نسیم وهابی (۱۳۴۹ـ تهران) با نخستین اثر داستانیاش که در ایران منتشر شد توانست جایزه «هفتاقلیم» را برای بهترین مجموعهداستان سال ۹۶ از آن خود کند. نسیم وهابی، دکترای ادبیات تطبیقی از فرانسه دارد و بیشتر از بیستسال است که در آن کشور در حوزه کتاب مشغول به کار است. آنچه میخوانید گفتوگو با نسیم وهابی پیرامون مجموعهداستان «خاطرات یک دروغگو» است که از سوی نشر مرکز منتشر شده، با گریزی به ادبیات داستانی معاصر فارسی و مساله جهانیشدن آن.
شما با اینکه دور از این ایران زندگی میکنید، مدام از طریق زبان فارسی با خوانندگان در ارتباط هستید. چه از طریق نوشتن مقاله، چه ترجمه و چه داستان. میتوان اینطور گفت که با نخستین کتاب منتشرشدهتان در ایران توانستید جایزه «هفتاقلیم» را از آن خود کنید. زبان فارسی در مهاجرت، چه جایگاهی برای نویسنده مهاجر دارد، وقتی نویسنده میتواند به زبان دیگری حرف بزند و بنویسد؟
زندهیاد شاهرخ مسکوب در کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» تاکید میکند که هویت، در رابطه و با توجه به دیگران و از خلال آنها معنا مییابد. شاید شناخت زبان و فرهنگی دیگر و سروکارداشتن روزمره و تنگاتنگ با این «دیگری» است که توجه و تمرکز ما را بر خودمان و هویتمان و درنتیجه به نمادینترین عنصر هویت که زبان است متوجهتر و حتی گاه کنجکاوتر میکند. جایگاهی که زبان فارسی برای من دارد به همان اهمیتی است که ریشههایم. اینکه آدم از کجا آمده و ریشههایش کجا بودهاند، به عبارت دیگر حافظه فردی و جمعی و تاریخی و فرهنگی انسان، سیمان هویت او را میسازد. این بهمعنای ملیگرایی و تعصب نیست. با آگاهی به ریشهها، میتوان با فرهنگهای دیگر هم بهتر آمیخت.
در کتاب «خاطرات یک دروغگو» برخی عناصر خیلی پررنگتر از بقیه است، مثل خاطرات و گذشته، و مهاجرت. چقدر این مهاجرت شما را نویسنده کرد؟ به بیانی دیگر، زندگی در فرانسه آیا روی زندگی ادبی شما تاثیر داشته؟ به این معنا که درونمایه بیشتر داستانها بر مضامینی مثل مهاجرت، مرگ، دروغ و... مانور میدهد! آیا اگر در ایران زندگی میکردید امکان داشت درونمایه داستانهای شما هم متفاوت باشد؟
اینکه اگر مهاجرت نکرده بودم نوشتههایم چگونه از آب درمیآمد، از آن اگرهایی است که قابل پاسخدادن نیست چون هیچوقت آن روی سکه «اگر» را نمیشناسیم و نخواهیم شناخت. ولی میدانم که نوشتن برای من همیشه جدی بوده. مشقهایم را با مقالهنویسی و نقدنویسی و انتشارشان در نشریات «کلک» و «همشهری» (اوایل دهه هفتاد) و «جهان کتاب» انجام دادهام. در همان دوران نمایشنامه و داستان کوتاه هم مینوشتم ولی کیفیتشان بد بود و همهشان را بعد از نوشتن در کمد اتاقم دفن میکردم.
نوشتن بیش از اینکه بخواهد از سفر یا مهاجرت یا اتفاقهای بزرگ و کوچک تغذیه شود، به سختکوشی و پشتکار احتیاج دارد. تجربهها و مشاهدات میتوانند پشتوانه خوبی برای نوشتن باشند، اما بدون کار و مطالعه و زحمت و بهخصوص مداومت، راه به جایی نمیبرند. بهنظرم مهاجرت تجربهای چندلایه است. تغییر جغرافیایی، تغییر زبانی، تغییر قواعد بازی در زندگی روزمره، تغییر در نحوه نگاه به خود و به دیگری و به زمان و مرگ و آرزو، لایههای مختلفی هستند که به تجربه زندگی عمق میدهند. درونمایه داستانهای «خاطرات یک دروغگو» مهاجرت است اما در معنای گستردهاش؛ یعنی مهاجرت یا فاصلهگرفتن از پیشداوریها مثل آنچه در داستان «خانم» مطرح شده یا مهاجرت از زندگی که «پنج روز آخر یک مُرده» به آن میپردازد.
