پشت ميز قضاوت نشسته بود، دهانش باز بود و اخمهايش درهم، مشخص بود در حال فريادزدن است. عباس عبدي و حسين قاضيان با لباسهاي طوسيرنگ که منقش به ترازوي عدالت بود، به ميز تکيه داده و ميخنديدند. اين شايد يکي از معروفترين تصاوير دادگاههايي باشد که سعيد مرتضوي در مدت قضاوت خود برگزار کرده است. بخشي از اين دادگاهها به دادگاه مطبوعات شهرت يافت و ماشاءالله شمسالواعظين متهم رديف نخست آن؛ سردبير روزنامههاي جامعه، توس، نشاط و عصر آزادگان. مرتضوي در سال ۷۹، ريشه خيلي از روزنامههاي اصلاحطلب را با تيغ توقيف بريد؛ البته خيلي از نويسندگان و مطبوعاتيها سروکارشان به قاضي مرتضوي افتاد. حالا متهمان آن روزهاي دادگاههاي مرتضوي که خبر بازداشت او را شنيدهاند، خاطراتي را به ياد ميآورند که برايشان خوشايند نيست. شرح اين مواجهه شخصي را در اين گفتوگو ميخوانيد.
از شنيدن خبر بازداشت مرتضوي چه حسي داشتيد؟
من براي خودش و خانوادهاش ناراحت شدم؛ بهويژه براي همسر و فرزندانش؛ چون آنها گناهي نکردهاند و بايد تاوان اقدامات و انحرافات (نه اخلاقي بلکه انحراف از قانون، منطق و وظايف محوله) پدر و همسر خود را بپردازند. اينها چه گناهي کردهاند که دو سال را بدون پدر خود بگذرانند.
شما احتمالا با همسر و فرزندان او در اين سالها مواجههاي داشتيد و اين حس دلسوزي از اين مراوده نشئت ميگيرد؟
خير؛ من روزي در دادگاه به او گفتم آقاي مرتضوي شما کاري را انجام ميدهيد که روزي در اين کشور فرزندان خود را در مدارس به دليل داشتن نام شما، ثبتنام نکنند. پوزخندي زد. بعدا با واسطههايي (به دليل اينکه همسر من يزدي هستند؛ يعني همشهريبودن) مطلع شدم خيلي از مدارس فرزندان ايشان را در مدارس تهران، حتي مدارس غيرانتفاعي ثبتنام نميکردند. اين موضوع براي آغاز دهه ۸۰ است. اين خبر دقيق است و خانوادهاش هم ميتوانند دراينباره اظهارنظر کنند. آبان ۱۳۷۸ من سردبير روزنامه نشاط بودم که از دفتر آقاي عليزاده، رئيس وقت دادگستري تهران، با من تماس گرفتند و اطلاع دادند با من کار دارند.
من هم بهسرعت خودم را به دفتر ايشان رساندم و ديدم آقاي مرتضوي آنجاست. حس کردم قرار است اتفاقي رخ دهد. زير ميزي که مرتضوي پشت آن قرار داشت، کيسههاي ميوه و مواد غذايي بود و من حدس زدم ايشان در حال رفتن به منزل بوده است. نيروهايي از اتاق کناري آن دفتر من را احاطه کرده، دستبند زده و به زندان اوين و بند ۲۰۹ منتقل کردند. جالب است بند ۲۰۹ من را نميپذيرفت و معتقد بودند اگر زنداني مطبوعاتي باشم، بايد به محل ديگري منتقل شوم. مدتها بين آنها و نيروهاي مرتضوي بحث درگرفت تا در نهايت من را پذيرش کردند. يا مثلا من و وکيلم را تحت عنوان عيدديدني دعوت کردند و موقع ترک محل، من را بازداشت کردند. وقتي اعتراض کردم، آقاي مرتضوي گفت حکم تجديدنظر شما همين الان در حال فکسشدن است!
