آیدا مرادیآهنی(۱۳۶۲-تهران) از جدیترین نویسندههای دهه نود است که با پشتکار و جدیت، در داستاننویسی پیش رفته و پیش میرود؛ از اولین کتابش «پونز روی دُم گربه»(۱۳۹۰) تا آخرینش «شهرهای گمشده» که برایش جایزه بهترین رمان سال جایزه شهید غنیپور را به ارمغان آورد. «گلف روی باروت» دیگر رمان ایشان است که چاپ سوم آن از سوی نشر «سده» منتشر شده است. مرادیآهنی بهجز نوشتن داستان، نقد فیلم و کتاب هم میکند، و البته ترجمه هم: «سهگانه رنگ» جف اندرو، و «بچههای واگنی» نوشته گرترود چندلر وارنر. آنچه میخوانید گفتوگوی «آرمان ملی» است با آیدا مرادیآهنی درباره آثارش و دنیای نویسندگی که او بهطور جدی آن را دنبال میکند.
«پونز روي دم گربه» اولين کارتان بود. بسياري درباره آن نوشتند. پس از آن بود که به نظر ميآيد نويسندگي را بهطور جدي دنبال کرديد؟
چون دوست دارم فکر کنم همهچيز ممکن است؛ چون زماني مثل خيليها اين اطمينان سادهدلانه را داشتم که هر کاري را که بخواهم ميتوانم انجام بدهم؛ حتي کارهايي که به ديگران بستگي دارد. زندگي اين امکان را به ما نميدهد. نوشتن اما ما را در معرض آن اطمينان قرار ميدهد و بعد آرامآرام در گوشمان ميگويد که به زندگي نگاه کنيم. ممکنشدن يعني نوشتن اينکه زندگي ممکنشدن خيلي چيزها را از ما دريغ ميکند.
چه موانعي براي کساني که نويسندگي را شغل تماموقت خود ميدانند ميبينيد؟
وقتي شغلي اساس و لزومش تنهايي و انديشيدن بسيار و صبر و مداومت و مدارا است ديگر از چه موانعي بايد حرف زد؟ تمرين تکتک اينها، يادگرفتنشان، کار يک عمر است. زندگي فردي، استقلال مالي و... موانعي بعد از اينها هستند.
و اما چه زماني بهعنوان يک نويسنده احساس رضايت ميکنيد؟
وقتي با صبرْ صحنهاي، جملهاي يا کلمهاي را پيدا ميکنم که در جاي درست خودش مينشيند. وقتي بعد از يکماه تلاش ناموفق بالاخره تکهاي را در رمان ميسازم. وقتي يک روز کاري، موفق ميشوم مثلا چهار ساعت بيآنکه تمرکزم بههم بخورد در دنياي ديگري قدم بزنم. اما بهعنوان يک نويسنده هر احساس رضايتي که داشته باشم بيشتر از چند روز دوام ندارد.
پس از انتشار يک مجموعهداستان و دو رمان، استقبال از کتابهايتان را چطور ديد؟
خوب. خيلي خوب.
اين «خوب» و «خيلي خوب» را از چه منظري ميگوييد؟
داستان خوب. اگر کتابي برايتان داستان بگويد حتما سراغش ميرويد. اگرنه، جايزهاي که دوست داورتان بانياش شده باشد و تبليغات يک هنرپيشه سينما براي کتابتان مثل يک عطر تند اما ارزانْ زود ميپرد. جوايز خصوصا جوايزي که در حال حاضر فعاليت ميکنند اغلب عامل دلسردي مخاطبها و نويسندهها هستند. سليقه تکراري و البته نادرست دوسهتا از داورها که با کلمه بازنشستگي بيگانهاند ضربه زيادي به اقبال مخاطبان زده. اين يک نظر شخصي نيست. اصلا گيريم که نظر شخصي باشد! دوري مخاطبها از داستان ايراني دليل خوبي براي اين اتفاق نيست؟ در مورد تبليغات اما وضع کمي فرق ميکند. تبليغات درستي نداريم، اما همين کارهاي کوچک ناشرها براي تبليغ کتاب به نظرم راه درستتري را رفته است.
