برف و باران در حال باریدن است. تا همین چند هفته قبل نگران نیامدنش بودیم، ولی حالا چند هفتهای میشود که برخی روزها و شبها، خداوند رحمتش را بدون هیچ مضایقهای بر سرمان فرو میفرستد. تقویم را هم که نگاه نکنیم، سرما کمکم متوجهمان میکند زمستان است. حالا آسمان همیشه خاکستری پایتخت کمی رنگ و رو گرفته و هوای دود گرفتهاش هم گویی از صافی عبورکرده است. هم برف تهران را در روزهای گذشته سپیدپوش کرد و هم باران، طراوتی دیگر به این ابرشهر داد. باران و برف، سوغاتیهای ننه سرما هستند که حسابی حال و هوای شهرمان را عوض میکنند. زمستان و سوغاتیهایش چه حس و حالی به شما میدهد؟ اینجا چند روایت بخوانید درباره این فصل سرد سال.
... و ننه سرمایی که مطلّقه شد!
ابراهیم افشار(روزنامهنگار)
۱- یادش بخیر برفهای یکمتری دهه پنجاه. ناگهان ننهسرما ویرش میگرفت که بر تن نحیف پایتخت، دامن سفید کلفتی بپوشاند و دیگر مرد میخواست که جلویش را بگیرد. ۴۸ ساعت تمام میبارید و آخ نمیگفت. هواشناسی تهران که میدید مردم غافلگیر شدهاند، طی اطلاعیهای مضحک، به برفهای ناغافل عنوان «هوای نامفهوم» میداد!
هوای نامفهومی که نه تنها رجال، نه تنها بچهمحصلها و بازاریها را خانهنشین میکرد بلکه فرودگاهها را هم رسماً به تعطیلی میکشاند و نیز منجر به ترافیکی وحشتناک در خیابانهای نفرینپرور تهران میشد. قفلشدگی خیابانها به جایی میرسید که شرکت واحد تهران، رسماً آچمز میشد و اتوبوسهای ارتشی برای حمل و نقل مسافرین در راه مانده، عین ببر غرّان وارد گود میشدند که آنها هم کم بیچارگی نمیکشیدند. تهران سفید، تهرانی سیاه و کبود بود!
۲-همین الان که اواخر دی ماه ۹۷ است و ما حتی یک برف نیمدار مضحک در پایتخت غولها و موریانهها ندیدهایم اگر هوس کنی روزنامههای دهه پنجاه را ورق بزنی شمارههای زمستانش پر از تصاویر یک شهر تمام سفید است. همین الان که جلد شماره ۲۷ دی ۱۳۵۵ روزنامه دهریالی اطلاعات را گذاشتهام جلویم، تیترش حالی به حالیام میکند: «برف تهران را فلج کرد»! یا ۲۴ دی ماه اطلاعات ۱۳۵۲ که عکسهایش نشان میدهد اتولهای پارک شده در کنار خیابانها، زیر خروارها برف سنگین پنهان شدهاند و تازه روزنامه عصر پایتخت تیتر میزند که «تا ۲۴ ساعت دیگر همچنان در انتظار برف باشید»!
انگار که اشتهای ننهسرما برای سفیدپوش کردن شهر هرت، تمامی ندارد. ننهسرمایی که دیگر این روزها مطلقه شده و از نشستن پشت چرخِ دوکریسیاش استعفا داده؛ آقاجون مهرت حلال، برفم آزاد!
۳- برف که ببارد، کز میکنم گوشه اتاق و میچسبم به بالشتم و همچون مرغ کرچی که بنشیند روی تخممرغهایش، خیالم یاد قلهنوردها میکند و از خود میپرسم با این همه سرمایی بودن، چرا با آنها برادر شیری نشدم؟! یاد عظیم قیچیساز که چه شکلی این همه قلههای برفگرفته بالای هفت هزار متر جهان را بدون اکسیژن صعود کرده و همهشان را در بند کشیده است. نه تنها عظیم که لمیدن پای کرسی چوبی زمستان، آدم را یاد ادموند هیلاری هم میاندازد که چه شکلی اورست وحشی را در سال ۱۹۵۳ فتح کرد. زیر کرسی، نفس آدم از جای گرمی بلند میشود.
