سورژ شالاندون، از خبرنگار جنگ، به یک رماننویس بزرگ رسیده که هنوز هم از جنگ مینویسد: از کشتار کودکان فلسطینی در اردوگاه صبرا و شتیلا، از کشتار آدمها در جنگ دوم جهانی، و از مناقشات ایرلند شمالی و بریتانیا و فرانسه و در یک کلام از «جنگ»؛ هیولایی که او از آن میترسد، مبادا او را از صلح دور کند. جنگی که از کودکی در او حضور داشته و از پدرش به او ارث رسیده است.
شالاندون متولد ۱۹۵۲ در تونس است. او از سال ۱۹۷۳ تا ۲۰۰۷ با روزنامه فرانسوی «لیبراسیون» همکاری داشته است. گزارشهای شالاندون درباره ایرلند شمالی و محاکمه کلوس باربی، جنایتکار جنگی فرانسوی، جایزه آلبر لوندر را در سال ۱۹۸۸ نصیب او کرد. اما نویسندهشدن او با رمان «درباره یک قول» بود که برایش جایزه مدیسی را در سال ۲۰۰۶ به ارمغان آورد. بعد از آن رمان «افسانه پدران ما» را نوشت و با انتشار «بازگشت به کیلیبگز» توانست شهرت بینالمللی را نصیب خود کند. این رمان جایزه بزرگ ادبی آکادمی فرانسه را در سال ۲۰۱۱ به خود اختصاص داد. از شالاندون دو رمان «افسانه پدران ما» و «بازگشت به کیلیبگز» توسط مرتضی کلانتریان به فارسی ترجمه و از سوی نشر «آگاه» منتشر شده است. آنچه میخوانید برگزیده گفتوگوهای سورژ شالاندون است با نشریات فرانسوی، که راحله فاضلی از فرانسه ترجمه کرده است.
زندگی دوگانه شالاندن شبیه چه بود؟ به خاطر قرارگرفتن کتاب «دیوار چهارم» در فهرست نهایی گنکور دبیرستانیها، از یک طرف باید از کتابش دفاع میکرد و از طرف دیگر به کارهایش در روزنامه کانار آنشِنه میرسید.
یک روز در بوردو بودم، یک روز در بروکسل و بعد پاریس. قرارگرفتن در فهرست نهایی گنکور دبیرستانیها به من فرصت داد صدها دانشآموز و چندین شهر را ببینم. باید به دیدن آنها میرفتم تا چیزهایی را که نوشتهام، برایشان توضیح دهم. مثل ماراتونی بود که مدام تکرار میشد و من باید دقت میکردم به اینکه جملات حاضر و آماده تحویلشان ندهم یا به دام جملات کلیشهای نیفتم. نباید خودم را تکرار میکردم و این کار سادهای نبود. «دیوار چهارم»، کتابی است که دلم میخواهد از آن دفاع کنم. احساسم این نیست که فقط درباره یک کتاب حرف میزنم، بلکه میخواهم درباره کودکان صبرا و شتیلا صحبت کنم. بیشتر مردم یا چیز زیادی درباره این واقعه یادشان نیست یا کلا فراموش کردهاند. من هم درباره کتابم حرف میزنم و برایش تبلیغ میکنم هم میخواهم حساسیت موضوعی که کتاب آن را مطرح کرده، حفظ کنم.
چرا به سمت گزارشگری جنگ رفتید؟
نکته مهم این است که گزارشکردن جنگ یک خدمت داوطلبانه است. در هیچ تحریریهای شما را مجبور نمیکنند به خط مقدم بروید. من میخواستم از نزدیک با جنگ روبهرو شوم، و برای فهمیدن و گزارشکردن جنگ، با چشم خودم آن را ببینم.