اولين تجربهتان مجموعهداستان بود، اما بعد به نوشتن رمان، آنهم رمان بلند روي آورديد. چه شد که از داستان کوتاه به سمت رمان آمديد؟ آيا داستان کوتاهنويسي را کنار گذاشتهايد؟
دو داستاني که بعد از مجموعه «پونز روي دم گربه» به ذهنم رسيدند هر دو رمان بودند. نميتوانم بگويم داستانکوتاهنويسي را کنار گذاشتهام. دو سه داستان کوتاه توي اين فاصله نوشتم، حتي الان هم باز به رمان فکر ميکنم. شايد چون رمان به من اجازه ميدهد که چندسال ميان چند نفر آدم ديگر باشم، در دنيايي ديگر زندگي کنم. رمان اجازه ميدهد آدمها را بيشتر بشناسم. به آنها فرصت درکشدن بدهم.
با توجه به جايگاه نهچندان مطرح ادبيات ايران در ادبيات جهان، به نوشتن به زبان ديگري يا ترجمه کتابهايتان فکر کردهايد؟ و آيا فکر ميکنيد دليل عمده راهنيافتن ادبيات امروز ايران به جرگه ادبيات جهان، تا چه حد به ترجمهنشدن کتابهاي نويسندگان ايراني بازميگردد؟
به ترجمه فکر کردهام، اما نوشتن به زبان ديگر کار بسيار سختي است. درست يا غلط، ترجيح ميدهم وقتم را روي نوشتن داستان و بهترنوشتنش بگذارم تا نوشتن به زبان ديگر. مگر چقدر ديگر زمان براي محکزدن خودم در نوشتن دارم. بگذار اين وقت را به عميقترشدن بدهم تا به متفاوتشدن. ترجمهشدن خيلي مهم است. من درباره يک ناشر ايتاليايي يا ترک صحبت نميکنم. بازار بزرگتري مدنظرم است. منتها براي آن بازار جهاني در حال حاضر ما و داستانهايمان چندان جالب نيستيم. نويسنده افغانستان، عراق و سوريه چرا! مقبول است، تازه است براي آن بازار؛ يک سوغاتي از جغرافياي ديگر و يک بسته شرقي رنگارنگ است. فعلا اولويت براي ناشرهاي غربي ترجمه کارهاي ايراني نيست. دغدغه خوانندگان غيرايراني هم شايد ما نباشيم. درصورتيکه اين سالها کم نبودهاند آثار خوبي که ميشد ترجمه شوند و اگر اين اتفاق ميافتاد قدم بزرگي بود.
خود را متأثر از چه نويسندگاني ميبينيد؟
واقعا جواب اين سوال را نميدانم. کاش نقد درست و اساسي در ادبياتمان داشتيم و جواب اين سوال را از يک منتقد ميشنيدم.
با توجه به اينکه رمانهاي شما را بسياري «متفاوت» از رمانهاي روز ايران ديدهاند، تنها«نوشتن» را چطور ميبينيد؟
اگر داستاني شکل ميگيرد و بايد نوشته شود، خب بايد نوشته شود. بايد سر صبر و حوصله نوشته شود. بقيهاش مهم نيست. کدام يکي از نويسندههايي که دنبال صداي خودشان رفتند به اين تنهابودن فکر کردند يا اهميت دادند؟ آنها فقط داستانشان را گفتند.
پيرو پرسش قبل آيا نگران اين نبودهايد که جناحهاي سياسي داستانهاي شما را مصادره به مطلوب کنند؟
نه. مطمئن بودم که اين اتفاق نميافتد. من هر جناحي را همانطور که هست نشان دادم. جناحهاي سياسي و دنياي سياست هيچوقت چنين چيزي را برنميتابد. در دنياي سياست بايد با سياست از سياست نوشت يا با حمله به سمت چيزي مخالف رفت. من اينطور ننوشتم؛ بنابراين نه، جناحي نميتواند اين کار را کند.
اگر بنا باشد خودْ رمانهايتان را از نظر ژانر دستهبندي کنيد، اين دستهبندي چه خواهد بود؟ اين دستهبنديها را تا کجا ياريبخش و تا کجا دستوپاگير ميدانيد؟
من در هيچ ژانري نمينويسم، اما هميشه از قواعد ژانرها سوءاستفاده ميکنم. بهتر بگويم مصرفشان ميکنم. هرقدر که بخواهم، مثل رقيقکنندهها براي رنگهايي که يک نقاش با دست ميسازد؛ چون کنترلشان دست من است نميتوانند دستوپاگير باشند.
