«ابراب خودم سلامعلیکم ابراب خــودم ســـرتـو بالا کــــن
ابراب خـودم منو نـــگاه کن ابراب خودم لطفی به ما کــــن
ابـــراب خــودم بزبز قــندی ابراب خودم چرا نمیخندی؟»
صدای خودش و سازش بین ماشینهای بیحوصله پشت چراغ قرمز میپیچد. قرمزی لباسش میان جمعیت چندبرابر شده خیابانها رنگ غالب شبهای عید است و مردم عادت کردهاند هرسال همین روزها او را ببینند حتی اگر از کنارش بیتفاوت رد شوند. انگار اگر نباشد نوروز، نوروز نمیشود. شاید چون زودتر از هرکسی یا هرچیز دیگری به یادمان میآورد سال نو نزدیک است. شخصیتی که تصویرش قدیم ترها مسنتر بود با قامتی کمی خمیده اما چند سالی است بازارش افتاده دست جوانها. جوانهایی که با هزار دغدغه راهی خیابانها میشوند و پشت دایره و تنبک و رقصهایشان میخواهند در آخرین روزهای اسفند غمی به دل کسی نماند حتی اگر دل خودشان پر از غم باشد.
سلفی با حاجیفیروز
پیدا کردن حاجیفیروزها در شهر کار سختی نیست. کافی است بروید به خیابانهایی که پر از مغازه و عابرانی است که خرید شبعید به تکاپویشان انداخته یا جلوی پاساژها و مراکز خرید که پاتوق آنهاست. یک دفعه میبینید صدای دایره یا آوازشان پیچیده در خیابان و فضای یکنواخت همیشگی را میشکند.
میروم به خیابان گیشا؛ جایی که مرکز خریدش هنوز هم معروف است و شبعید میشود خیابان خرید. جلوی مرکز خرید شلوغ است. کمی پایینتر دستفروشها نشستهاند و تبلیغ میکنند تا کاسبیشان بگیرد.
درست در خیابان پایین مرکز خرید و برِ خیابان اصلی پیدایش میکنم. دوستش لب پیادهرو تنبک دستش گرفته و ریتمیک میزند و او با پیراهن و شلوار قرمز و صورت سیاه روی خط عابر، بدنش را تکان میدهد. ماشینها که میخواهند بپیچند داخل خیابان اصلی خودش را میکشد عقب و دوباره میپرد وسط خیابان. خبری از آن کلاه کوچک قرمز که باید روی سر حاجیفیروز باشد نیست. چشمم میدود و میخورد به کلاهی که روی خط عابر و نزدیک پیادهرو گذاشتهاند. کلاهی شبیه کلاه هواداران فوتبال. سفید و قرمز است و داخلش یک مشت اسکناس را میشود دید؛ یکی دو تا ۵ هزار تومانی و بیشتر هزار تومانی و ۲ هزار تومانی.
دوستش تا میبیند کسی میایستد یا میخواهد از خیابان رد شود بلند میگوید: «عیدی حاجیفیروز یادت نره. یه ۱۰ تومنی بنداز توی کلاه. زن و بچه داریم.» صدایشان آنقدر بلند هست که صدای گیتار دختری که پایینتر در پیادهرو و جلوی مغازهها نشسته یا مردی که راه میرود و آکاردئون میزند چندان به گوش نرسد.
۲ هراز تومانی را میاندازم توی کلاه و میایستم کنار و تماشایشان میکنم. معلوم است حاجیفیروز، رقص بلد نیست. بیحال و خسته خودش را تکان میدهد. چند نفری میایستند و فیلم میگیرند یا میروند کنارش برای سلفی گرفتن. لبخند میزند و دوباره تند برمیگردد سر کار خودش. وقتی پدر و مادری با بچه توی بغلشان میخواهند با او عکس بگیرند حال و هوایش یک لحظه عوض میشود. سرش را خم میکند و به بچه که مبهوت نگاهش میکند چیزی میگوید و میخندد.
دستم را تکان میدهم تا بیاید کنار پیادهرو و تا میفهمد خبرنگارم خیلی راحت قبول میکند حرف بزند. پشت آن رنگ سیاه روی صورتش هم معلوم است سن و سال چندانی ندارد. حدسم درست است؛ ۲۱ ساله است. تهران دنیا آمده اما اصلیتش مازندرانی است.
۵-۴ سال پیش از سر بیکاری دم عید حاجیفیروز شده به هوای درآوردن یک لقمه نان. الان هم همینطور است: «زن و بچه داریم. شیرخشک باید بخریم.» یک بچه ۷- ۶ ماهه دارد. میپرسم بقیه سال را چه کار میکند؟ میگوید: «کارگری، بنایی، گچکاری. هرکاری که پیدا بشه.» این شبها گاهی ۳۰ هزار تومان درآمد دارد و گاهی ۵۰- ۴۰ هزار تومان. وقتی درآمدش را میگوید سرش را تکان میدهد و نشان میدهد که راضی نیست.
وقتهایی که حاجیفیروز است فقط به گیشا میآید. مردمی که به خواندن و دایره زدن حاجیفیروز عادت دارند وقتی میبینند ایستاده و حرف میزند از کنارمان با تعجب رد میشوند. به قول خودش رویش نمیشود جلوی مردم برقصد و از سر اجبار این کار را میکند. از زورکی رقصیدنش پیداست. از اینکه انگار بلد نیست: «مجبوری اومدم سر این کار. خجالت میکشه آدم جلوی مردم که اینجوری نگاه کنن.»
میگویم: «ولی مردم رو شاد میکنی.» لبخند میزند و میگوید: «اومدیم همه رو شاد کنیم دیگه. عمو نوروز باید شاد کنه.»
