ایام چو بست کهربا بر دستت
بی جرم بریخت خون ما بر دستت
سلطان غمت خنجر خود سوهان زد
تا کشته شود چو من گدا بردستت
دل در طلب تو خستگیها دارد
کارش ز غم تو بستگیها دارد
هر چند که پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیها دارد
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شأن اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا
بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز
که از میانه سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی واز روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا
اگر بساغر زرین هزار باده کشم
هنوز همت من باده دگر کشدا
در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد
که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 14
- 6