اگر به سال ۷۹ و توقيف مطبوعات رجوع کنيم، اين موضوع يعني توقيف، در چه فرايندي رخ داد؟
من به قول آقايان «سردبير روزنامههاي زنجيرهاي» بودم. اولين روزنامهاي که توقيف شد، جامعه مدني ايران، بعدي توس، نشاط و بعد عصر آزادگان بود که همگي با حکم آقاي مرتضوي توقيف شدند؛ البته قبل از توقيفهاي ارديبهشت سال ۷۹، فروردين همان سال بازداشت شده بودم و يک ماه يا ۲۵ روز بعد از آن، توقيف سراسري اتفاق افتاد. من در زندان بودم که آقاي مرتضوي ميگفت ما کلهگندههاي مطبوعات را گرفتهايم تا بقيه حساب کار دستشان بيايد. در پاسخ به اينکه ميگفتم شما اصلا قاضي نيستيد، ابايي نداشت از اينکه بازجو شمرده شود. مثلا تا ساعت ۱۰:۳۰ شب بازجويي ميکرد. کاملا تفتيش عقايد ميکرد... .
بعد از توقيفها هم در بازداشت بوديد و بازجويي ميشديد؟
من اولين روزنامهنگار ايراني هستم که به اتهام مطبوعاتي از سوی آقاي مرتضوي محاکمه شدم؛ در سال ۷۸. من در سالهاي ۷۹، ۸۰ و تا اواسط ۸۱ بازداشت بودم و بعد از آن آزاد شدم. ايشان سه بار من را بازداشت کرد؛ يک بار ۱۵ روز به طول انجاميد و بار دوم ۱۰ روز و مرحله آخر هم که دو سال و نيم. اشاره کردم که فروردين به عيدديدني رفتم که مرتضوي من را همانجا بازداشت کرد. به او گفتم بهتر است پرنسيب داشته باشد و زمان عيدديدني چنين کاري نکند.به من گفت وقت ديگري بود، شما سروصدا راه ميانداختيد و ما خواستيم کمهزينه باشد. همچنين ارتباط با خانواده زندانيان بخش لاينفک مأموريتهاي ايشان بود.
هدفش از اين ارتباط چه بود؟
با ذکر مثال ميگويم. مرتضوي با همسر من چه کار داشت که ۲۸ ساعت ايشان را بازجويي کرده بود؟ همچنين تقريبا با اکثر خانوادهها ارتباط برقرار ميکرد و نکاتي را به دروغ ميگفت که منجر به اختلاف خانوادگي شود و ميشد. خيلي از جاها اين اتفاقات افتاد. مثلا به خانوادههاي بعضي از همکارانم ميگفت که «شما خيلي بايد صبر کنيد تا تکليف زنداني معلوم شود. برويد و تکليف زندگي خود را روشن کنيد. همسر شما حالاحالاها در زندان ميماند و...»؛ يعني همسران زنداني را به جدايي توصيه ميکرد. اين اتفاق اينقدر تکرار شده که شما از هر زنداني و متهمي که مسئول پروندهاش مرتضوي بوده است، سؤال کنيد اين موضوع را تأييد خواهد کرد.
چهرههاي مطبوعاتي که با حکم مرتضوي بازداشت شده و دادگاهي شدند، از سوی خود او بازجويي شدند؟
بله. قبل از اجراي قانون تشکيل دادسراها، قاضي همه مسئوليتها در دادگاه را برعهده داشت. از بازپرسي، بازجويي، برگزاري دادگاه علني و غيرعلني، همهکاره قاضي بود. يادم هست که روزي من را از دادگاه کارکنان دولت، درخيابان ميرعماد به پارکينگ آن ساختمان برد. از او پرسيدم من را کجا ميبري؟ در پارکينگ از صندوق عقب ماشين خود پاکتي درآورد و گفت آن را بخوان. من باز کردم و ديدم حکمي خطاب به او است كه با توجه به شايستگي که در کار خود نشان داديد از اين به بعد پروندههاي امنيت که مربوط به دادگاه انقلاب است را هم ميتوانيد رسيدگي کنيد.