زیر کرسی اگر روزنامههای قدیمی هم باشند که یاد روزهای پربرف را زنده کنند، دیگر آدمی چه میخواهد از ربالعالمیناش؟ نهایتش یک «امینآباد» آزاد و آباد و وسیع میخواهد به بزرگی قسطنطنیه که بساط چایی لبسوز و سیگار پردود و فحشهای جانسوزش تکمیل باشد. کرسی که به راه باشد شاید آدم یاد آقای گیلانپور هم بکند که بنیانگذار کوهنوردی نوین در ایران بود و وقتی هم از ایران رفت در همان روزگار پیری، روی قلههای برفگرفته اسکاندیناوی، سالها آموزگار اسکی برای کودکان بود و یکبار هم از دست ننهسرما آخ نگفت، تا اینکه پارسال عمرش را داد به شما. کرسی و چای بابونه و پنجره برفآلود که به راه باشد آدم یاد عبادالله بصیری میافتد.
مردی که سال ۱۳۱۶ از پاریس زیبا به طهران عزیزش برگشت و راه و رسم تولید چوب اسکی را به دو کارگر غریب مجاری که در نجاری صدری واقع در خیابان لالهزار کار میکردند آموخت و اسکی در طهران چنان پرطرفدار شد که پیست تلو (لشگرک) جمعهها از فرط حضور اسکیبازان طهرانی غلغله شد. کرسی و چای و سیگار و یک نموره برف که باشد، یاد خیلیها در دل آدم روشن است.
من یاد حضور عظیم در مراسم پوجا میافتم که هیمالیانوردان در صعود به وحشیترین قلههای نپال به خواندن دعا، نواختن سنج، پاشیدن گندم و آرد و نیز اهدای پیشکشهای مذهبی مانند میوه و شکلات، دست میزنند و با خدای خود خلوت میکنند. در مراسم پوجا کوهنوردان وسایل کوهنوردی خود از قبیل کفش، کلنگ و کرامپون و... را که برای صعودشان استفاده میکنند به نیت خوشیمنی، طواف میدهند و آنگاه مواد غذاییشان را زیر یک برج سنگی میگذارند که به نیازمندان اهدا شود. برف که باشد زندگی تکمیل است.
۴- برف و کرسی و چای بابونه که به راه باشد یاد سروان یحیایی در ذهنم زنده میشود. کوهنورد قهاری که در روزهای آخر زندگیاش نابینا شد و دیگر توان نگریستن به دماوند زیبایش را هم از دست داد. این همان لیدری بود که در ۱۸ بهمن ۱۳۲۸، با یکصد نفر از اسکیبازان لشکر ۲ پادگان مرکز برای نجات ۱۱۰۰ نفر مسافر قطار تهران- تبریز که بر اثر برف سنگین و کولاک، بین قزوین و زنجان متوقف شده بودند، راه افتاد.
بعد از ۳۰ کیلومتر پیادهروی در آن یخبندان، به قطار رسیدند و پس از هفت شبانهروز تلاش، قطار را که تقریباً زیر تودهای از برف مدفون شده بود، به راه انداختند. کرسی و چای و سیگار و یک نموره برف چرک تهران اگر باشد من یاد اجل میافتم. البته نه اجل مرگ که «محمود اجل»! از نخستین کوهنوردان کلاسیک ایران که سال ۱۳۰۶ در مسافرتی به تهران، با دیدن قلّه توچال، عاشقاش شد.
اجل در حالی که با پرداخت ۳ ریال الاغی کرایه کرده بود تهران را تا ده تجریش به پیش رفت و سپس راه خود تا دربند را سهساعته طی کرد و از آنجا با پرداخت دهشاهی کرایه قاطر، خود را به پسقلعه رساند و با راهنمایی علفچینها و یک شب مانی، به قلّه صعود کرد. اجل بدون کوچکترین امکاناتی، عاشق شناسایی کوهستانها و قلههای ناشناخته ایران بود. گاه با کرایه قاطری، چندماهی را در حومه کوههای دوردست سفیل و سرگردان بود تا به مطالعه و شناسایی ارتفاعات شاخص کوهستانی بپردازد.
جناب اجل معتقد بود کسی که پا بر عرصه طبیعت و کوه مینهد، میهمان طبیعت است و به حریم گلها و جانوران پا گذاشته است، پس موظف و ملزم است تا آن حریم را محترم بشمارد و آرامش طبیعت را خدشهدار نکند. اجلخان معمولاً به تنهایی و با کولهپشتیای که خود از پوست گوسفندان درست کرده بود چهارصد قلّه از کوههای غرب کشور را صعود کرد. محمود اجل همیشه و در هنگام آموزش همنوردان و رفقای کوهنوردش، آنها را از ترس برحذر میداشت و فریاد میزد که: «نترسید، اجل بالای سر شماست»!