مکان و زمان در مجموعهداستانتان سیال است و این زمان و مکان غالبا در حال تغییر است، این سیالیت زمان ناشی از نگاه خاص شما به این مقوله است؟
زمان برای من مقوله چندلایهای است. زمان و فراموشی، مفهوم شکیبایی و خود را به زمانسپردن، نسبیبودن تعلق به یک مکان، نسبیبودن رابطه با زمان، زیستن در زمانهای موازی، نقش شرایط در ارتباط برقرارکردن با مکانی مشخص در زمانی مشخص؛ اینها مقولههایی است که بهتدریج و طی تجربههای گاه بسیار شخصی در من لنگر انداختهاند. مثلا فرودگاه یا ایستگاههای قطار مکانهایی هستند که به طرزی نمادین هویت زمان و مکان را تغییر میدهند. از اینرو بسیار خیالبرانگیزند. شاید فرودگاه در وهله اول برای بعضیها مکانی است که فراغت و خوشی را تداعی میکند، ولی درعینحال میتواند نماد جدایی و تلخی خداحافظی باشد یا حسهای متفاوت و ظریف دیگری را برانگیزد مثل ترس، اضطراب، کلافگی یا انتظار. انتظاری که در هوای این مکان جاری است، در برداشت ما از زمان تاثیر میگذارد. زمان انتظار، در درون و ذهن ما با ضرباهنگ خاص خودش طی میشود و زمانی نیست که ساعت مچی ما نشان میدهد.
در مجموعهداستانتان مخاطب با یک زبان بسیار شیوا، شستهورفته و صدالبته ساده روبهرو است. آیا این پرداخت زبانی عامدانه است و نویسنده با هوشمندی این پرداخت از زبان را انتخاب کرده است؟
فکر میکنم نویسنده همانطور مینویسد که هست؛ و همانطور که با زندگی و اطرافش ارتباط برقرار میکند، با واژهها رفتار میکند. نویسنده از آنچه خوانده و میخواند تاثیر میگیرد و این خواندهها در کنار تجربههای شخصی و اصولی که به آنها پایبند است سلوک ادبی او را میسازند.
من از طریق نمایشنامه و افسانه به ادبیات نزدیک شدم. از یکطرف «هزارویکشب» و «امیرارسلان نامدار» و قصههای شفاهی مادربزرگم، از طرف دیگر بکت و ساعدی و یونسکو. بعد، به تراژدیهای یونانی علاقهمند شدم، بهخصوص سوفوکل. در این آثار، زبان در خدمت روایت داستان است؛ زبانی تمیز و ساده و بیشاخوبرگ. در ادبیات کلاسیکمان تاریخ بیهقی یا نامههای عینالقضات همدانی مثالهای درخشان این سادهنویسی هستند. در ادبیات جهان هم چخوف یا حتی سروانتس دنبال زبانآوری نبودهاند. درواقع آثاری که بر من تاثیر گذاشتهاند، زبان پیچیدهای نداشتهاند. زبان کافکا یا کوندرا یا بولانیو یا اسماعیل فصیح چندان پیچیده نیست، اما تجربه و نگاهی که از ورای داستان بیان و روایت شده عمیق و فکربرانگیز است. زبان پیچیده و شاعرانه بعضی داستانها برایم تحسینبرانگیز است و تاثیرگذار، اما نثر ساده قصهگو با نگاه من بیشتر جور درمیآید. سادگی برایم یک مسلک است؛ در نوشتن هم به این رویه وفادار میمانم، چون بهنظرم زبان در خدمت روایت است نه غایت آن.
