تهران میتوانستند رادیو داشته باشند و طبیعی است که این امکان برای آدمی مثل بختیار نمیتوانست وجود داشته باشد.
مورد دوم: «ساتیار یک ورق کاغذ و یک مداد شیرنشان تراشیده گذاشت جلوش و نوشت.» آیا آدم عقبافتادهای چون ساتیار که در سن نوجوانی، حتی قادر نیست خودش را حمام کند، نوشتن چنین نامهای باورپذیر است؟ بدیهی است که از منظر «واقعیت داستانی» اشکالی به آن وارد نیست. نویسنده حق دارد که به مرکز تفکرات شخصیتها ورود کرده و هر مطلبی را که دوست دارد از زبان آنها بنویسد. اشکال در این است که در آن مقطع تاریخی و در منطقهای روستایی، آدم عقبافتادهای چون ساتیار، نمیتوانست سواد داشته باشد.
مورد سوم: «بختیار ماهبانو را بغل کرد، سبک مثل پرکاه، همینطور که میبردش آن سر اتاق، کنار قابلمه...» ماهبانو که کاملا زمینگیر شده است، چه اتفاقی برایش میافتد که وقتی همراه پسرش کوهیار به خانه جدیدی نقلمکان میکند، چنان سرحال میآید که قادر است برای پسرش غذا درست کرده و حتی لباسهایش را بشوید. «کوهیار چه کسی را داشت قوت و غذایی برایش فراهم کند؟ کی رخت و لباسش را بشوید؟»
وقتی که یک مقطع تاریخی را مضمون یک رمان قرار میدهیم، باید به عنصر «واقعیت تاریخی» دقتی ویژه داشته باشیم. چراکه عدم توجه به مستندات تاریخی ممکن است حکم پاشنه آشیل را برایش داشته باشد. تصویری که در کتاب، از کویت در رابطه با بازار پررونق کسبوکار و ساختمانسازی ارایه میدهد، نمیتواند واقعیتی تاریخی داشته باشد. «کویت قصر داره که سرش رسیده به فلک.»
به تاریخ مراجعه کنیم. گفتیم که قصه به زمانی قبل از کودتای ۱۳۳۲ برمیگردد. اولین چاه نفت خاورمیانه در سال ۱۲۸۷ در مسجدسلیمان مورد بهرهبرداری قرار گرفت و درست ۳۰ سال بعد، اولین چاه نفت در «کوت» که آن زمان شهری از عراق بوده، بهرهبرداری شد. پس از استقلال «کوت» در سال ۱۳۴۰ که با حمایت قاطع انگلیس برای دسترسی به منابع بزرگ مالی آن، انجام گرفت. «کوت» به «کویت» تغییر نام یافت و پس از استقلال بود که بازار کسبوکار و ساختمانسازی در کویت رونق گرفت. بد نیست متذکر شویم که اولین ساختمان بلندمرتبه در ایران، در سال ۱۳۴۱ ساخته شد. (ساختمان پلاسکو)
ماهبانو، پانزده شکم بچه آورده که هفت نفرشان مردهاند و هشت نفر دیگر باقی ماندهاند. با توجه به این که چندجا هم تاکید میشود که همه برادرها و خواهرهای بختیار با او زندگی میکنند، جای یکی از آنها خالی است و برادرها و خواهرهایش، ۶ نفر بیشتر نیستند.
نویسنده هیچ اشارهای به محیط طاقتفرسای کار در شرکت نفت نمیکند. فضای داخلی زندگی شخصیتها آلونکی ۲۰ فوتی است و فضای خارجی آنها خلاصه شده است در مراکز خدماتی شرکت نفت، مثل محلهای پرداخت حقوق، تحویل خواربار، یخ، نفت و خدمات بیمارستانی. با توجه به مطالب فوق، این سئوال پیش میآید که به راستی درد آدمهای داستان «فوران» چیست؟ حقوق مناسب (ماهی صدوبیست تومان در آن زمان حقوق خوبی بوده است. و حتی هنوز هم شرکت نفتیها در مقایسه با سایر مستخدمین دولت از بیشترین حقوق و مزایا برخوردارند.)، پرداخت جیره غذایی، خدمات بیمارستانی و مسکن (هرچند در آلونکی ۱۰ فوتی) و سالی دو ماه بازخرید خدمت.
