ژان ماري گوستاو لوكلزيو، برنده نوبل ادبيات سال ٢٠٠٨ نخستينبار براي نوشتن داستاني درباره دريا در هفتسالگي قلم به دست گرفت. اما حرفهاش را وقتي شروع كرد كه جوان كمروي ٢٣سالهاي بود و نمايندهاي ادبي در اختيار نداشت؛ بنابراين داستان «صورت جلسه» را در پاكت ميگذارد و براي معتبرترين ناشر فرانسه ميفرستد. اين داستان در سال ١٩٦٣ منتشر شد و جايزه رنودو را براي او به ارمغان آورد و نامش در فهرست نهايي نامزدهاي جايزه گنكور ديده شد.
كتاب «صورتجلسه» داستان جواني ناراضي را روايت ميكند كه در شهر كوچكي در جنوب فرانسه پرسه ميزند و در نهايت راهش به بيمارستان رواني ميرسد. اين كتاب كه بهشدت تحت تاثير نويسندههاي اگزيستانسياليستي مانند ژان پل سارتر و آلبر كامو بود، لوكلزيو را به محبوب رسانهها بدل كرد. از آن زمان تا به حال بيش از ٤٠ مقاله، رمان، داستان كوتاه و داستانهايي براي كودكان نوشته است. اغلب آثار او درباره انسانهاي سرگردان است، مردمي كه در جستوجوي معنا و در مبارزه با تاريخ مليشان هستند. روايت «ستاره سرگردان» يكي از بازماندههاي هولوكاست را با زن جوان فلسطيني در نخستين روزهاي حكومت رژيم صهيونيستي هممسير ميكند. در رمان «جوينده طلا» سياستهاي مستعمراتي اروپا را درون داستاني درباره جستوجوي گنجي مدفون در جزيرهاي در اقيانوس هند، پنهان ميكند. ژان ماري گوستاو لوكلزيو زاده ١٩٤٠ در نيس است اما خودش را شهروندي جهاني معرفي ميكند؛ ريشههاي خانوادهاش به موريس ميرسد، در كودكي در آفريقا زندگي كرد، مدتي در دانشگاه بريستل انگلستان مشغول تحصيل شد، با كار در مكزيك و تايلند خدمت سربازياش به فرانسه را كامل كرد. در دهه ١٩٧٠ سالها با قبيله بومي سرخپوستان امبرا در جنگلهاي پاناما زندگي كرد و شيفته فرهنگ آنها شد. به همين ترتيب آكادمي سوئد به هنگام معرفي لوكلزيو به عنوان برگزيده جايزه نوبل ادبيات، او را نويسندهاي كوچنشين ناميد و از اينكه او را نويسندهاي فرانسوي بداند خودداري كرد. از زماني كه لوكلزيو جايزه نوبل ادبيات را به دست آورد آثار داستاني او در ايران به همت مترجمان برگردانده و منتشر شد. سال گذشته دو كتاب «ستاره سرگردان» با ترجمه سجاد تبريزي از سوي انتشارات آموت و «كودك زير پل» ترجمه مرضيه بليغي از انتشارات يانار روانه قفسههاي كتابفروشيها شد. رمانهاي «دگرگونيها»، «ديهگو و فريدا»، «خلسه مادي»، «آفريقايي» و... پيش از اين به فارسي ترجمه شدند. در ادامه گفتوگوي مجله ادبيLe Magazine Litteraire را پيش از اهداي جايزه نوبل به لوكلزيو ميخوانيد.
آثار شما عرفاني، فلسفي و محيطزيستي! توصيف شدهاند. كار خودتان را با اين توصيفها يكي ميدانيد؟
سخت است خودت كارت را توصيف كني. اگر قرار باشد كارهايم را ارزيابي كنم بايد بگويم كه كتابهايم تنها چيزي هستند كه بيشترين شباهت را به من دارند. به عبارتي ديگر، از نظر من اين موضوع كمتر به بيان عقايد مربوط است و بيشتر بيان آنچه من هستم و آنچه به آن اعتقاد دارم، است. وقتي مينويسم در درجه اول سعي ميكنم روابطم را به روزمره، به رويدادها ترجمه كنم. ما در دوره پردردسري زندگي ميكنيم كه مورد حمله آشفتگي عقايد و تصاوير قرار گرفتهايم. شايد نقش ادبيات در دنياي امروز اين باشد كه طنينانداز اين آشفتگي باشد.