چندسالی است که نویسندههای زن ایرانی که به فرانسه مینویسند یا آثارشان ترجمه میشود، موفقیت چشمگیری به دست آوردهاند. این دو فضا، یعنی فضای ادبی فرانسه (حتی غیرفرانسه) و ایران را چگونه میبینید؟ شما که بیشتر به آن فضا نزدیک هستید، این چشمانداز را که روزی ادبیات داستانی معاصر ما هم جهانی شود، برایتان قابل تصور است؟
فقط نویسندههای زن نیستند که به فرانسه مینویسند یا آثارشان ترجمه میشود. بیستسال پیش در کتابفروشیهای فرانسه ادبیات ایران سهم بسیار اندکی داشت. ترجمه آثار صادق هدایت در دسترس بود و برخی آثار ادبیات کهنمان و تکوتوک رمان یا داستان. بهتدریج هم پای ترجمهها باز شد و هم نویسندههای ایرانیتبار فرانسهزبان قدم به عرصه گذاشتند. رمانهای پریسا رضا، جواد جواهری یا نهال تجدد داستانهای درخشانی دارند با رنگی از فرهنگ و تاریخ ایرانی، ولی به زبان فرانسه نوشته شدهاند.
در کنارشان ترجمههای آثار زویا پیرزاد یا بعضی از رمانهای محمود دولتآبادی و شهریار مندنیپور منتشر شده. درواقع هم آثار زنان منتشر و ترجمه شدهاند و هم مردان. اینکه کدام با اقبال بیشتری مواجه میشود و با خواننده غربی ارتباط برقرار میکند یا جهانی میشود، بحث دیگری است ولی شخصا، به آینده ادبیات ایران خوشبین هستم، چون عمیقا معتقدم که ادبیات داستانی ایران، دارد به دو زبان با دنیا حرف میزند؛ یکی فارسی، که از راه ترجمه به خواننده غربی شناسانده میشود، و دیگری هم زبانی است که نویسندههای مهاجر انتخاب کردهاند تا داستانی را بنویسند که یا شخصیتهایش ایرانیاند و یا ارتباطی با تاریخ ایران دارد. بهعبارت دیگر، ادبیات ما دارد با دو دست نوشته میشود و بهطور موازی به دو زبان.
برای شناختهشدن در دنیا، بهنظرم فقط نفس ترجمه و منتشرشدن شرط نیست، بلکه خواندهشدن و ارتباط برقرارکردن و نگاه تازه ارائهدادن مهم است. اگر بخواهیم ادای نویسندههای غربی را دربیاوریم، هیچکس ما را نمیخواند چون اصل آن را داشتهاند و کپی هم طرفدار ندارد. خواننده غربی میخواهد از طریق ادبیات ما را بشناسد، همانطور که ما از طریق ادبیات مثلا با آمریکای لاتین یا سرزمینهای دوردست دیگر آشنا شدیم. بهنظرم اگرخودمان باشیم، بقیه هم ما را میبینند؛ اما اگر بخواهیم ادا دربیاوریم، محو میمانیم. درعینحال همه میدانیم که در وضعیت کنونی موانعی که پیکره ادبیات ما را رنجور میکنند، یکیدوتا نیستند. اینکه عدهای تصمیم بگیرند که کدام کار اجازه نشر دارد یا باید تکهپاره شود تا اجازه انتشارش را بدهند، خیانت به ادبیات است و ضربهای مهلک بر پیکره تخیل.
پس از این مجموعهداستان، همچنان در همین ژانر خواهید نوشت یا بهسمت رمان که مخاطب بیشتری دارد، خواهید رفت؟
دو رمان دارم که مدتهاست در ارشاد منتظرند. الان هم در حال نوشتن سومی هستم و هیچنمیدانم بالاخره کدامشان اول منتشر میشود. اما معتقدم ادبیات راه خودش را پیدا میکند. تاریخ را میشود همیشه به خودش ارجاع داد؛ زیاد دیدهایم که هرچه ضربهها بیشتر بوده تخیل با قدرت بیشتری به دادِ بشر رسیده. باید شکیبا بود و از کارکردن دست برنداشت!
سمیه کاظمیحسنوند
- 12
- 5