هیچوقت نمیترسیدید که برنگردید؟
از مرگ ترس نداشتم، اما گاهی میترسیدم که دیگر علاقهای به صلح نداشته باشم. حالم خیلی بد بود و از طرفی باید تغییر میکردم. من صحنه یک کشتار جمعی مانند صبرا و شتیلا را ترک کرده بودم و باید خودم را در خیابانهای پاریس میدیدم، جایی که مردم برای حق بازنشستگی تظاهرات میکردند. من حس مشترکم را از دست داده بودم. بااینحال مردم به خاطر یک موضوع اساسی تظاهرات میکنند. جنگی درون من شروع شده که باید آن را هدایت کنم. وقتی بخشی از زندگی شما در جنگ و بخشی در صلح میگذرد، ناگهان متوجه میشوید که مشکلات، نگرانیها و مبارزه برای صلح دیگر شما را خسته میکند. وقتی به این مرحله میرسید باید جنگ را متوقف کرد.
در همه داستانهای شما یک بُعد اتوبیوگرافیک خیلی قوی وجود دارد. مثلا در «دیوار چهارم»، وقتی «ژرژ» به فرانسه برمیگردد، با او حس مشترک داشتید؟
بله، چنین حسی وجود داشت. داستان بستنی و شکلات حقیقت دارد. دخترم که چهارساله بود، بستنیاش را زمین انداخت و من از طرف دیگر میدان سر او فریاد کشیدم. یک درام واقعی بود: مردی سر یک کودک فریاد میزند تا به او تاکید کند حق ندارد به خاطر یک بستنی گریه کند، آنهم وقتی که در همان لحظه، سر کودکان لبنانی قطع میشود. این صحنه برای من مهم است. آن زمان به خودم میگفتم: «دیگر نمیتوانی اینطور ادامه بدهی، دیوانه میشوی!» نقش من به عنوان پدر این بود که اشکهای دخترم را پاک کنم. ژرژ هم به خودش میگوید: «من دیگر اینجا کاری برای انجامدادن ندارم.» به عبارتی او هم همان کاری را میکند که من میتوانستم بکنم.
در رمان «افسانه پدران ما»، پدر، شخصیت عجیبی است. در آن داستان خودتان را با شخصیت دختر یکی کردهاید.
مسلما همینطور است. پدرم به من قبولانده بود که یک مبارز بوده. درحالیکه پدر آن یکی (پدر دوستم آلن فریله که کتاب را به او تقدیم کردهام) یک کماندو و رئیس یک جنبش بزرگ مقاومت بود. او واقعا یک مبارز بود، بدون اینکه دربارهاش حرفی بزند. او برگشته بود و فقط به این بسنده کرده بود که بگوید: «کاری را کردم که باید انجام میدادم.» رمان «افسانه پدران ما»، افسانه پدر من است و افسانه پدر آلن فریله که مانند برادرم است. او بود که در ایرلند من را همراهی کرد و من به این دو سرنوشتی که با یکدیگر برخورد میکنند، نیاز داشتم: مردی که حرف میزند، اما کاری نمیکند و مردی که سکوت میکند، اما کارش را انجام داده است. باید سروشکل ماجرا را تغییر میدادم. پدرم فکر میکرد من از او قدردانی کردهام، چون راوی، پسر یک مبارز واقعی بود...
موضوع خیانت که هم در «خائن من» و هم در «بازگشت به کیلیبگز» دیده میشود، از کجا میآید؟
این موضوع من را آزار میدهد، چون پدرم به من دروغ گفت، چون یکی از بهترین دوستانم در ایرلند، خائن بود. این دروغها باعث شد من از درون ترک بخورم. من یک بچه بینشانم و با یک پایه و اساس محکم بزرگ نشدهام. من عشق و اطمینان خاطر را کم داشتم. ضرب دست را میشناختم، اما با نوازش بیگانه بودم. خیانت، من را دنبال میکرد و این بدترین هراس من بود. من مدام با آن زندگی میکردم؛ خیانت یک همرزم یا یک دوست. اگر دیر به یک قرار ملاقات میرسیدم میترسیدم و حسی شبیه خیانت را تجربه میکردم. چه در کودکی، چه در بزرگسالی، چیزهای زیادی از خیانت آموختم. من با مرگ و خیانت زندگی میکنم و تلاش میکنم خودم را از هر دو حفظ کنم.
با توجه به تجربه زیادی که در نوشتن دارید، چرا با تاخیر وارد عرصه داستاننویسی شدید و شروع کردید به نوشتن رمان؟
چون حس میکردم به آن نیازی ندارم. قبل از آن هم مینوشتم. به این خاطر میل داشتم اولین رمانم «بونزی کوچولو» (۲۰۰۵) را بنویسم، چون حس میکردم بچهای هستم که به شدت لکنت زبان دارد.
