به گزارش شهروند، نشریات معتبر اغلب ستونهای ثابتی دارند که نویسندگانی سرشناس در آنها مینویسند.میشود گفت هنوز هم معتبرترین و یکی از پرخوانندهترین ستونهای الپائیس جایی است که در آن هر هفته ماریو بارگاس یوسا یادداشتهایش را منتشر میکند؛ یا میتوان این سوتر آمد و از الحیات مثال زد که در آن آدونیس شاعر سوری نگاهش به دنیا را در یادداشتهای کوچکی مینویسد.
در میان این ستونها و گاه صفحات ثابت، اما، گاردین اوضاع عجیبتری دارد؛ و در این روزنامه تأثیرگذار و با اهمیت یادداشتهایی از نویسندگان و منتقدان و متفکران که با محورهای از پیش تعیینشدهای نوشته میشوند و اغلب در ضمايم آخر هفته گاردین منتشر میشوند، جزو پرخوانندهترین مطالب این روزنامه هستند.
درباره ستونهای این روزنامه میتوان گفت که بسیار پیش آمده که هر کدام از یادداشتها با موضوعات ثابت آن چند سالی دوام آورند و ادامه داشته باشند. در این ستونها گاه نویسندهها درباره اثرگذارترین شخصیت زندگی یا به عبارتی قهرمان زندگیشان مینویسند و البته گاهی نیز درباره فیلم عمرشان یا درباره کتابهای محبوبشان و... آنچه در پی میآید یادداشتی است که مارکهادون، نویسنده پنجاهوچهارساله انگلیسی به رشته تحریر درآورده است.
مارک هادون علاوه بر اینکه رمانهای پرطرفدار مینویسد، بهعنوان یک شاعر نیز بارها و بارها ستایش شده است. ماجرای عجیب سگی در شب معروفترین رمان او در ایران است. این رمان از زبان پسری به نام کریستوفر که مبتلا به اوتیسم است، روایت میشود. کریستوفر و پدرش با هم زندگی میکنند، سگ همسایه کشته شده و کریستوفر که عاشق شرلوک هولمز است، میخواهد سر از راز این قتل دربیاورد.
هادون که یکی از نویسندگان محبوب نوجوانهاست، در متن پیش رو از روزمرگیهایش بهعنوان یک نویسنده گفته است.
گاهی نمیتوانم بنویسم؛ نمیشود. گاهی اوقات چند هفته نمیتوانم بنویسم؛ البته اگر بتوانم این روزها و هفتهها را از قبل تشخیص بدهم مشکل چندانی ندارم. اگر بتوانم پیش از وقوع این دوره را بدانم و بشناسم، میشود جلو وقت تلفکردن و بیهودهماندن را گرفت. مثلا یک برنامه حسابی برای دویدن در حاشیه رود تیمز تعریف کرد؛ میشود برنامه ریخت و رفت سراغ مجموعه کتابهای جنایی نروژی که تازگی به آن برخوردهام.
میشود سوار قطار شد و چرخید یا رفت و توی گالریهای لندن خزید؛ گاهی هم میشود نقاشی یا طراحی کرد؛ اما گاهی تا رسیدن به این نقطه یک نیمروز هدر میرود و معطل میمانم. نزدیکهای ظهر صفحه سفید و خالی پیش رویم مانده که ساعتها به آن خیره شدهام؛ یا صفحهای که با زحمت و زور پر شده و درنهایت نثرش قانعم نمیکند و باید دور بیندازمش.
مسأله اینجاست که فکر میکنم نویسنده خوبی نیستم؛ یعنی که نویسنده همهچیزتمامی نیستم. البته از حق نگذریم که ویراستار بیرحم و کلهشقی هستم که این را مدیون ازدواج با یک ویراستار بهتر از خودم هستم. در ویراستاری بیرحمانه حذف میکنم و دور میریزم و هیچ کاری نیست که لااقل سهچهارمش را در پیشنویس اولیه دور نریزم؛ و در مرحله بعد امیدوار میمانم که از آنچه باقی مانده چیزکی برایم بماند و جایی در فاصله میان نسخههای پانزدهم تا بیستوپنجم بازنویسی چیزی اتفاق افتد.
یکجور رعشهای که وقتی به عقب برمیگردی و کلمات خودت را میخوانی به نظرت میرسد انگار آدم دیگری اینها را نوشته است؛ یا چیزی شبیه این. انگار که خیلی هم خودت نباشی؛ درست مثل دری از چوب بلوط سنگین که با یک تقه آرام توی چارچوب خانه میافتد. در نتیجه وقتی مینشینم به نوشتن، میدانم که بخش اعظمی از آنچه تولید میکنم درنهایت دور ریخته خواهد شد و با علم به این ماجرا یکجورهایی با اطمینان بیشتری به کار منظم و روزانه تن میدهم. این راه درستِ کارکردن نیست و کاش راحتتر بود اما خب برای من جواب میدهد و به همین علت هم بابت آیندهای که پیشبینیپذیر است، سفت به آن چسبیدهام.