از بنيامين نقل کرده بوديد: «خواننده رمان تنها است.» و گفته بوديد: «و رماننويسها ميدانند که نويسنده رمان تنهاتر است.» منظورتان چيست؟
تنهايي يکي از الزامات نوشتن است. چند ساعت از روز در تنهايي مينويسيد. چند ساعت ديگر در تنهايي ميخوانيد. در تنهايي به داستانتان فکر ميکنيد. در تنهايي بازنويسي ميکنيد. لازم است اين را هم بگويم که اينها شکايت نيست. اين جنس تنهايي اصلا نادلخواه نيست. نويسنده گاهي از هر زماني براي به دستآوردن اين تنهاييها ميدزدد.
آيا اين تنهايي، به شخصيتهاي رمان هم سرايت کرده؟ تنهايي محيا قواميان را ميشود در کمدي که اتاقش است ديد(شهرهاي گمشده) و تنهايي خانم سام را در خانه بزرگش. آيا خانم سامِ «گلف روي باروت» براي فرار از همين تنهايي است که خودش را «ما» خطاب ميکند؟
ما رمان مينويسيم تا بگوييم آدمها در انزوايشان تا کجا ميروند؛ چون آنا وقتي عاشق شد تنها بود. ايوان ايليچ توي بسترش نه از تنهايي، که از کشف تنهايي و عظمت تنهايي اشک ميريخت. آدمهاي کافکا تنهاي تنها بودند. شکسپير از «تنهايان کنار هم» مينوشت. حداقل بخشي از رمان يعني مواجهه با تنهايي. بله آدمهاي کتابهايم تنها هستند. گاهي تنهايي را دوست دارند. براي تنهايي ارزش قائلاند. از آن رنج هم ميکشند، ولي دستبردارش هم نيستند.
نويسنده تا کجا ميتواند شخصيتي مجزا از خود خلق کند؟
تا هرچقدر که در آن شخصيت مجزا حل شود. سوزان سانتاگ ميگويد نويسنده برده شخصيت خودش است. کاتب درگاه اوست. ميخواستم بهترين روايت از محيا قواميان و خانم سام را بنويسم؛ روايتي که اگر بودند و ميخواندند -هرچند که تلخ بود- شادشان ميکرد. از خودم ميپرسم چه ميشد اگر شخصيتهايي که ميسازم داستانم را ميخواندند؟ کتاب را که ميبستند، لبخند ميزدند و اشک ميريختند؟ يا دنبال وکيلي براي تنظيم يک شکايت از من بودند؟ من شغلم را دوست دارم و از آن متنفرم، چون به من امکان ميدهد که نتوانم تکليفم را با خيلي چيزها روشن کنم. درست مثل تجربههايي که به سنگيني تاريکي ناشناختهاند مثل عشق، مثل مرگ. نوشتن ميگذارد امکان دراماتيزهشدن اتفاقاتي را داشته باشم که بايد با آنها مواجه شوم. اگر پزشک بودم لازم نبود براي مداواي مريضم سرما بخورم، اما حالا براي کنار او بودن، بايد همهچيز سرماخوردگي را در ذهنم بسازم؛ درد و تبش را، لرز و هذيان و سرفههايش را، خواب سنگين شيرينش را. قشنگ است.
خانم سامِ «گلف روي باروت» اگرچه در فضاي شهري است برعکس جريان غالب، خانهنشين نيست، که فکر ميکنم در مورد محيا قواميانِ «شهرهاي گمشده» هم صادق باشد. اين هر دو به علاوه بهرغم اينکه انگار در حال فرار از چيزياند، همزمان به سوي آن چيز کشيده ميشوند و تنهاييشان بر دلشان سنگيني ميکند. درباره اين تصوير زن مدرن داستانهايتان ميگوييد؟
نميدانم گذاشتن اسم مدرن روي اين شخصيتها درست باشد يا نه. من دنبال تصوير زنهايي بودم که تصور درستي از زندگيشان نيست؛ دختري از يک طبقه جامعه يا زني از طبقه ديگر اجتماع، که هميشه به غلط تصور شده که مسالهاي ندارد يا نميتواند کاري از پيش ببرد.
مساله قدرت و نزاع قدرت هم از درونمايههاي مشترک اين دو رمان است. شايد بشود گفت که در هر دو رمان، زني اتفاقي سر از بازي قدرت درميآورد، نميتواند با قواعد بازي، بازي کند، بازي ميخورد و تاثير شگرفي هم نميتواند بر نتيجه بازي داشته باشد. چرا؟
موافق نيستم که در هر دو رمان زني اتفاقي سر از بازي قدرت درميآورد. خانم سام نادانسته وارد معماي قدرت ميشود، اما محيا قواميان دقيقا ميداند که به چه سمتي ميرود. ميداند در مقابل چه کسي ايستاده. به قول استيو، او پي دردسر آمده است. اصلا زني است که دردسر را ميشناسد. تمام عمر در خانه آقابزرگي از دردسر شنيده. اين دقيقا بزرگترين تفاوت خانم سام و خانم قواميان است. رمان يعني وقتي که شخصيتْ وارد يک مساله ميشود. حادثهاي که توانش براي مقابله با آن کافي نيست، اگر کافي باشد به قول موراکامي داستاني شکل نميگيرد. شايد فقط بتمَن، سوپرمَن و مرد عنکبوتي بتوانند نتيجه بازيها را همان کنند که خواهند.