همین بعضی وقتها خوشحالش میکند. هرچند انگار از ته دل این حرف را نمیزند. امشب استقبال از او خوب بوده. هم پول دادهاند هم ازشان فیلم و عکس گرفتهاند اما همیشه اینطوری نیست و گاهی به قول خودش مردم نگاهش هم نمیکنند. هرچند که بچههاهمیشه با دیدنش ذوق میکنند و میخندند.
دایره زنگی ندارد چون گران است و پولش نمیرسد بخرد. آواز هم نمیخواند. میپرسم چرا آواز نمیخونی؟
حاجیفیروز آواز میخواند؟ میگوید: «من نمیخونم. دوستم میخونه اما الان خسته شده.» اما دوستش ضرب میگیرد و میخواند: «حاجیفیروزه، سالی یه روزه، همه میدونن، منم میدونم عید نوروزه.»
هیچ کدامشان نمیدانند قصه حاجیفیروز چیست و به فکرشان هم نرسیده که از کسی بپرسند. حاجیفیروز خیابان گیشا فقط لباس قرمز دوخته و خودش صورتش را سیاه میکند و میزند به خیابان.
آخر حرفهایمان میگویم اسمت رو بگو! سرش را میاندازد بالا و میگوید: «هیچی. خودت یه چیزی بنویس.»
ضرب از سر عادت
از چند سال پیش حاجیفیروزها را با بابانوئلها مقایسه میکنند و از این میگویند که بابانوئلها شادند و حاجیفیروزها غمگین و خسته. از این میگویند که بچهها بابانوئل را میشناسند و هرسال نزدیک ژانویه منتظرش هستند اما بچههای ما خبر ندارند حاجیفیروز چرا شبهای عید پایش به خیابان باز میشود و منتظرش هم نیستند. از دیدنش تعجب میکنند و خیلی هم دوستش ندارند.
میگویند زندگی سخت حاجیفیروزها، فقرشان و حتی اعتیاد بعضیهایشان نگذاشته این شخصیت قدیمی و سنتی ایران آنطور که باید حفظ شود و دوست داشتنی بماند. شخصیتی که چهره سیاهش نماد پایان ناپاکیها و سیاهیها و البته زمستان است و مژده رسیدن بهار. هرچند این هم گفته میشود که این چهره سیاه نماد ورود او از دنیای مردگان به دنیای زندههاست. قرمزی لباسش هم به شادی آمدن نوروز است.
شاید ایراد از ما و خستگیهایمان است که این چیزها را نمیدانیم و برایمان مهم نیست. حاجیفیروزها الان بین خستگیها و بیحوصلگیهای شبعید مردم راه میروند و میرقصند و ساز میزنند و میخوانند؛ تصویری که سر نواب میبینم.
آرش پشت چراغ قرمز طولانی بین ماشینها تنبک میزند و راه میرود و گاهی هم خودش را تکان میدهد. میزند به شیشه ماشینها و با بعضیها هم حرف میزند تا عیدیاش را بدهند. برای آنهایی که پول میدهند با شور و حال بیشتری میزند و میرقصد اما چهرههای پشت فرمان بیشتر بیتفاوت است و خیره به ثانیهشمار چراغ تا سبز شود.
چراغ که سبز میشود میدود توی پیادهرو. او هم مازندرانی است و حسابی هم لهجه دارد. با قد و قوارهای کوچک لباس بلند قرمزی پوشیده که مثل پیراهن زنانه است و دور یقهاش هم گیپور قرمز دارد. آنطور که میگوید لباسش را مردم دادهاند. کلاه کوچک حاجیفیروزی هم سرش گذاشته. گاهی وسط حرفها یکی دو ضرب به تنبکش میزند. انگار از سر عادت.
در تاریکی شب و آن صورت سیاه شده چشمهایش برق میزند. آرش ۲۱ ساله، ۵ سال است که حاجیفیروز میشود: «خرج خونه میدم، اجاره خونه و خرج مادرم رو میدم... الان مادرم بیمارستانه. یه ماهه باید مرخص بشه اما ۷، ۶ میلیون پول میخواد و پول ندارم.»
بقیه سال گاهی با همین تنبک زدن خرج و مخارج زندگی را درمیآورد، البته بدون لباس حاجیفیروز. گاهی هم سر چهارراه گلفروشی میکند اما به قول خودش دم عید این لباس را میپوشد تا مردم بفهمند عید نزدیک است.
میپرسم از این کار خوشت میاد؟ میگوید: «نه خوشم نمیاد، مجبورم. باید خرج مادرم رو بدم.»
با این حال مثل حاجیفیروز گیشا از خوشحالی مردم شاد و دلش کمی خوش میشود. هرچند گاهی بچهها با دیدنش میترسند. آرش بعضی وقتها اینجاست و بعضی وقتها تجریش: «توی تجریش مردم خیلی بیشتر خوششون میاد. عکس و فیلم میگیرن. دست میزنن.»
او هم نمیداند ماجرای حاجیفیروز چیست و چرا باید حتماً شبعید سر و کلهاش پیدا شود. میپرسم چرا به جای دایرهزنگی تنبک داری؟ میگوید: «باید بخرم. داشتم اما دو سال پیش شهرداری زد شکست. هرکاری کنی شهرداری میاد گیر میده.»
آرش در کارش تنها نیست. یک حاجیفیروز دیگر همراهش هست که الان رفته شام بخورد. گاهی او میزند و آرش میرقصد و گاهی آرش میزند و او میرقصد.
مثل رقصیدن به ساز زندگی. کاری که حاجیفیروزها نه این شبهای عید که تمام سال عادت کردهاند به آن. سالی یک روز نه که همه سال. قصه بیشتر حاجیفیروزها شبیه همین است؛ کمی تلخ، کمی شیرین.
یگانه خدامی
- 19
- 3