این هم یک کتاب بود یا ماجرای خودتان را بازگو کردید؟
من داستان «ژاک» را روایت کردم تا از پدر و مادرم محافظت کنم. من منتظر سال ۲۰۰۵ بودم تا درد و رنج بچهبودن، دانشآموزبودن و الکنبودن را تعریف کنم؛ تا درد تنهایی را بازگو کنم. این باعث نمیشد از لکنت زبان خلاص شوم، اما دیگر باعث تعجب دیگران نمیشد وقتی به من گوش میدادند. آنها به خودشان میگویند: «طبیعی است که او درباره این موضوع بنویسد.» بعد از آن «درباره یک قول» (۲۰۰۶) را نوشتم؛ داستان شش بچه که به هم قولی میدهند. این رمان برنده جایزه مدیسی شد که به نظرم خیلی عجیب بود، چون به پاریس یا مناطق دیگر مربوط نبود و به برادری و وفاداری میپرداخت. بعد هم مساله خیانت و ایرلند پیش آمد.
زندگی خود شما و سایر رزمندگانی که با آنها ارتباط داشتید تا چه اندازه روی سبکتان تاثیر گذاشت؟ به نظرم سبک نوشتاری شما هر روز همدلانهتر، پراحساستر و استعاریتر میشود.
این تحلیل شماست. ولی امیدوارم حقیقت نداشته باشد. من از خودستایی خوشم نمیآید.
نمیتوانید انکار کنید که نوشتار شما خیلی استعاری است.
بله، ولی این لازم است.
کتابها و نویسندگانی که از آنها الهام گرفتهاید، کداماند؟ کتابهایی که بارها و بارها آنها را خواندهاید؟
به طرز عجیبی، ژرژ سیمنون. او شما را با خودش به محل سرایدارها میبرد، به سختی از پلکانهایی که صدا میدهند، بالا میروید، پیش بورژواها و اشراف میروید؛ همینطور خلافکارها و زنان بدنام. شما را آنجا میبرد، تا ببینید، حس کنید، بشنوید و هیچ کلمه اضافهای درکار نیست. من از همه کتابهایی حرف میزنم که قابلیت تبدیلشدن به فیلم داشتهاند. سیمنون نویسندهای است که قادر است تقریبا از هیچ، کتاب بنویسد؛ از هرچیزی که دیده و دوست داشته است.
دو یا چند عنوان از کتابهای کلاسیک را نام ببرید که هنوز هم شما را تحتتاثیر قرار میدهند.
ادبیات را با «آنتیگونه»، «بچه» و «شورشی» یاد گرفتم. بعدها نوبت به سارتر رسید. چندینبار «تهوع» را خواندهام. یکی از بهترین خاطرات زندگیام خواندن این کتاب است. وقتی در روزنامه لیبراسیون کار میکردم، کتابهای سارتر دور میز کارم دیده میشد. موقع خواندن «تهوع» گریه کردم، میخواستم همان طوری بنویسم. من یک خواننده جوان سنتی بودم. ادبیات فرانسه و ادبیات ایرلند را دوست داشتم. آواهای آشنا را دوست داشتم. میخواستم درباره آنچه که هستم و اینکه از کجا آمدهام، چیزی یاد بگیرم. برای مطالعه ادبیات اسکاندیناوی تمایل چندانی نداشتم هرچند که آنهم میتواند فوقالعاده باشد.
خود شما ادبیات را برای گفتن چه چیزهایی انتخاب کردهاید؟
حقیقتا داستان یا رمان را برای حرفزدن از وحشت انتخاب نکردم. من داستان یا رمان را برگزیدم تا از برخوردم با وحشت صحبت کنم. فکر نمیکنم تبعیدیها هم خواسته باشند از این برخورد خود چیزی بگویند. بیشتر آنها سراغ داستان رفتهاند تا از وحشت محض بنویسند. ولی در مورد من فرق میکند. کاری که من میخواستم بکنم این بود که به خودم اجازه بدهم از آنچه احساس کردهام، حرف بزنم. در مورد ژورنالیسم هم اوضاع کاملا فرق دارد. در مطالبی که به عنوان خبرنگار مینوشتم نمیتوانستم از احساس قلبی و تشویشهایم چیزی بنویسم. تمام سالهایی که از جنگ مینوشتم با خودم میجنگیدم تا به صلح و آرامش بازگردم. اما من چیزهایی دیده بودم که نه میتوانستم از آنها حرف بزنم نه دربارهشان بنویسم. نمیگویم داستان تنها وسیله بیان چیزهای غیرقابل توصیف است، اما من در چنین شرایطی قرار گرفتم. برای من داستان تنها راه بیان ناگفتهها بود.