البته نه اینکه این جور زندگی و کارکردن بد باشد؛ نه. همه چیز میتوانست بدتر از این باشد؛ خیلی بدتر.میشد شغلی واقعی داشته باشم. خیلی سال پیش، مسئول سفارشهای تلفنی شرکت تعمیرات دوچرخه در غرب لندن بودم و مدتی موفق شدم هر هفت روز هفته را در دفتر همیشگی باشم، اما وقتهایی که از قبل معلوم بود باید چه کاری کنم، زنگ میزدم و میگفتم پایم شکسته و دیگر نمیتوانم بیایم سرکار.
در زندگی من در مقام نویسنده چندتایی نقطه عطف از این دست هست، یکی از آنها خواندن گزیدهای از مجموعه شعرهای آر. اس. توماس برای گروه سنی نوجوان بود که اینها در نظرم برای نخستينبار بود که میدیدم یک متن ادبی هیجانانگیزتر از مباحث علمی است. یکی دیگر از نقاط عطفم هم این بود که در یکی از دورههای بیکاری فهمیدم بهتر است کاری برای خودم پیدا کنم که فقط خودم به خودم بگویم چه باید بکنم.
وقتی آدم سالها روز به روز کار میکند، میبیند که روزهایی هست که اعتمادبهنفس لازم را برای نوشتن ندارد.در چنین روزهایی تمام صبح کاریام را در کافههای محلی به کار میگذرانم؛ کافههایی که اگر دقیق باشید موقع خواندن داستانهایم ادای دینم را حداقل به دوتای آنها در مجموعه داستانم متوجه شدهاید. شلوغی و تبوتاب و هیاهوی کافهها باعث میشود كه احساس کنم در بخشی از جهان در تکاپو هستم؛ و وقتی این جوری میشود و در ضمن میبینی بقیه دارند نگاهت میکنند به تعویق انداختن کار سختتر میشود.
برای همین با تمرکز در این مکانها میافتم به جان چند صفحهای که روز قبل کار کردهام؛ انگار که قرار باشد مویش را شانه کنم، تشر و نیشگونی از آن بگیرم یا حتی انگار بخواهم ناخنهایش را برق بیندازم. بعد دوباره در جهان خیالی خودم غرق میشوم تا کلمههایی جدید بسازم. اما کارکردن که یک روند نمیشود، میشود؟ پس من هم بعد از چهار ساعت تمرکز بیامان بازدهیام از یک جایی به بعد سیر نزولی شدیدی پیدا میکند.
این البته در قیاس با مشاغلی چون برشکاری و نجاری پیامدهایش کمخطرتر است؛ اما اگر مثل من باشید و نوشتن برایتان مهمتر از یکجور جراحی و یا حیاتیتر از لحظه بلندشدن هواپیما باشد، آن وقت است که آسیبهایش را حس میکنید. آن وقت میبینم که لازم دارم که با تمام قوا تمرکز کنم و از همه توانم برای روشنشدن و نوشتن بهره بگیرم؛ غیر از این شبیه ماشین لباسشویی خالی میشوم که بیخود روشن شده است و آنچه لازم دارد نقاشی، طراحی یا دویدنی بیامان در حاشیه رود تیمز است.
نویسندگی کاری است که تجربههای عجیبی به آدم میدهد؛ تجاربی که در هیچ کار دیگری به دست نمیآمد. من مثلا بارها و بارها برایم پیش آمده و درواقع اینجوری شدهام که فکر کنم دیگر هرگز نمیتوانم بنویسم، مگر آنکه آن صدای آزاردهنده و وزوز و توی سرم مدام بگوید: به اندازه کافی خوب نشده، بیشتر بنویس، کمی بهترش کن و یک بار دیگر بنویس... وقتت دارد تمام میشود. البته روزهای شادی هم هست.
روزهای نادری هستند که هزار کلمهای نوشتهام و به حالتی از رضایت عمیق میرسم که خیلی کم برایم پیش آمده. چشمهایم را میبندم، میگذارم همینجور جلو برود، بعد نفسی عمیق میکشم و به صدای توی سرم گوش میدهم و میبینم که آنجا صدایی وزوز نمیکند... هیچ. . . سکوت است.
میترا احمدی
- 12
- 3