او قبل از اين حکم نميتوانست پرونده متهمان امنيتي را رسيدگي کند و مجبور بود آنها را به دادگاه انقلاب ارجاع دهد و از آنجايي که مأموريت داشت که به اين اتهامات رسيدگي کند، بعد از خواندن اين متن به من گفت: از اين به بعد من پدرتان را درميآورم؛ من الان هم حکم رسيدگي به پرونده عمومي را دارم و هم رسيدگي به پرونده دادگاه انقلاب را. به همکارانت بگو که از اين به بعد با من طرف هستند. ما شنيده بوديم که قاضي بلندپايهاي بود که چون صداي خود را بر صداي متهم بلند کرده بود، توسط امام علي (ع) برکنار شد. ما اينها را شنيده و انقلاب کرده بوديم. ما اين جاذبههاي ديني را شنيده بوديم و براساس اينها مبارزه کرديم.
شما در جلسات دادگاه برخوردهاي متعددي داشتيد. چه حرفي يا صحنهاي از ايشان به ياد داريد که نميتوانيد از آن عبور کنيد؟
من نکتهاي را همه جا تکرار کردم؛ ايشان وسط دادگاه علني من اعلان تنفس داد- دادگاه من هم مثل دادگاه عبدالله نوري و غلامحسين کرباسچي سريالي شده بود- من را به اتاقي برد و گفت اگر بخواهي در دادگاه اينطوري رفتار کني دادگاه را غيرعلني اعلام ميکنم. اتهام من هم مطبوعاتي بود. مطابق اصل ۱۶۸ قانون اساسي دادگاه من بايد با حضور هيئتمنصفه تشکيل ميشد. او به من گفت اگر اين وضعيت را ادامه دهي، دادگاه را غيرعلني ميکنم و پدرت را درميآورم؛ اين تکيه کلامش بود. به من گفت که در دادگاه اعلام کن که وقتي اين مقاله در روزنامه منتشر شد، من در روزنامه نبودم؛ من هم به تو يک حکم سبک ميدهم. ما دست داديم و توافق کرديم. بعد او رفت پشت ميز و گفت متهم شمسالواعظين نکاتي دارد که ميخواهد بگويد.
من پشت ميز خطاب به خبرنگاران در گزارشي توصيفي گفتم که آقاي مرتضوي در زمان تنفس به من گفت اگر بخواهي در دادگاه اينگونه رفتار کني من دادگاه را غيرعلني کرده و پدرت را درميآورم. تو اتهامت را بپذير و... تا من اين را گفتم تکاني خورد و با صداي بلند گفت: دروغ ميگويد. من ديدم يک قاضي به اين شدت و شفافيت کذب واقعه ميکند. گفتم آقاي مرتضوي! من براي چه دروغ بگويم؟ تو به خبرنگاران بگو من را براي چه به اتاق بغلي بردي. گفت من اين کار را کردم تا آيين دادرسي را رعايت کني و من در پاسخ گفتم اين نکته نياز به جلسه محرمانه نداشت. تو به من بگو که در آن اتاق به من چه گفتي؟ اما آخرش هم دروغ گفت و سنگينترين حکم را به من داد. من ميدانستم که نبايد بازي او را بخورم. او به متهمان ميگفت اتهام را بپذيريد، من چنين و چنان ميکنم ولي دروغ ميگفت.
من قبل از انقلاب هم بازداشت شدهام. من در آن زمان ۱۷ساله بودم. آن زمان دادگستري به پروندههاي سياسي رسيدگي نميکرد و اينها را به دادرسي ارتش احاله کرده بود. براي همين شخصيتهاي سياسي با ارتشيها روبهرو بودند و دادگستري دخالت نميکرد. بنابراين من را به دادسراي ارتش منتقل کردند. منتها چون سنم کم بود، در نهايت به دادسراي اطفال منتقل شدم. سرگرد طريقي، به من توصيه کرد که در بازپرسي ارتش اگر از تو سؤال کردند که آيا خواهان سرنگوني رژيم هستي، ميگويي نه! قهرمانبازي درنياور! تو سنت هنوز ۱۸ سال نشده است. من هم اين توصيه را گوش کردم و البته از سوي صليب سرخ و به دليل صغر سن آزاد شدم. ۲۰ سال بعد در دادگاه، سعيد مرتضوي به من گفت اتهامت را بپذير تا من در حکمت تخفيف بدهم.
