هنوز غم در چشمها سنگینی می کند و داغ سنگین پسران نتوانسته رخت سیاه را از تن مادر ها بیرون کند. پسِ پشتِ پلکهایی که چروکهای تازه ای دارند و در عمق چشم مادران و پدران فرزندان آفتاب و باد، حلقه اشکی همیشگی نشسته. با هر واژه که مادرها از پسرانشان، از جگرگوشههای ازدسترفتهشان میگویند، پدرها بیآنکه به بغض مجال ترکیدن دهند، بیصدا اشک میریزند.
حالا درست یکسال گذشته، از آن شب تلخ و شوم تنها اشک و خاطرات دردناک به جا مانده است؛ شبی که سربازان پادگان ٠٥ کرمان رهسپار خانههایشان شدند. قرار بود بعد از دو ماه به دیدار خانوادههایشان بروند.
دل تو دل هیچکدامشان نبود. دوره سخت آموزشی سربازی به سر آمده بود و حالا وقت رفتن به خانه بود. پادگان ٠۵ کرمان پر شده بود از سربازانی که همگی با خوشحالی وسایلشان را جمع میکردند تا هر وقت به آنها اعلام شد، سوار اتوبوس شوند. با خانوادههایشان تماس گرفتند و خبر خوش بازگشتشان را به آنها دادند.
مقصد اتوبوسها مشخص بود. هر راننده عازم یکی از شهرهای کشور میشد. اتوبوس حامل سربازان از پادگان صفر پنج کرمان، در ساعت ١:١٢ دقیقهی بامداد دوم تیرماه ٩٥ در گردنه لایزر نیریز واژگون شد و به ته دره سقوط کرد، و بر اثر آن ١٤ سرباز جان باختند و برخی مجروح و زخمی. ٤ سرباز جانباخته از آن جمع، اهل شیراز بودند و بعدِ آن تراژدیِ تلخ، خانوادههاشان با هم آشنا شدند، همدلانه، همدردِ هم شدند و بار این مصیبت را با هم تحمل کردند.
امروز سالگشت آن ١٤ سربازِ وطن است و جمع آمدهایم در منزل یکی از آن پسرانِ تحصیلکرده که دست اجل مجال زیستن را از او گرفت. مادر و پدر، و خاله و شوهرخاله امین انصاری میزبان ما و خانواده منصور صفری و مهدی (ماهان) کریمی هستند.
روزهها با اذان مغرب باز شده، لحظه پس از افطار است. از پلههای ورودی خانه پدری امین بالا میرویم، مینشینیم در اتاقی که عکس پسر بر دیوارش است، در جمعی صمیمی. پدرها ساکت نشسته، تنها به حلقهاشکِ نشسته در گودخانهی چشم و نگاهِ خیره بسنده میکنند و مادران، مادران انگار تازه داغ فرزند را چشیده و اندوهِ نبود او را لمس کردهاند. ابتدا از روز حادثه میگویند، از چگونگی باخبرشدن از رفتنِ پسر.
امین انصاری، ٢١ ساله
«هرجا میرفتم با من میاومد؛ تنهام نمیگذاشت... جای خالیشو خیلی حس میکنم». امین ٢١ ساله بود که دوره آموزشی سربازی را میگذراند. کاردانی برق دانشگاه مرودشت خوانده بود، «میگفت مامان، دوست دارم سربازیمو بیام شیراز که همزمان یک شرکت راهاندازی کنم، کمکحالِ بابا باشم ـ چون کار باباش مصالح ساختمانیه ـ میگفت نمیخوام بابام دیگه کار کنه». اشک حلقهبسته در چشم پدر آرام میغلتد روی صورت گرد و پشت لب. مادر میگوید امین اصرار داشت به سربازی برود. «گفت چون داداشم همزمان سربازه، اگه منم اعزام بشم، دوره سربازیم میافته شیراز». مکثی و سکوتی: «که دیگه ...»
پدر ادامه صحبت مادر را که ریزش اشکهاش بر گونه، قطع کرده، ادامه میدهد. «مرخصیِ ٧ روزه داشت. دوره آموزشیشون تمام شده بود. اون شب زنگ زد و گفت ما ساعت ٢ نیمهشب میرسیم شیراز... ما تا ٣ صبح، ٤ صبح، ٥ صبح منتظرش ماندیم اما هیچ خبری نشد. هرچه هم به موبایلش زنگ میزدیم، جواب نمیداد. حوالی ظهر بود که خانمم از زیرنویس تلویزیون متوجه میشه اتوبوس سربازها تصادف کرده. به من خبر داد. ساعت ١١:٣٠، ١٢ سوار ماشین شدیم به سمت نیریز. ما نمیدونستیم چه اتفاقی برای امین افتاده؛ فقط امیدوار بودیم زنده باشه که متاسفانه رفتیم نیریز؛ اونجا بود، در سردخانه دارالرحمه.»