ادبيات ميتواند اين آشفتگي را تحت تاثير قرار دهد، شكل آن را تغيير دهد؟
ما در اين دوره و زمانه ديگر جسارت باور كردن نداريم، مثل دوره سارتر كه يك رمان ميتوانست جهان را دگرگون كند. امروزه نويسندهها فقط ميتوانند ضعف سياسي خود را ثبت كنند. وقتي سارتر، كامو، دوس پاسوس يا اشتاينبك ميخواني، آشكارا ميبيني كه اين نويسندههاي متعهد بزرگ اعتماد به نفسي بيحدوحصر در آينده بشر و قدرت كلام مكتوب داشتند. يادم ميآيد كه وقتي هجده سال داشتم، سرمقالههاي سارتر، كامو و مورياك در L’Express را ميخواندم. آنها مقالههاي متعهدانهاي بودند كه راه را نشان ميدادند. كسي امروزه ميتواند به طور قابلقبولي تصور كند كه سرمقاله روزنامهاي بتواند به حل مشكلات ويرانكننده زندگي ما كمك كند؟ ادبيات معاصر ادبيات نوميدي است.
اگر مردم شما را نويسندهاي ميشناسند كه نميتوان او را در دستهبندي خاصي قرار داد، شايد به اين خاطر است كه فرانسه هرگز تنها منبع الهام شما نبوده است. رمانهاي شما بخشي از دنياي خيالي جهانيشده هستند. كمي شبيه به كارهاي رمبو يا [ويكتور] سگالان، نويسندههايي كه منتقدان ادبي فرانسه سخت ميتوانند آنها را در دستهاي جاي بدهند.
اول از همه بگويم جاي نگرفتن در دستهبنديها به هيچوجه من را ناراحت نميكند. فكر ميكنم مهمترين خصوصيت رمان اين است كه قابل دستهبندي نيست، به عبارتي ديگر ژانري با چندشكل است كه بخشي از پيوند خوردن چند ژانر است، آميزهاي از ايدهها كه در نهايت انعكاسي از جهان چندقطبي ما است. من هم مثل شما فكر ميكنم كه ميگويند بنياد ادبي فرانسوي، جانشين به اصطلاح ايدههاي جهاني اعضاي انجمن ادبي Encyclopedistes بود، با خواندن هر نوع ايدهاي به نام «بيگانه» تمايل رقتانگيزي براي به حاشيه راندن آنها داشتند. رمبو و سگالان در دوره خود بهاي اين رفتار را پرداختند. حتي امروزه، آثار نويسندههاي اهل كشورهاي جنوبي فقط در صورتي در اينجا چاپ ميشوند كه در دسته «بيگانه» طبقهبندي شوند. مثالي كه به ذهنم ميرسد نويسنده اهل موريس است به نام آناندا دوي كه وقتي عضو هيات خوانندگان گاليمار بودم از اثر او دفاع كردم. پاسخ آنها اين بود كه نوشته او به اندازه كافي «بيگانه» نيست!
چرا شيفته فرهنگ ديگر كشورها هستيد؟
فرهنگ غربي بهشدت يكدست شده است. ممكنترين تاكيد خود را بر جنبه شهري و تكنيكياش ميگذارد در نتيجه توسعه ديگر قالبهاي بياني را مثل تعصب مذهبي و احساسات، متوقف ميكند. تمام بخش نانشناخته انسان به نام «عقلگرايي» در هالهاي از ابهام قرار ميگيرد. آگاهي من از اين موضوع است كه من را به سمت تمدنها سوق داده است.
