بهرام بیضایی در نمایشنامه «مرگ یزدگرد»اش که آن را در سال ۵۸ نوشت و در سال شصت بر اساس آن فیلمی با همین نام ساخت، جمله معروفی دارد که در باب تاریخ است و حتما مضمونش را بارها شنیدهایم: «تاریخ را پیروزشدگان مینویسند.» اما مطمئن نیستم شنیده باشید که در داستان و رمان هم اوضاع به همین منوال است و در بر همین پاشنه میچرخد. درواقع، داستان هم یک شخصیت اصلی دارد که همه کاراکترهای دیگر با محوریت او گرد هم میآیند و همهجوره به ساز نویسنده میرقصند تا او در مسیر شایستهاش به حرکت درآید و به آنجا برسد که باید باشد. شاید خرده بگیرید که این تعریف کلاسیکی از شخصیت اصلی در داستان است و بیراه هم نگفتهاید، اما من خودم هم به یک داستان کلاسیک تعلق دارم و حالا پس از سالهایی که به فراموشی سپرده شده بودم سر از این روایت درآوردم.
راستش را بخواهید نویسندهام از اول مرا در تنهایی و غربت آفریده بود. حالا او خود در این دنیا نیست ولی من همچنان در روزهای ابری پاریسی که من را در آن ساکن کرده بود، ماندهام. نه پیر میشوم و نه نقلمکان میکنم. قریحهام هنوز خشکیده باقی مانده و هنوز داروهای ضدافسرگی مصرف میکنم. تا پیش از این، بیآنکه نویسندهام بداند یا خوانندگان داستان خبردار شوند برای تسلی، رمانی میخواندم به نام «همه میمیرند» از سیمون دوبوار؛ نویسندهای که در شهر او زندگی میکنم.حتما دارید دنبال نامم میگردید. فکر میکنید که از کدام داستان یا رمان بیرون آمدهام؛ از خودتان میپرسید که کجا مرا دیدهاید یا دقیقتر بگویم، خواندهاید. طنز ماجرا ولی میدانید کجاست؟ آنجا که تا نام شخصیت اصلی داستانم را نگویم مرا نخواهید شناخت.
ماجرا از آنجا شروع شد که در سال ۱۳۴۹ که برای من بیمعناست و برای شما یعنی سالها پیش، بهدنبال ساخت یکی از فیلمنامههایی که نوشته بودم و صحنههایی از آن در اطراف مسجدسلیمان میگذشت، با جلال آریان آشنا شدم و سر از داستان او درآوردم که کارمند شرکت نفت بود و ساکن خوزستان. پرده دوم دیدار ما خارج از ایران بود، زمانی که او برای پیگیری احوال و درمان خواهرزاده جوانش که ثریا نام داشت و در حین دوچرخهسواری دچار سانحه شده بود، به فرانسه آمد. ثریا و خلاقیت من هر دو به کما رفته بودند. احتمالا حالا دیگر میدانید که لیلا آزاده هستم از رمان «ثریا در اغما». جلال در پایان داستانش فرانسه را درحالی ترک کرد که ثریا هنوز در اغما بود و من همچنان «لیلا آزاده زیبا و نابغه». واقعیت ولی این است که من شخصیت اصلی نبوده و نیستم، گواهش زحمتی که برای بهخاطرآوردن من به خودتان دادید.
این روایت اما تلاشی با صبغههای پستمدرنیستی است از سوی من که شخصیت اصلی داستانم را کنار زدم و صدایم را اینبار از جایگاه راوی میشنوید.داستان منِ راوی از آنجا آغاز میشود که داستان جلال آریان به پایان رسیده و این را اولینبار از گفتوگوی دو دختر در محلی که مخصوص نمایش و فروش کتابمان بود، فهمیدم. این روزها دیگر داستان جلال کمتر ورق میخورد، ولی آن دو دختر، کتاب را باز کردند و بهدنبال رئالیسم درخشان اثر که انگار دورهاش سرآمده از من گفتند که اگر واقعی بودم حالا کجا بودم و چه میکردم. اولی که شال سبز به سر داشت از جذابیت کاراکتر من گفت و دوستش با لباس گلدار چشمنوازی که به تن داشت، جواب داد: «ولی منفعله». اولی خندید: «آره باید آپدیت بشه. یه نسخه لازمه مجهز به فاعلیت زنانه». بعد دستهایش را به سمت چشمهایش برد و با بههمرساندن انگشت اشاره و انگشت شست، برای چشمهایش یک عینک آفتابی گربهای درست کرد و ادامه داد: «ولی خوبهها! پرطرفدار میشه بهنظرم. خصوصا با این فمنیستبازیا که مد شده.» دوستش کتاب را بست، سر جایش گذاشت و گفت: «میدونستی یه مضمون پستمدرنیستیه؟» جواب شنید: «چی؟» گفت: «اینکه کاراکترهای آثار ادبی کلاسیک رو با ویژگیهایی که دارن به دنیای معاصر میارن و داستان اونا رو توی شرایط امروزی مینویسن.» درحالی که دور میشدند اولی گفت: «خب بنویس دیگه!»
مونا رستا
- 11
- 6