براي دومين بار ديدماش. زني درشت جثه با موهايي قرمز، كنار جاده. جاده چالوس، چندين كيلومتر مانده به مرزن آباد. پارسال، پاييز بود كه ديدماش. نه گردو و عسل ميفروخت و نه آش روي هيزم. با چمداني بزرگ و قديمي كنار جاده ايستاده بود و بر سر مسافران نشسته بر ماشينهايي كه با سرعت از كنارش ميگذشتند، فرياد ميكشيد!
اينبار كمي جلوتر ايستاديم، به بهانه خريدن عسل. از مرد عسلفروش پرسيدم كه او را ميشناسد؟ گفت: «از ده كوه بالا ميآد. بيآزاره. هوا كه تاريك شه، راهشو ميگيره و برميگرده دوباره ده.»
پرسيدم: «چه اتفاقي براش افتاده كه حال و روزش شده اين؟»
گفت: «شنيدم وقتي جوون بوده عاشق پسري ميشه، نميذارن ازدواجشون سر بگيره. پسره بهش ميگه بياد اينجا، كنار جاده، تا بياد دنبالش و با هم برن. اما نميآد. هيچوقت نميآد. الان ٣٠، ٤٠ ساله. اين زن هم عقلشو از دست داده. هر از گاهي راهشو ميگيره ميآد اينجا... .»
نيرويي غريب من را سمت زن ميكشاند. ميشناختماش... انگار حدود ده سال پيش نوشته بودماش، در نمايشنامه «بعد از هرگز.» انگار اروشا بود كه حالا در هيبت يك زن روستايي پنجاه ساله، كنار جاده شمالي نمايان شده بود، به جاي آن دختر جوان در يك آرايشگاه زنانه در تهران... نزديكتر رفتم.
گفتم: «چي كار داري؟» نشنيد. همچنان با خشم بر سر مسافراني كه صداش را نميشنيدند و با سرعت از كنارش رد ميشدند، فرياد ميكشيد: «صبر كن! كارت دارم! صبر كن!»
بلندتر گفتم: «چي كار داري؟»
نگاهم كرد. با همان خشم فرياد زد: «چي؟»
گفتم: «من كنارت هستم. صداتو ميشنوم. داد نزن! چي ميخواي؟»
نگاهم كرد. فقط يك جمله گفت و با جملهاش من را به برزخ فرستاد.
پرسيد: «ميشناسيش؟» عقل ميگفت بگو نه، دلم بله! لعنت به اين دل! «آره، ميشناسمش.»
زن، كودك شد. درست مثل كودكي كه دستاش را به دست تو ميدهد و به چشم هات زل ميزند و با لحن كودكانه ميگويد، برام اسباب بازي ميخري؟ با همان لحن گفت: «بهش بگو بياد!»
نفسم بند آمده بود. اين را گفت و صورتش را برگرداند و دوباره خودش شد. زني كه با خشم بر سر مسافران فرياد ميكشيد. با خشم، حسرت و دلتنگي... انگار محو شده بودم. ديگر من را نميديد. شايد هم ميدانست كه پيغامي در كار نيست و او خواسته بود دلم را خوش كند! شما هم اگر روزي مسيرتان به جاده چالوس افتاد و بر حسب تصادف، زني را ديديد كنار جاده، درشت جثه با موهايي قرمز و چمدان بزرگ قديمي، غريبه نيست، آشناست... يك پيغام دارد و هوا كه تاريك شود، راهش را ميگيرد و ميرود؛ راهي كه برايش تا هميشه مهآلود است.
- 14
- 3
غریبه
۱۳۹۶/۹/۴ - ۱۳:۲۴
Permalink