در رمان «بازگشت به کیلیبگز»، سوژهای را شکافتهاید که در رمان «خائن من» به آن پرداخته بودید. چه چیزی در این موضوع بود که فراتر از یک رمان بود و در کتاب دیگری نیز به آن پرداختید؟
این سوژه فراتر از یک رمان بود، چون از یک امر واقعی الهام گرفته بود. مردی بیست سال به همرزم خود در ایرلند، پدر و مادر و دوستانش که من یکی از آنها بودم، خیانت کرده بود. مرد فرانسوی را که شبیه من بود تغییر دادم و خیانتکار را پیر کردم تا چهره پدرانهای به او بدهم. در «بازگشت به کیلیبگز»، خودم در قالب یک خائن فرو رفتم تا به او اجازه دهم داستانش را برای ما تعریف کند. بنابراین میتوانیم به آن رمان بگوییم، چون چهره واقعی شخصیتها را پنهان کردهام. ولی روابط میان یک فرانسوی و یک ایرلندی، درد، خشونت و خیانت کاملا واقعی است.
رمان «بازگشت به کیلیبگز»، نه پروندهای درباره جنگ است، نه یک زندگینامه، بااینحال به بیان یک واقعیت تاریخی میپردازد. به نظر خودتان چه اسمی میشود روی کتاب گذاشت؟
در این رمان، فقط تایرون میین میهمان یک شخصیت خیالی است و ساخته و پرداخته داستان. ایرلندی که او از آن میگذرد، جنگ، رزمندهها، رنج، بدبختی، زندان، شکنجهها و مرگ او، همگی ریشه در حقیقت دارند. مورخی که این کتاب را مطالعه میکند میتواند بازتابهای وحشیگری واقعی را در آن پیدا کند.
بعد از پایان نوشتن این کتاب، سوگواری شما بابت ماجرای دوستتان تمام شد؟ نسبت به ایرلندی که در آن حضور داشتید چه حسی پیدا کردید؟
نوشتن این رمان یک جور سوگواری بود برای خشم و کینهای که داشتم. بعد از بهت و حیرتی که بابت خیانت پیدا کرده بودم، قبول کردم در تنهایی خائن با او شریک شوم و من هم نقش خودم را ایفا کنم. بله، این موضوع دیگر حل شده است. ایرلند حالا یک دوست عزیز است؛ بخشی از زندگی من! این خیانت، ایرلند را مجروح نکرد. این کشور باز هم به یک منبع امید، موسیقی، ادبیات، شرف، دوستان تبدیل خواهد شد و دیگر یک منبع درد و رنج نخواهد بود.
در جریان مناقشات ایرلند شما یک خبرنگار بودید، چطور از این فضا عبور کردید و در مقام یک رماننویس به بیان ماجرای ایرلند پرداختید؟
اگر ماجرای این خیانت در بین نبود، من هیچوقت داستانی درباره ایرلند نمینوشتم. من موقعیت تازهای پیدا کردم که دیگر فقط یک رهگذر نباشم. داستان به من فرصت داد یک خبرنگار باقی نمانم؛ به واسطه آن نهتنها میتوانستم با کلماتم دوستم را به خاطر خیانتش آزار دهم، بلکه میتوانستم درباره مرگ او هم حرف بزنم.
چرا به خائن خود یک چهره پدرانه دادید؟
تمام متنهای من به نوعی با پدر ارتباط دارند. این نتیجه جراحتی است که در دوران کودکی ریشه دارد. قطعیت خیانت این موضوع را دردناکتر هم کرده است.