بعد از ماجراي محکوميت و سپريشدن دوره زندان و بعد از آن، سعيد مرتضوي به شما سر زد و با او مواجههاي داشتيد؟
بدتر از سرزدن بود! حکم من تمام شده بود. رئيس زندان به من اطلاع داد قرار است عصر همان روز آزاد شوم. برگه آزادي را هم به من دادند. من هم به خانواده اطلاع دادم و آنها با دسته گل مراجعه کرده بودند. معمولا ساعت شش بعدازظهر زندانيها را آزاد ميکردند. ساعت چهار عصر مأمور آمد و به من گفت که با وسايل شخصي همراه او بروم.
تصور کردم که قرار است براي کارهاي آزادي بروم اما من را به بند ديگري از زندان بردند. دم زندان چشمبند زدند و من را به انفرادي انداختند. اينجا ديگر خشمگين شدم و محکم به در سلول زدم. رئيس زندان، به سلول من آمد و گفت آقاي مرتضوي، ظهر امروز يک حکم ارسال کرده و گفته که شما را به انفرادي ببريم و پرونده جديدي براي شما باز کرده است. گفتم من که در زندان بودم و جرمي مرتکب نشدم. گفت اتهام جديد شما، «سردبيري روزنامههاي زنجيرهاي» بود.
من ۱۲۴ روز در سلول انفرادي بودم. من نامه رهبري را داشتم که هر يک روز انفرادي را معادل ۱۰ روز در نظر گرفته بودند. اين مورد را به مرتضوي گفتم و اعلام کردم که در اين صورت من ۱۲۴۰ روز زنداني بودهام. به من گفت اين حکم ارشادي بوده است نه مولوي. بعد از ۱۲۴ روز، من را از سلول انفرادي خارج کرده و مستقيم به در خروجي زندان بردند و آزاد کردند. به اتهام جديد من تا الان که با شما صحبت ميکنم، هنوز رسيدگي نشده است.
جمله معروف آقاي جلاييپور را احتمالا شنيدهايد. وقتي من را بازداشت کردند، منزل ما را بازرسي کردند. مرتضوي آقاي جلاييپور را ميبيند و ميگويد که شما خانواده سه شهيد هستيد، ارتباط خود را با شمسالواعظين قطع کنيد، او جاسوس است. جلاييپور ميگويد که شمس مذهبي و انقلابي و روزنامهنگار است و اين اتهامات به او نميچسبد. مرتضوي گفته است او جاسوس است. ما در منزل او ريمل پيدا کردهايم. جلاييپور ميگويد ريمل که در همه خانهها پيدا ميشود! مرتضوي ميگويد نه! ريمل شمس به کامپيوتر وصل بوده است! منظورش ايميل بوده است! ببينيد حتي نسبت به صرف داشتن ايميل، بدبين بود. يا مثلا من را دعوت ميکرد و ميگفت که شما چرا به خارج از کشور نميرويد. چرا دعوتهاي خارجي را نميپذيريد. من به شوخي ميگفتم اگر بناست کسي از کشور خارج شود، شما هستيد، نه من!
بعد از آزادي از زندان به دعوت يکي از دانشگاههاي کانادا براي سخنراني به تورنتو رفتم. بعد از دو روز اقامت من، سعيد مرتضوي حکم جلب من را صادر کرد. من پيام اين حرکت را گرفتم که منظورش اين بود تا من به کشور بازنگردم. من در مصاحبهاي اعلام کردم که بعد از سخنراني، در تهران خواهم بود. بعد از آن بازگشتم اما دستگير نشدم. در حقيقت تا به امروز براي آن حکم جلب، دستگير نشدهام!
آقاي مرتضوي را ميبخشيد؟
من به خاطر خانوادهاش، او را ميبخشم. چون خانوادههاي ما زجر زيادي کشيدند. من به هيچ عنوان دوست ندارم خانوادهاش زجر ببينند. اميدوارم زندان او زودتر تمام بشود و متوجه شود که چه اتفاقي براي او افتاده و از مردم عذرخواهي کند.