۵- وقتی داستان کرسی و چای و قصههای باستانی، به راه باشد و از پنجرههای چوبی بتوان یکنموره برف در کویر تهران را به تماشا نشست مگر میتوان به یاد مالوری نیفتاد؟ همان قلهنورد ناکام قدیمی که چندینبار به اورست حمله برد و سرانجام در سال۱۹۲۴ در نزدیکی قله به وضع اسرارآمیزی جان داد. او پیش از سفر ابدیاش، «معنای بزرگ» چنین مرگی را فیلسوفانه در قالب جملهای «بسیارکوچک» خطاب به همنوردانش بیان کرده بود. وقتی ازش پرسیدند: اینهمه تلاش طاقتفرسا برای چیست؟ پاسخ داد: دلیلش آن است که «اورست آنجاست».
مفهوم پنهانی جمله بریدهبریدهاش این بود که بشر با اینهمه اراده و ابتکار و عقل نباید مقهور «یک مشت سنگ و یخ» شود. و انسان خود باید نشان دهد که از وجود محقرش چه معجزههایی به وقوع میپیوندد و ارادهاش تا کجا میتواند پر کشد. پیش از او بسیاری از قلهنوردان عازم اورست شده بودند. از سال ۱۹۲۱ که اولین هیأت عازم اورست، لباسی معمولی و امکاناتی بسیار ابتدایی و خندهآور داشت تا بعدترها که این قله وحشی بهبند کشیده شد، کوهنوردان مجنونی که به مرور فهمیدند موضوع اورست صرفاً بار بردن تا ارتفاع ۸۵۰۰متری و نفسنفس زدن و از سرما منجمد شدن و جان دادن و بالاخره تنها و تنها صعود به قله آن نیست، بلکه در کشف و مکاشفه رازهای سر به مهر آن نهفته است. اسراری که بسیاری جانشان را سر راه آن گذاشتند و زیر تودهای از برفها مفقود شدند.همیشه زیر کرسی یادتان باشد که به یاد آنها بیفتید! مخصوصاً اجل معلق!
من هنوز به او مشکوکم!
رضا صیادی(روزنامهنگار)
در روزگار امروز، گاهی اوقات از زمین و زمان بحران میبارد؛ ریز و درشت. درشتهایش به کنار، ولی من معتقدم یکی از بدترین «ریز بحران»ها، چشمک زدن چراغ بنزین ماشین در یکی از بزرگراههای عریض و طویل حاشیه شهر است! از همان بزرگراههایی که اگر یک اشتباه میکنی تا جاده ساوه تو را میکشاند. آن هم در نیمه شب برفی که هی شیشه ماشین بخار میکند و کلاً میزانسن کمی دلهره آور میشود. پیدا کردن پمپ بنزین در این موقعیت، یک آرزوی دیر و دور است و چارهای نمیماند جز آنکه زیر لب صلوات بفرستی تا همان ته مانده باک، غیرت به خرج دهد و گوشه بزرگراه سرد و برفی، زمین گیرت نکند.
آن شب، درست در همین موقعیت خطیر، وقتی ماشین به ریپ زدن افتاد، مطمئن شدم که راه فراری نیست و باید تسلیم سرنوشت شوم. تلاش برای امداد تلفنی هم بینتیجه بود و من ماندم و اتوبان پر از برفی که هر از گاهی چراغها چراغ چشمک زن ماشینی، سینهاش را میشکافت و تا به خودم میآمدم، از کنارم عبور میکرد و بعد هم چراغهای قرمز رنگ پشت ماشین که کم کم در دل جاده محو میشد.
پیدا کردن یک منجی در دل این شب سیاه، آرزویی محالتر از پمپ بنزین بود. اما درست چند دقیقه بعد، ناگهان یک آقای میانسال با هیکلی تنومند و سبیلهای پرپشت چند متر جلوتر نگه داشت. دروغ چرا؟ ترسیدم. به قیافهاش میآمد که محض رضای خدا ترمز نکرده، مخصوصاً وقتی سیگار روشن کرد و به طرفم آمد.