منصور صفری؛ ٢٥ ساله
«از وقتی به دنیا اومد، تا وقتی که از دستمون رفت؛ جز آرامش چیزی ازش ندیدم.» مادر و خواهر منصور آمدهاند خانهی پدری امین و از آن روز میگویند. «بچه ام درسش خوب بود، راهنمایی و دبیرستان رو مدرسه نمونه اندیشه بود، بعد هم مهندسی سختافزار دانشگاه صنعتی همدان قبول شد. ٤ سال رفت همدان و اومد، همیشه هم در رانندگی احتیاط میکرد».
مادر میگوید منصور اهل مطالعه و عاشق نجوم بود، دوره نجوم و گردشگری گذرانده بود؛ راهنمای تور بود. «هنوز عکسهاش با توریستهای خارجی توی صفحه اینستاگرامش هست». مادر از آرامش پسرش تعریف میکند، از اینکه «بچههای پادگان هم خیلی دوستش داشتند».
میگوید قرار بوده پسرش اواخر شهریور ٩٥ به خدمت اعزام شود، «اما گفت مامان میخوام زودتر برم تا سربازیم هم زودتر تموم بشه». پس درخواست «تعجیل» میدهد و دورهاش چندماه جلو میافتد». مادرها به پسرشان خیلی نزدیکاند. «خیلی دوستم داشت، هرجا میرفتم باهام میاومد. اگه خرید داشتم، میاومد دنبالم. هیچوقت تنهام نمیگذاشت.»
آن روز را، آن روز غمانگیز را خیلی خوب یادشان است. خواهر منصور آن روز صبح سر کار بوده. «پدرم زنگ زد بهم (پدرم در شهرستان جم کار میکنه)، گفت بابا یهچیزی بهت میگم به هیشکی نگو... گفتم چشم. گفت میگن اتوبوس سربازها توی راه تصادف کرده. برو ببین منصور چی شده. مامان خونه تنها بود. همون روز اینترنت خونهمون قطع شده بود. وقتی بابا گفت تصادف، ترسیدم. برادر بزرگم از کنگان زنگ زد گفت مجروحها رو بردن بیمارستان شهید رجایی؛ برو اونجا.»
بهسرعت خودش را به بیمارستان میرساند. «بعضی سربازها اونجا بودن. ازشون سراغ منصور رو گرفتم. آمبولانس مدام بچههای مجروح رو میآورد. یکی از سربازها بهم گفت نیریز هم برید، و سرش رو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. من دو ساعتی توی بیمارستان بودم، از سربازهای مجروح سراغ منصور رو میگرفتم. خیلی از خانوادههایی که اومده بودن، بچههاشونو پیدا کردن. حالم خیلی بد شده بود؛ گریه میکردم.
چندتا از خانوادهها نگرانم شدن. یکی از سربازها منصور رو شناخت. گفت آخرین چیزی که از منصور یادمه، اینه که یک تیشرت سبز تنش بود و داشت توی اتوبوس میخندید...». وقتی این را میگوید، لبخند کمرنگی مینشیند روی صورتش. «اون لحظه یکدفعه حالم خوب شد. وقتی تصویر منصور رو برام گفت، خوشحال شدم و به خودم گفتم منصور زنده است.»
میگوید یکی از درجهداران ارتش متوجه نگرانی او میشود، «سریع لیستش رو چک کرد و با ناراحتی سرش رو انداخت پایین. گفت منصور اینجا نیست. اما کاش تو بری خونه پیش مادرت که تنهاست. از لحن غمگینش یک چیزهایی رو فهمیدم، اما...» مادر اما هنوز خبر ندارد. «من خونه تنها بودم، همون روز هم اینترنت خونه قطع شده بود و هیچ خبری نداشتم. صبحش بهم خبر دادن که داییم به رحمت خدا رفته، گفتم منصور که بیاد با هم میریم برای مراسم دایی. نزدیک ظهر که شد همه زنگ زدن خونه. شوهرم زنگ زد سراغ منصور رو گرفت.
گفتم منصور توی راهه، میاد. چون شب قبل که منصور زنگ زد، گفت مامان ممکنه دیرتر برسیم. منم خیال میکردم اتوبوس تاخیر داره و دیرتر میرسند. بعد دخترخالهم و برادرم زنگ زدن، سراغ منصور رو گرفتند». مادر اما آن روز دلش به امید دیدار پسر روشن بود و حتی خیال بد از سرش نمیگذشت. «داشتم لباسهاش رو اتو میکردم. قبلش یخچال رو پرِ میوه کرده بودم. براش غذا درست کرده بودم که وقتی میرسه با هم ناهار بخوریم».ساعت ٢ بعدازظهر خاله منصور با شوهر و پسرش میآیند خانه. «دیدم چشمهای خواهرم قرمزه.