پدر محمد کامرانی، جانباخته کهریزک
حق به حقدار میرسد، فقط ممکن است طول بکشد
محمد کامرانی یکی از سه جانباخته جنایت کهریزک بود. شکایت خانواده او و امیر جوادیفر، دیگر جانباخته کهریزک به تبرئهشدن مرتضوی منتهی شد. سالها گذشت تا شکایت سومین درگذشته دستگیر شدگان ۱۸ تیر سال ۸۸ دامن مرتضوی را بگیرد و او را در نهایت برای دو سال حبس راهی زندان کند. در ادامه مصاحبه گفتوگوی «شرق» را با پدر محمد کامرانی میخوانید؛ پدری که داغش زنده است.
اولین حسی که بعد شنیدن خبر دستگیری مرتضوی داشتید چه بود؟
که یک روزی حق به حقدار میرسد، [فقط] ممکن است زمان ببرد. ما اعتقاد داریم که همه ما باید پاسخگوی اعمال و کردار خودمان باشیم.
شما تا بهحال از نزدیک آقای مرتضوی را دیدید؟ با ایشان صحبت کردهاید؟
نه خیر، بعد از سپریشدن دادگاه، من دیگر هرگز ایشان را ندیدم.
آقای مرتضوی در حال حاضر بهخاطر معاونت در قتل محسن روحالامینی، یکی از سه جانباخته کهریزک به دو سال حبس محکوم شده است، در حالی که در پرونده اول که برای دو جانباخته دیگر تشکیل شده بود، او تبرئه شد. نظر شما در اینباره چیست؟
بنده هرگز با آن رأی [تبرئه] موافق نبودم. مردم باید قضاوت کنند. یک بام و دو هوا نباید باشد. قضاوت را به مردم و صاحب نظران میسپارم که چرا باید در مقطعی آنچنان بشود و در این مقطع این چنین بشود. از نظر بنده این قابل قبول نیست.
چه اتفاقی افتاد که ایشان در پرونده اول- معاونت در قتلِ محمد کامرانی و امیر جوادیفر – تبرئه شدند؟ شما چیز خاصی ندیدید؟
اجازه بدهید این را بعدا بگویم.
درباره خانواده شادروان محمد کامرانی توضیح میدهید؟
بنده دو پسر داشتم و دو دختر. محمد عزیزم فرزند سوم من بود. الان هم دو دختر و یک پسر دارم. هر فرزندی برای پدر و مادرش عزیز است. ما مستحق این جفا نبودیم. خدایا شاهد باش که من تمام تلاشم را کردم که دامن هرکسی را که به ما جفا کرد بگیرم... آنچه را نتوانستم به خالق هستی سپردم. امیدوارم زنده باشم و ببینم که مسببین آن اتفاق به سزای اعمالشان برسند و خالق هستی دامن آنها را بگیرد.
آیا شما و خانوادهتان توانستهاید از رنج کهریزک عبور کنید یا هنوز هم با تبعات آن دست و پنجه نرم میکنید؟
خانم من بعد از این اتفاقات دو بار عمل شده است. الان ۲۱ قطعه پروتز در بدنش گذاشتهاند. بهلحاظ اعصاب و روان (بغض میکند) ... داغ جوان خیلی مشکل است... خیلی مشکل است... آن هم به ناحق. تا من نفس و جان در بدن دارم این موضوع را فراموش نمیکنم. خدا برای هیچ کس نیاورد اما هرکس جای ما بود همین وضعیت را میداشت.فراموششدنی نیست. اگر ۹۰ سال دیگر هم بگذرد قطعا فراموش نخواهد شد. بیگناه... فقط معذرتخواهی و معذرتخواهی. این دردی از ما دوا نمیکند. از روزنامه «شرق» و عزیزانی که در طول این سالها مجدانه با ما همراه بودند و ما را فراموش نکردند با تمام وجود تقدیر و تشکر خودم را اعلام میکنم.
نکتهای هست که بخواهید بهقول خودتان برای «ثبت در تاریخ» بگویید؟
حقیقت این است که در طول این سالها من موضوعاتی را با چشم خودم دیدم و با گوشهای خودم شنیدم که انتظارش را نداشتم. انتظار نداشتم که اینطور بشود...
مرجان توحيدي
- 16
- 6