گفتم حتماً نقشهای دارد، برایش شرح قصه دادم که بنزین ندارم و ظرف ندارم و شیلنگ ندارم و همه بحرانهای بنزینی دنیا را یکجا دارم. لبخندی زد که ترسم را بیشتر کرد و این ترس لحظه به لحظه بیشتر شد، وقتی شیلنگ لول شده را از صندوق عقبش درآورد، گفتم حتماً نقشهای دارد. وقتی یک سر شیلنگ را به دهان برد تا بنزین برایم بیرون بکشد، گفتم حتماً نقشهای دارد.
وقتی ماشینم دوباره روشن شد، گفتم حتماً نقشهای دارد؛ حتی وقتی بهترین مسیر رسیدن به پمپ بنزین را برایم شرح داد، گفتم حتماً نقشهای دارد. سرتان را درد نیاورم، آقای میانسال قصه ما ماشین مرا راه انداخت و رفت و تا لحظه آخر من به او مشکوک بودم. آنقدر که بعد از رفتنش، چک کردم موبایل و لپ تاپم سرجایشان باشد؛ من تا چند روز بعد هم به او مشکوک بودم. دروغ چرا؟ من هنوز هم به او مشکوکم، میگویم حتماً نقشهای داشت، ولی نتوانست اجرایش کند.
امروز ولی عذاب وجدان دارم. این بدبینی لعنتی از کجا به زندگی ما سرازیر شده؟ چرا روزگار این بلا را سر ما آورده که به زمین و زمان بیاعتمادیم، حتی اگر پیرزنی با نسخه پزشکیاش بیاید و جلوی چشمانمان اشک بریزد، یقین داریم که روش جدید اخاذی است.
منجی آن نیمه شب برفی به من یاد داد که گاهی اوقات باید این عینک لعنتی بدبینی را از چشم برداشت، حتی اگر بعدش جیب مان را بزنند. حتی اگر به کسی کمک کنیم و بعدش بفهمیم نیازمند نبوده. مهم آن است که کاری کنیم تا حالمان خوب شود، نه اینکه مثل این روزهای من عذاب وجدان داشته باشیم.
زمستانهای ما و زمستانهای آنها
دانیال معمار(روزنامهنگار)
زمستان چه فرقی با فصلهای دیگر سال دارد؟ بهنظرم در این روزگار برای خیلی از ما هیچ فرقی با فصول دیگر ندارد. برای همین هم خیلی سال است که چشم انتظار بهار نیستیم! زمستان دیگر آن حال و هوای گذشته را ندارد. بیشتر برای ما مترادف است با روزهای کوتاه و شبهای طولانی و ترافیک و راهبندان زیر آسمان برفی و بارانی. اصلاً شاید بیذوقی ما برای استقبال از بهار به این برمیگردد که زمستانها مثل سابق سرد و سخت و عذابآور نیستند.
اگر در گذشته، زمستان، مردم را بیکار و خانهنشین و سرمازده میکرد و اگر تحمل زمستان و به پایان رساندن فصل سرما، خود کاری کارستان بود، امروز به مدد تکنولوژی و دستاوردهای علمی، زمستان صرفاً سرمایی است در بیرون خانه و محل کار، میآید و میرود و کار و بار مردم را مختل نمیسازد. کسی نه خانهنشین میشود، نه گرفتار برف و بوران. صرفاً تنوعی است در آب و هوا. زمستان کاری با کسی ندارد و به کسی اذیتی نمیرساند.
خب قدیمها این طور نبود. مردم تا همین چند دهه قبل از زمستان به ستوه میآمدند و از سرمایی که تا استخوان نفوذ میکرد طاقت شان طاق میشد. نه کاری میشد کرد، نه درآمدی میشد داشت و نه حتی سفری میشد رفت. باید در پناه آتش کرسی مینشستند و آمدن بهار را انتظار میکشیدند. از این حیث، پس طبیعی است که بین زمستانهای ما و زمستانهای آنها، از زمین تا آسمان فرق وجود داشته باشد.
اما به نظرم تنها چشمانتظاران بهار در این روزگار کارتنخوابها و بیپناهان شهرها هستند. زمستان که میشود، سرما که روی صورت شلاق میزند و اولین دانههای برف و باران که فرو میریزند، داشتن سقف و سرپناه معنای عمیقتر و جدیتری پیدا میکند. زیر همین آسمان تهران کم نیست تعداد کسانی که فرش زیر پایشان، زمین خداست و سقفشان آسمان.
سرد که باشد و باران و برف که ببارد، سقف بودن آسمان هم یک جورهایی زیر سؤال میرود. وقتی هوا تا مغز استخوان را میسوزاند، درد بیسرپناهی کارتن خوابها و بیخانمانها میشود درد شهر.