شوهرش و پسرش آروم گریه میکردن. خواهرم گفت اتوبوس منصور تصادف کرده. یکدفعه زانوهام سست شد، افتادم زمین.» به مادر میگویند پای منصور شکسته و در بیمارستان نیریز است. مادر و خاله با ماشین راه میافتند به سمت نیریز. خواهر سرباز اما خانه میماند. «زنگ زدم به یکی از فرماندههای پادگان.
پرسیدم چه اتفاقی برای برادرم افتاده؟ با نگرانی از من پرسید شما خونه تنها هستی؟ شاید میترسید که تنها باشم و خبر رو بهم بده. گفتم تنها نیستم. فرمانده زد زیر گریه و گفت به مادرت بگو نیاد نیریز». مادر نگاهاش را میدوزد به دختر جوان. «دخترم خیلی به برادرش وابسته بود...». مادر میرسد بیمارستان نیریز. بعد میروند به دارالرحمه نیریز و... . مادر نگران پسرهای مادران دیگر است. میگوید این گردنه و دره بارها قربانی گرفته و ممکن است باز هم حادثهای در این منطقه رخ دهد، «چرا وزارت راه این جاده رو اصلاح نکرده بود که ١٤ بچه ما از دست نروند؟»
مهدی (ماهان) کریمی؛ ٢٣ ساله
«یک دختر دارم و ماهان». مهندسی هوافضا خوانده بود. «آن شب ساعت ١:١٠ دقیقه به پدرش زنگ زد و گفت ساعت ٣:٣٠ بیایید ترمینال دنبالم. پدرش رفت ترمینال اما اتوبوسی نیامد. تا اینکه ساعت ٥:٣٠ یک اتوبوس سربازها میآید ترمینال و یکی از سربازها آقای کریمی رو میبینه؛ و میگه وای بابای ماهان...». به پدر ماهان میگویند اتوبوس پسرش چپ شده. «سریع آمد دنبال من و با عجله راه افتادیم به سمت نیریز.
پدر ماهان توی راه به یکی از فرماندههای پادگان زنگ زد و او به ما گفت سر صحنه تصادف نروید، مستقیم بروید بیمارستان نیریز. پسرم اما میان مجروحان بیمارستان نیریز نبود. بیمارستان خیلی شلوغ بود.» گونههایش حالا خیس شده. «یکی از سربازها صورتش پرِ خون بود. دستپاچه با دستهام خون روی گونهاش رو کنار زدم ـ چونِ ماهان من یک خال روی صورتش بود ـ اون سرباز شیرازی بود و ماهان رو میشناخت، میدونست که فوت شده. برای اینکه دل من خالی نشه گفت ماهان سالمه، نگران نباشید.
همون موقع همسرم و دامادم رفتند دارالرحمه، من اما همینجور توی اون بیمارستانِ مونده بودم و دورِ سر خودم میگشتم. چند دقیقه بعد همسرم آمد. گفت بریم دارالرحمه. یکی از درجهدارها نگرانم شد، میخواست من آنجا نروم؛ گفت شما نیایید دارالرحمه». حالا صداش میلرزد. «نشستم توی ماشین که یه لحظه احساس کردم پسرم داره صدام میزنه و...». اشک، پهنای صورت اتاق را پوشانده. «همین یه دونه پسر رو داشتم؛ به چه زجری بزرگش کردم.»
آرزو داریم اسم «شهید» را روی سنگ پسرهایمان بنویسیم
بعدِ تراژدی سقوط اتوبوس سربازان صفر پنج کرمان به دره لایزر نیریز و جانباختن ١٤ سرباز، محمدجواد جمالی نوبندگانی نایبرئیس کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس گفت: سربازان کشته شده سانحه واژگونی اتوبوس حامل سربازان وظیفه، «از لحاظ معنوی شهید محسوب می شوند اما متأسفانه نمیتوان این لقب را به آنها اطلاق کرد؛ چراکه قوانین بنیاد شهید و امور ایثارگران در این مورد بسیار سفت و سخت است و بار حقوقی برای این سازمان ایجاد میشود.».
مادرها میگویند «ما میدانیم و متوجه هستیم که ارتش و بنیادشهید ضوابط و قانونهای خاص خود را برای شهید اعلام کردن سربازها دارد، اما ما هیچچیزی ـ نه پول، نه حقوق ـ از بنیاد شهید نمیخواهیم؛ اما چون پسرهای ما در لباسِ خدمتِ نظام از دست رفتند، از مسئولان میخواهیم که بچههایمان را شهید اعلام کنند و ما بتوانیم عنوانِ شهید را روی سنگشان بنویسم.» اتاق رنگ اندوه دارد؛ پدرها با حلقه اشکی درچشمنشسته، به هیچکجا خیره، هیچ نمیگویند. وقتِ رفتن است، مادرِ امین انصاری، کتاب «تفسیر سوره مُلک» را هدیه میدهد. روزهای آخر رمضانالمبارک است.
محمدرضا طاهری
- 17
- 6