دلم خواسته بود بگویم نرو ، به تو نه ، به همه آدم های کوچه ، به پرنده هایی که می نشستند روی درخت های تازه برگ داده ، به گربه هایی که توی حیاط می دویدند، به کلاغی که بلند می پرید و صدای قارقارش تو را یاد حیاط مادربزرگ می انداخت .
دلم خواسته بود به پستچی بگویم نرو ، به باغبان پیر و غمگینی که شمشادهای خانه همسایه را کوتاه می کرد بگویم نرو، به کفاش سبزه و خنده رویی که می نشست دم درخانه و سراغ کفش های تو را می گرفت از من .
دلم خواسته بود همشان بگویند نمی روم ، هستم ، برای همیشه ایستاده ام که شمشاد های خانه همسایه را کوتاه کنم ، من همیشه این جا هستم که برایت از آن طرف دنیا نامه بیاورم ، من همیشه می نشینم که مبادا کفش هایت خط بردارند و رنگشان را خاک بگیردیا من همیشه هستم که از آسمان کوچک حیاط بگذرم و قار بکشم و صدایم کسی را یاد کودکی هایش بیندازد .
اما می رفتند گمانم ، هیچ چیزی ابدی نبود ، «بودن» مثل همان نوری بود که از لابه لای برگ درخت های عرعر و گردو می افتاد توی حیاط و هر لحظه جایی را روشن می کرد و دست آخر جایش را می داد به تاریکی .
گفته بودی برمی گردم ، دروغ گفته بودی ، راست گفته بودی ، شوخی می کردی ، می خواستی نترسم ، می خواستی دلم را خوش کنی ، می خواستی برای همیشه بروی ، می خواستی برگردی .
دلم خواسته بود بگویم نرو ولی نتوانسته بودم ، حق نداشتم ، من زمین حیاط بودم که اگر هزار سال برای گرفتن نوری که از لابه لای درخت های عرعر و گردو می تابید دست دراز می کرد هم دستش به جایی بند نمی شد .
می بایست تن بدهد ،به همان یک لحظه تابیدن نور ،بعد با چشم های غمگین رفتن روزهای روشن را نگاه کند و منتظر بماند که روز دیگری شب های تاریک وسردش را دوباره روشن کند .
شرمین نادری
- 28
- 7