سوز سرما تا کنار بخاری خانهها هم میآید و انگشتها را تک میزند، چه برسد به ورق نه چندان کلفت کارتن که بیخانمانی روی آن منزل کرده.
مرگ «کارتن خوابها» هم میشود یک اپیدمی فصلی رایج! همین هفته گذشته بود که میان انبوهی از خبرها شنیدیم یک خانم ۵۰ ساله بیسرپناه در یکی از بافتهای تاریخی شیراز بر اثر سرما جان خود را از دست داده است.
کارتنخوابهای بیخانمان، انسانهایی هستند تنها و بیپناه، گاهی هم سرخورده. این روزها که سرمای هوا خودی نشان داده است، شاید برای ما فرقی نکند و این سرما، خللی در زندگی عادیمان ایجاد نکند، اما قطعاً کارتنخوابها این سرما را با تمام وجود احساس میکنند. باید غصه بیمکانی این آدمها بریزد توی دل ما اهالی شهر. نمیشود بیتفاوت بود؛ باید کاری کرد. مسئول و غیرمسئول هم ندارد.
وقتی که چشممان به آنها میافتد و میفهمیم که توی شهرمان، چنین آدمهایی هم هستند، پس برایمان مسئولیت هم ایجاد میکند. حالا مسئولیت این دانایی، برای مسئولان بیشتر است و برای مردم عادی، شاید کمتر. اما، مسأله اینجا است که نمیتوان بیتفاوت بود؛ باید کاری کرد. اینجا، جایی است که همه باید بیایند. اینجا جایی است که شاید زمستان برای ما هم تغییر کند نسبت به فصلهای دیگر.
وقتی همه خوابیم
مسعود میر(روزنامهنگار)
قهوه از دهن افتاده را ته فنجان تاب میدهم و قید خوردنش را میزنم. میگویم چند تا برف دیگر لازم است تا پیست حسابی جذاب شود، الان برف پیست خیلی کم است و بیشتر به درد سرسره بازی تازه واردها میخورد تا اسکی.تکه خردههای کیکی را که برایش خریدهام از ته بشقاب به هم میچسباند و پرت میکند در دهانش و میگوید: آره دو سه تا برف خوب دیگه بیاد بساط آب تنی ما هم جور میشه.
ابروهای گره کردهام را که میبیند فوراً ادامه میدهد: تابستون بابا، تابستون رو میگم، آب تنی تو کانال خیلی با حال، اما امسال آب کم بود.
کنار فروشگاه ایستادهام و منتظرم تا فروشنده از انبار یک قاب جدید برای گوشیام بیاورد. میخواهم خیلی مقاوم باشد و در این روزها اگر گوشی به زمین افتاد نیاز به شکستهبند نداشته باشم که دلار آزاد و دولتی و گوشی رجیستر شده و قاچاق اصلاً در این گرانی مفت هم نمیارزد. معطلم و پیشنهاد میکنم تا فروشنده برگردد از چرخی جلوی فروشگاه به دل لبوها بتازیم. تشکر میکند و خیلی زود اولین تکه لبو را داغ داغ میاندازد بالا. به لبهای رنگ گرفتهاش میخندم و میگویم: یواش، داغ نیست؟
می خندد و میگوید: آقام زنده بود که لبو خوردم، رفته بودیم سبزه میدان، خرید. بعد از آقا دیگه سرخی لبوها به رنگ زار ما نیامد، دلمون خون شد و لبویی.
قاب را گرفتهام و نگاهش میکنم که برویم.
می گوید: یک کامیون لبو بار بگذارند این بچههای ته شهر یادشان بماند که زمستان هم، گرم و شیرین میشود.
میگویم امشب زیر صفریم، یخ میبندد دل شهر، بالاخره بفهمیم زمستان است خیر سرمان.
میگوید: خدا کنه هواشناسی اشتباه کرده باشه، امشب بره زیر صفر، هوای زندگی خیلیها ابری میشه، یخ میزنن.
میگویم یعنی جلوی فصلها را بگیریم؟ تکلیف چیست؟
میگوید: شماها پشت پنجره زمستون رو میبینید، خیلیها تو خیابون کار میکنند، تو بیابون زندگی. عین درخت لخت هیچ پناهی ندارن.
میگویم: تو از صبح دنبال من راه افتادی که چی؟ تو چکارهای؟
میخندد و میرود و در کوچه تاریک و یخ زده میگوید: من توأم...
- 11
- 4