مرد پياده شد. به ياد چمدان افتاد. بر خود لرزيد. چمدان در صندوق عقب ماشين بود. ماشين وسط جاده خراب شده بود. جادهاي كوهستاني و باريك، يك طرفه. ميترسيد. تا هتلي كه رزرو كرده بود ۱۰ كيلومتر مانده بود. رد خون را گرفت. به جايي نرسيد. ترسيده بود. هتل چطور جايي بود؟ جاده را درست ميآمد؟ فضا مهآلود بود. سرد و برفي. چه هتلي بود وسط اين فضاي مهآلود، گرفته، آبي كبود. لابد هيچ گياهي آنجا رشد نميكرد. سخت و سرد و كوهستاني. سرما تا مغز استخوان را ميزد. سرماي بدي بود. چرا بايد آن هتل را رزرو ميكرد؟ جاي ديگري نبود؟ نه نبود. بايد همانجا ميبود. قرار بايد آنجا ميبود. بايد چمدان را تا آنجا ميبرد. مرد ميترسيد. فضا گويي زمان نداشت. زمان نداشت چون در همه ساعتها همينطور مهآلود و گرفته بود. ساعت مرد نيز از كار افتاده بود. ماشين را چه ميكرد؟ ميگذاشت همانجا بماند؟ رد خون در ماشين هم بود. نميتوانست ماشين را رها كند. بايد پياده تا هتل ميرفت؟ بايد ميرفت. بايد به هتل ميرسيد و استراحت ميكرد. نقشهبندي هتل چطور بود؟ بايد مثل داستانهاي آلن ربگري يه ميبود يا مثل هتل درخشش كوبريك. اما زمان او قبل از آنها بود. زمان بازميگشت به دهه ۲۰ ميلادي. مرد با پالتوي همفري بوگارتي خود بود اما همچنان سرما اذيتش ميكرد و هيچكدام از اينها را نيز نميشناخت. زمانش نرسيده بود تا اينها را بشناسد. هتل چطور بود؟ زمين هتل بايد مستطيل ميبود و حتما يك استخر هم داشت براي تابستانها كه البته باز هم آنقدر اين مكان سرد بود كه كسي از آن استفاده نميكرد. از ماشين پياده شد. از گرگها ميترسيد. ميترسيد حيواني وحشي به چمدان حمله كند براي همين ميترسيد چمدان را از صندوق دربياورد. در ترديد بود. ترديد بسيار داشت كه پيادهراه را برود، از طرفي ميترسيد چمدان را حمل كند. مبادا در چمدان باز شود يا حيواني وحشي در اين كوهستان به آن حمله كند. پس به ماشين تكيه داد.
تق تق به ساعتش زد. كاش ميدانست ساعت چند بود. اين چند ساعت آخر رانندگي به ساعتش نگاه نينداخته بود. اين داستان تمامي نداشت. بايد پياده ميرفت. تصميم گرفت در صندوق را باز كند. باز كرد و چمدان را برداشت. چمدان سنگين بود. به سنگيني جسد يك زن لاغر. ترسان و لرزان تكانش داد و سعي كرد آن را بلند كند. اما به تنهايي نميتوانست. ماشيني در حال نزديك شدن بود. مرد ترسيد چمدان را به درون صندوق برگرداند و در صندوق را بست و در انتظار ماند تا ماشين رد شود. اما ماشين رد نشد. ماشين همانطور دور مانده بود. اما نور سوسو ميزد. مرد نيز همانطور ايستاد. ساعتها ايستاد شايد ساعتها. زمان از دستش در رفته بود. معلوم نبود. ديگر ماشيني نبود. مرد تصور كرد كه اشتباه نوري ديده. نوري نبود. دوباره ايستاد. خوب اطراف را برانداز كرد. سوار ماشين شد. ماشيني كه پشت سرش بود نميآمد. نگران بود چرا ماشين نميآيد. نكند دارد او را تعقيب ميكند. نه اين نيست. نميتواند باشد. شايد