علاوه بر تمام مواردی که اشاره کردید، «بازگشت به کیلیبگز»، بررسی و مطالعه ایرلندیبودن در جنگ هم هست؟ یک هویت ملی دردناک؟
این کتاب، یادآوری یک نبرد وحشیانه است که در نزدیکی ما اتفاق افتاده، اما تقریبا همه نسبت به آن بیتفاوت بودهاند. من سرانجام توانستم این ماجرا را روایت کنم، چون در مقام یک خبرنگار تقریبا هرگز نمیتوانستم چنین کاری بکنم. مرگ انسانها یک آمار جنگی است، اما من در کتابم داستان این بدنهای پارهپاره را بازگو کردم.
فکر میکنید چهره خائن مطرحشده در کتاب و چهره دوست شما دنیس دونالدسون هر دو جزئی از یک هویت ملی هستند؟ آیا به این خاطر است که خائن شما هم یک قهرمان است؟ در داستان قهرمانی نیست که خیانت نکرده باشد.
در «شام آخر»، مسیح به یهودا میگوید: «کاری را که باید بکنی انجام بده، هرچه زودتر.» اگر یهودا نبود، ماجرای مسیح همینطور شکل میگرفت؟ این بحثی بیپایان است. جنگ، موجب خیانت شده. جنگ موجب شده آنچه در ما خوابیده و پنهان بوده، آشکار شود و خود را نشان دهد. جنگ اجازه نمیدهد هویت واقعی ما بر ما پوشیده بماند. من فکر نمیکنم خائن، بخشی از هویت ملی باشد، اما بخشی از هویت ماست. آن بخشِ در حال افول ما. یک روز، وقتی کاملا از این درام بهبود پیدا کردم، به شما خواهم گفت که خود خائن نیز مانند دیگران قربانی جنگ است. اما در حال حاضر، خائن کسی است که به جامعه خود خیانت کرده است؛ جامعهای که از او حمایت کرده، او را دوست داشته و عزیز دانسته. خائن، دشمن است. بخشی از دشمن که توانسته خود را بخشی از شما جا بزند.
ذهن چطور میتواند بدون انتقامگرفتن، موضوع خیانت را حل کند؟
بابی ساندز، جمهوریخواه ایرلندی، پیش از مرگ در اثر اعتصاب غذا در زندان نوشته بود: «انتقام ما، خنده کودکانمان خواهد بود.»
شاید اشتباهگرفتن مرز خوبی و بدی چیزی باشد که جوهره یک خائن را تشکیل میدهد. آیا در مورد رماننویس هم همینطور است؟
خائن اشتباه میکند؟ فکر نمیکنم اینطور باشد. او نخستین روز خیانت خود را میداند؛ یعنی روزی که از اعتماد دیگران سوءاستفاده کرده است. خوبی؟ بدی؟ نمیدانم این کلمات برای او معنایی دارد یا نه؟ اما او شرف خود را از دست میدهد. در مورد من به عنوان یک نویسنده، امیدوارم خوبی و بدی را با هم اشتباه نگرفته باشم. من که قبلا یک خبرنگار جنگی بودهام، بدی را دیدهام. و فکر میکنم خوبی را میشناسم. اگر در قالب یک خائن فرو رفتهام به خاطر این نبوده که با چیزهای ممنوع بازی کنم، بلکه به خاطر این بوده که سکوت و دروغهای دوستم را با دیگران به اشتراک بگذارم.
بعد از نوشتن چند کتاب، بالاخره خودتان را نویسنده میدانید؟
بعد از نوشتن نخستین رمانم «بونزی کوچولو»، حس بچهای را داشتم که با لکنت زبان خود کنار آمده است. بعد از نوشتن «درباره یک قول» حس کردم با ایده مرگ، کنار آمدهام. بعد از نوشتن «خائن من» به خاطر پرسشهایی که داشتم، درد میکشیدم. بعد از نوشتن «افسانه پدران ما»، راضی بودم از این که دینم را به زنان و مردانی که به خاطر ما جنگیدهاند، ادا کردهام. بعد از نوشتن «بازگشت به کیلیبگز»، از پا افتادم. خالی بودم. مردی که از جهنم بازگشته بود. نویسندهبودن یعنی این!
- 16
- 5