داستان های عاشقانه غمگین
داستان های عاشقانه همگی سختی ها و غم انگیزترن لحظه ها را بهمراه داشته اند لحظه هایی که در راه وصال رقم خورده اند دو مورد از داستان های عاشقانه غمگین در این بخش می خوانید:
- داستان عاشقانه غمگین آخرین قرار
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می انداختم. می پریدند، دورتر می نشستند. اندکی بعد دوباره برمی گشتند و جلویم رژه می رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. مضطرب، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال اش کردم، بهش گَند زدم. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه ی پالتویم را بالا دادم، دست هایم را توی جیب هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم هایش و حتی صدای نفس نفس هایش را هم می شنیدم ولی به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می آمد. صدا پاشنه ی چکمه هایش را می شنیدم. می دوید و صدایم می کرد.
آن طرفِ خیابان، ایستادم جلوی ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در خودرو را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله ای کوتاه توی گوش هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده اش داشت توی سرِ خودش می زد.
سرش به آسفالت خورده بود و خون، راهش را کشیده بود به طرف جوی کنارِ خیابان می رفت.
ترس خورده و هول به طرفش دویدم و بهت زده، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. مات و مبهوت نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود:چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده ی بخت برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!
- داستان های عاشقانه غمگین و کوتاه
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت متشکرم.
تا این که یک روز اون اتفاق افتاد. حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و بخاطر من خودتو فدا کنی ولی این بود اون حرفات. حتی برای دیدنم هم نیومدی. شاید من دیگه هرگز زنده نباشم. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.
چشمانش را باز کرد. دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید. درضمن این نامه برای شماست.
دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و داخل آن اینگونه نوشته شده بود:
سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلبتو زنده ام. از دستم اندوهگین نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هیچوقت نمیذاری که قلبمو بهت بدم. پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه. (عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند. اون این کارو کرده بود. اون قلبشو به دختر داده بود.
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد و به خودش گفت چرا هرگز حرفاشو باور نکردم.
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 13
- 2