ماشين نورش را خاموش كرده بود. اگر كرده بود كه احمق بود در اينجا همچين كاري بكند. نيم ساعت به نظرش گذشت. دوباره از ماشين پياده شد و صندوق را باز كرد و تا آمد چمدان را بردارد دوباره نور ماشيني از دوردست خودش را نشان داد. مرد ترسان دوباره در صندوق را بست. ايستاد، به سمت ماشين رفت كمي رفت اما دوباره بازگشت سمت ماشين خود. ميترسيد براي چمدان گرانبهايش اتفاقي بيفتد. در هر صورت نتيجهاي نداشت. دوباره برگشت عقب خود را نگاه كرد. چراغي روشن نبود. البته يادش افتاد اينبار چراغ نزديكتر بود. واقعا ماشيني در كار بود؟ مضطرب شده بود. از وقت قرار يقينا گذشته بود. به هتل نميرسيد. بار ديگر سوار ماشين شد و نيم ساعت ديگر نشست. در سرما نميشود كاري كرد. بايد فقط نشست و منتظر ماند تا مزاحمان بروند. انگار نبايد از حيوانات وحشي ميترسيد. اينجا كسي نبود. بايد از آن ماشيني كه مدام ميديدش، ميترسيد. مطمئن بود كه ماشيني بود. مدام دستهايش را ميگذاشت روي فرمان و دنده و دوباره برميداشت و ميگذاشت روي پالتويش. پاهايش را تكان ميداد. كلاژ ميگرفت با اين حال ميدانست ماشين خراب شده است و بدبختي اينجا بود او چيزي از ماشين سر درنميآورد. فقط ۱۰ كيلومتر مانده بود و او اينجا گير افتاده بود و به هتلي كه رزرو كرده بود نميرسيد. مرد كمكم سردش شده بود. نميتوانست بيشتر از اين آنجا بماند. از ماشين پياده شد و در صندوق را باز كرد و چمدان را در آورد و زمين گذاشت. اينبار بايد ميتوانست پياده تا هتل برود.
رد خون را گرفت معلوم نبود. چيزي براي نگراني وجود نداشت. پشت سرش را نگاه كرد. دوباره ماشين معلوم شده بود اينبار نزديكتر از دفعههاي قبل. سعي كرد توجهي نكند. در صندوق را بست. بند پالتويش را محكمتر از قبل كرد و بدون توجه به رد خون ادامه داد. سعي كرد به ماشين توجهي نكند. خيالاتش بودند. تقصير همچين جادهاي بود كه او را متوهم كرده بود. ماشيني وجود نداشت. اما او رد خون را هم نيز متوجه نشده بود. درد داشت. راه ميرفت و چمدان را به دنبال خودش روي زمين ميكشيد و رد خون باقي ميگذاشت. ماشين همانطور به نظرش ميآمد. هر چند دقيقه يكبار عقب را نگاه مياندخت و ميديد ماشين در حال آمدن است. اما مرد ديگر توجهي نداشت. مرد زمين را نگاه نميكرد كه ببيند چه كثافتي به راه انداخته با رد خوني كه به جاي گذاشته با چمدان. زمان برايش نميگذشت. انگار خودش راه نميرفت و ماشين نيز ثابت مانده بود. ماشيني وجود ندارد. مدام با خودش تكرار ميكرد. ماشيني وجود داشت؟ راه را گرفت همينطور ادامه ميداد. به نظرش نزديك به هتل بود. اما بيشتر از اين نميتوانست راه برود. روي سنگي نشست و چمدان را كنار خود گذاشت. چشمهايش را بست و باز كرد. ماشين رفته بود. ديگر ماشيني نبود. كسي دنبال او نبود. همه به خاطر اين جاده لعنتي و چمدان و قرار ملاقات و بيخوابي بود كه اينطور ماشين ميديد. آخر چه كسي در اين جاده ميآيد؟ اين هم در اين وقت از زمستان. هنوز مانده بود غروب برسد. چون هنوز برف شروع نشده بود. معمولا در اين جادهها برف حدود ساعت پنج شروع به باريدن ميكند. بهترين جا براي قرار ملاقات دو قاتل بالفطره. كسي نيست، كسي نخواهد بود تا آنها را آزار بدهد. زني در ميان نبود. اما در نتيجه زني در ميان بود. در پايان ميفهميد. خودش ميدانست زني در ميان است كه آنطور او را وسط جاده نگه داشته. ماشين ديگر نبود. بلند شد و دوباره چمدان را كشيد. با خودش فكر كرد. حتي نميدانست كسي كه قرار است با او ملاقات كند به هتل رسيده است يا نه. شايد ماشيني كه ميديد واقعي بود و آن شخص بود. شايد هم نبود. شايد ماشيني در كار نبود همانطور كه فكر ميكرد. اما باز براي اينكه ترديد خود را رفع كند بازگشت و عقب را نگاه كرد. از ماشين خودش خيلي دور بود البته فضاي مهآلود نميگذاشت چيزي را ببيند جز بار ديگر چراغهاي ماشين را. بيتوجه ادامه داد. اما مرد همانجا نشسته بود و خوابيده بود. فكر ميكرد ايستاده و در حال رفتن است. مرد مرده بود. نفس نميكشيد. ماشين نزديك شد. مرد دوم پياده شد و چمدان را برداشت. مرد اول هنوز فكر ميكرد دارد راه ميرود و رد خون باقي ميگذارد. اما رد خون تا آنجا كه نشسته بود مانده بود.
بيشتر از آن پيش نرفته بود. مرد تكيه داده، يخ زده مرده بود و خودش هنوز فكر ميكرد در حال رفتن است و ماشيني او را دنبال ميكند. يخ زده سرعتش را بيشتر كرد. چمدان اسباب زحمتش بود. سنگين به وزن جسد زني لاغر. او رفت. آنقدر رفت تا از دوردست نورهايي را ديد كه همانند عمارت بودند. ساعتها گذشته بود. برف شروع شده بود. اما او همانجا كه نشسته بود مرده بود و فكر ميكرد ادامه ميدهد. به عمارت رسيد، بالاخره. از در بزرگ هتل نگاه به داخل انداخت. كسي نبود. فقط چراغها روشن بودند. گويي فضاي هتل داشت سمفوني كارمن را پخش ميكرد. دقيقا همان چيزي بود كه تصور كرده بود. در پشت هتل عمارت استخري بود كه كسي از آن استفاده نميكرد. تلاش كرد وارد هتل شود. فضا از اين خفهكنندهتر نميشد. كسي نبود. چه كسي آنجا قرار ميگذارد؟ فقط دو قاتل. مرد ديگر جاني نداشت.
۱۰ كيلومتر سربالايي را رفته بود تا برسد. ديگر ماشيني وجود نداشت. فهميد همه توهمات او بوده. خيالش راحت شد. چمدان را روي پلهها گذاشت و نشست. از داخل هتل عمارت زنگي به صدا در آمد. از جايش پريد. چمدان را به سرعت بلند كرد و تا آمد از پلهها آن را بالا ببرد دستش دچار لغزش شد و چمدان را رها كرد و يك آن دنيايش فروريخت. چمدان ليز خورد و بر زمين افتاد و درش باز شد. مرد وحشتزده با چشمهايي گرد شده به پايين زل زد اما چيزي در چمدان نبود. چه كسي چمدان را خالي كرده بود؟ چرا پس تا به الان چمدان سنگين بود. اما ديگر ادامه نداد. چمدان را ترسان رها كرد و به هتل گريخت. مرد ديگر چيزي براي از دست دادن نداشت. قرار ملاقاتي نياز نبود.
كيميا سادات نجفی
- 13
- 7
شاینا
۱۳۹۹/۴/۳۱ - ۱۵:۰۴
Permalink