زندگینامه بهلول
نام او وهیب بن عمرو بود. بُهلول (بهلول دانا، بهلول مجنون کوفی یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی) یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (علیه السلام) دانسته اند. هنگامی که بهلول از طرف هارون الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند و اندرز می داد. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت.
چند مورد از جالب ترین داستان های بهلول
> داستان های بهلول، عاقل ترین دیوانه
هارون الرشید بهمراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آن ها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از بین کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول دستور داد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گفت: اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به طرف مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست.
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد: وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟
بهلول خندید و گفت: صاحب اربده سومین دیوانه هست.
هارون از کوره در رفت و فریاد زد: این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.
بهلول در حالیکه روی زمین کشیده می شد گفت: تو هم چهارمی هستی هارون!
> داستان های بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و قدری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" بعد از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول برخورد. این بار گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این بار رفت و سرمایه خود را پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و بعد از مدت كمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و خسارت فراوان کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به وی گفت در اول كه از تو مشورت کردم، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی بردم ولی بار دوم این چه پیشنهادی بود كردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم ولی بار دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی جهالت به تو دستور دادم. مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
> داستان های بهلول و قیمت هارون الرشید
روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه هارون الرشید و گروهی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد.
بهلول هم در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم والاّ خود خلیفه که ارزشی ندارد.
> داستان های بهلول و گول زدن داروغه
آوره اند که داروغه بغداد در بین گروهی ادعا میکرد که تابحال هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول در بین آن جمع بود گفت: فریب دادن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی. بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم.
داروغه گفت حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟
بهلول گفت بله. پس همین جا منتظر من باش فوراً می آیم. بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه پس از دو ساعت انتظار بنا کرد به قرولند کردن و بعد گفت این اولین بار است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و ساعاتی بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود.
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 13
- 14