شاید نویسنده دورنمایی را دیده است که من خواننده ندیدهام. اینکه آن دورنما چیست، به ما گفته نمیشود. شاید هم نویسنده آگاهانه نخواسته وارد چنین مقولهای شود. به همین دلیل هم بوده که خیلی گذرا تکلیف کوهیار را یکسره میکند. سریع او را انقلابی و سپس به قتل میرساند. ولی لپ کلام نویسنده را باید از زبان سهراب نوه غریب شنید که طی نوشتهای شیوا و بسیار تاثیرگذار، به پوستاندازی مسجدسلیمان میپردازد.
غریب و کنیز دو تن از شخصیتهای خوب داستاناند. غریب کسی است که غریبانه متولد و بزرگ شده و غریبانه نازبس را به عقدش درآوردهاند. نازبسی که آخر سر غریبانه به پای چوبه دار میرود. غریب کسی است که غم دنیا را در دل دارد ولی همیشه میخندد. نیشدارترین و هوشمندانهترین حرفها را از زبان او میشنویم. او حتی تاسیس خط مترو را در آینده، پیشبینی میکند. اینگونه حرفزدن، ریشه در هنر ایرانی دارد که معمولا حرفهای جدی را در تئاترهای سیاهبازی از زبان سیاهها و در ادبیات و سینما، از زبان دیوانهها بیان میکردند. به دیالوگی که بین غریب و ماهبانو برقرار شده و زبان بیعیب و نقص آذرآیین دقت کنید: «همی قطار میبینی که از در خزینه بار میآره به ریل ویل؟ یه روزگاری بیاد که قطارهایی درست کنن که هزار گز زیرزمین تردد کنن. پرتاپر آدم.» ماه بانو میگفت: «ای رودم کفر نگو. خدا همی یه تیکه نون هم از سفرهمون میگیره ها. یعنی تو میگی مزار مردههامون هم شخم میزنن قطارها؟ یعنی از داخل مزار مردههامون رد میشن میرن قطارها؟!»
شخصیت دیگر قصه، کنیز است. او تنها کسی است که قبل از همه، -حتی قبل از کوهیار- بر ضد مناسبات حاکم بر شرکت نفت قدعلم میکند و از حق خودش در سرزمینی که انگلیسیها آن را به ناحق تصاحب کردهاند، دفاع میکند. میشود گفت کنیز اولین کسی است که پوستاندازی مسجدسلیمان را با گوشت و پوستش حس میکند.آذرآیین به زیبایی این دو شخصیت را پرورانده است.
اگر از برخی اشتباهات چاپی چشمپوشی کنیم باید گفت که کتابی با این حجم از نظر ویرایش، کمنقص است. نثر روان و دلچسب آذرآیین همراه با طنز نابش، کتاب را بسیار خواندنی کرده است. از امتیازات بسیار برجسته کتاب، انتخاب راویها است.
خصوصاً انتخاب راوی دومشخص هنگام مرگ بختیار (قسمت ۶۸) توجه کنید: «روی فرمان دوچرخه نشستهای و در دشتی پا میزنی... چرا دوچرخه؟... به یاد میآوری که وقتی آمدی شرکت نفت، «نوزین»ات را با همین دوچرخه تاخت زدی... خیس عرق شدهای... گستره دشت گُله به گُله، زخمی دکلهای بلند چاههای نفت است که مثل قارچهای غولپیکر روییدهاند و پازدنت را دشوار کردهاند... تو سرانداز عروس را ربودهای و حالا دارند دنبالت میکنند... برمیگردی، از بالای شانه پشت سرت را نگاه میکنی... آن دورها یک آمبولانس سیاهرنگ دشت را میبلعد و پشت سرت میتازد.» ببینید که آذرآیین، چه زیبا و تأثیرگذار ازدواج (زندگی) و مرگ (ترک زندگی) را بیان میکند!
ناصر تیموری( داستاننویس. از آثار: آرتمیا مادرت دارد میمیرد)
- 17
- 3