در هر دوي اين رمانها به کرات ميبينيم که شخصيتها از کلمات انگليسي استفاده ميکنند. چرا؟
خانم سام، طبقهاش، مراوداتش، شغلي که در کارخانه پدرش داشته، زبان والدينش و... از او شخصيتي با اين زبان ميسازد. آدمي که به خيال خودش دارد از يک زبان عمومي استفاده ميکند. ما نميپسنديم؟ مهم نيست. ما خيلي چيزها را نميپسنديم. اما شخصيتها خيلي کارها ميکنند. نميشود توي شخصيتسازي دست بُرد براي اينکه ما اين زبان را دوست نداريم. و مهمتر اينکه همين زبان قرار است زشتي و کژيهايش را خودش نشان بدهد. مثل وقتي که درباره يک جناح سياسي حرف ميزنم. کافي است شخصيت خودش باشد.. زشتي و زيبايياش بدون هيچ تلاش کاذب خودش را نشان ميدهد. کاري که زبان خانم سام ميکند همين است. در مورد محيا ولي کمي فرق دارد. من از ذهن آدمي مينويسم که دهسال است به زبان ديگري فکر ميکند و حرف ميزند. در مورد محيا و استيو من به يکجور فارسيزدايي احتياج داشتم. در مورد نوري اما اينطور نيست. اصلا تفاوت زبان نوري و محيا و استيو خودش ميتواند بهترين جواب براي اين سوال باشد.
«گلف روي باروت» تنيده در اساطير است. آيا بهنوعي ميتوان «گلف روي باروت» را زندهکردن اساطير در جهان مدرن ديد؟
اساطير سهم زيادي به قسمت و سرنوشت دادهاند. اسطورهها در مقابل تقدير چندان اختيار ندارند. ايفيگنيا در اوليس را در نظر بگيريد. آگاممنون مگر چه کرده بود؟ اهانت به الهه آرتاميس؟ و بعد آگاممنون به تير قضا گرفتار شد؛ محنت دخترش، استيصال همسرش، ماجراي نامزد دخترش؛ همه کار سرنوشت شوم بود. آگاممنون چارهاي جز قربانيکردن دخترش نداشت. ما در کشمکش با خودمانيم، درگير همديگريم: جهان ما ولي جهان قربانيها است. داستانها را دوست داريم، هنوز رمان ميخوانيم؛ چون از همين قربانيها ميگويند. دستکم من يکي با اين ديد سراغ اسطورهها ميروم.
در کنار نوشتن رمان، نقد فيلم هم ميکنيد. اين علاقه به سينما چه تاثيري در نوشتن داستانهايتان داشته؟ آيا به اقتباسهاي سينمايي از داستانهايتان فکر کردهايد؟
در مورد مساله اقتباس بايد نظر يک کارگردان را پرسيد. اما ميتوانم بگويم که سينما تاثير زيادي روي من دارد. نقاشي و سينما گاهي بيشتر از آنچه بتوانم کنترلش کنم در نوشتههايم حاضر ميشوند.
پيش از اينکه انتشارات کتاب سده انتشار «گلف روي باروت» را بر عهده بگيرد، نشر نگاه آن را منتشر کرده بود. چرا انتشارات کتابتان را عوض کرديد؟
واضح است. اگر ناشري نتواند تعهدات اوليه و سطحياش را در قبال يک کتاب به جا بياورد نبايد حق چاپ کتابتان را به او بسپاريد. در مورد «گلف روي باروت» صفحهبندي اوليه ايراد داشت و در چاپ دوم هم برطرف نشد. اطلاعاتي که ناشر از ميزان فروش کتاب ميداد ضدونقيض بود. قيمت پشت جلد کتاب با برچسب تغيير ميکرد، بيآنکه من در جريان باشم. سوال اين است که چرا زودتر انتشارات کتابم را عوض نکردم.
نیلوفر رحمانیان
- 16
- 1