در اين مكان ديگر سراغ مكزيكيها كه به طور خاص و جهان سرخپوستي كه به طور عام مكاني غالب را ساكن شدهاند، رفتيد. چطور شد كه سراغ مكزيك رفتيد؟
براي خدمت به ارتش به مكزيك فرستاده شدم. طي دو سالي كه در اين كشور به سر بردم فرصت سفر كردن داشتم. به خصوص به پاناما جايي كه امبرازها را ديدم، رفتم. چهار سال (١٩٧٤-١٩٧٠) را در جنگل مردم سرخپوست گذراندم. تجربه تكاندهندهاي بود چرا كه شيوهاي از زندگي كردن را كشف كردم كه هيچ نوع ارتباطي به آنچه در اروپا تجربهاش ميكردم نداشت. آنها با طبيعت، با محيط زيست، با خودشان با هماهنگي زندگي ميكردند بدون اينكه به مقامي دولتي يا مذهبي مراجعه كنند. اين رفتار آنها حيرتآور بود و وقتي ميخواستم به نوبه خودم درباره همبستگي اجتماعي اين جامعه صحبت كنم، منتقدان من را متهم به بيتجربگي، سادگي و كسي كه در دام افسانه «وحشيگري اصيل» افتاده است، ميكنند. گرچه اصلا منظور من اين چيزها نبوده است. من هرگز نميتوانم به اين مردمي كه با آنها زندگي كردهام بگويم وحشي يا بگويم اصيل. آنها با معيارهاي ديگري زندگي ميكنند، ارزشهاي ديگري دارند.
اين روزها زندگي خود را ميان البوكركي در نيومكزيكو، موريس كشوري كه خانوادهتان اهل آنجاست و نيس جايي كه كودكيتان را در آن گذرانديد و جايي كه هنوز مادرتان ساكن آنجاست، تقسيم كردهايد. شخصيتهاي داستانهايتان هم مثل خودتان بين قارهها در رفتوآمد هستند. براي مثال داستانهاي مجموعه داستان كوتاه «دلشكستگيها و چند عاشقانه ديگر» تقريبا در مكزيك روي ميدهد. نخستين داستان در اين مجموعه داستان دو زن جوان را شرح ميدهد كه كودكي خود را در اين كشور گذراندهاند. دوران كودكي كه صدماتي به روان آنها وارد كرد. ظاهرا هر دوي آنها مدام در فكر گذشتهشان هستند. ميتوان گفت كه اين دو خواهر قربانيان زندگي كوچنشيني شدند؟
آنها قرباني تعلق داشتن به دو فرهنگ متفاوت در يك زمان شدهاند. براي بچهها خيلي دشوار است كه درگير دو فرهنگ متفاوت باشند؛ يكي فرهنگ مكزيك كه فرهنگي ناشكيبا، خياباني و بيروني است و فرهنگ اروپايي كه بر بناي خانه، مسائل دروني و قوانين مدرسه بنيان نهاده شده است. اين تصادم فرهنگها است كه ميخواستم آن را شرح بدهم.
پس چرا «عاشقانه»؟
عاشقانه كلمهاي طعنهآميز براي توصيف موقعيتهاي تراژيك است. كتاب شامل هفت داستان كوتاه سياه ميشود. در داستانهاي عاشقانه احساسات نسبت به حقيقتهاي جامعهشناختي در درجه اول اهميت قرار ميگيرد. فكر ميكنم كه نقش داستان اين است كه لغزش مداوم ميان احساس، جامعه، حقيقت و جهان را پررنگتر كند. به عبارت ديگر، تمامي داستانهاي اين مجموعه براساس رويدادهاي حقيقي كه آنها را اقتباس كردهام، نوشته شدهاند. بنابراين داستانهايي واقعي هستند. آنها داراي عنصر «احساساتي» هستند، عنصري كه ميتوانيد در صفحات «گزيده اخبار» روزنامهها پيدا كنيد.
در كتابهاي شما مرزهاي ميان ژانرها محو شدهاند. اين كتابها از روايتهاي خيالي سنتي بسيار فاصله دارند. فكر ميكنيد كه رمان، به عنوان ژانري كه از قرن نوزدهم به ما به ارث رسيده است، هنوز هم با خاستگاههاي طبقه متوسط نشانهگذاري ميشود و به همين ترتيب نميتواند پيچيدگي جهان پستمدرن و پسااستعماري را منعكس كند؟
رمان، ژانر طبقه متوسط است. طي قرن نوزدهم بختها و نااقباليهاي جهان طبقه متوسط را به شكل تاثيرگذاري مجسم ميكرد. بعد سينما از راه ميرسد. نقش درخشان رمان را ميدزدد و ثابت ميكند در ارايه جهان روشي چشمگيرتر دارد. بنابراين نويسندهها درصدد اين هستند كه با توسل به تبديل رمان به جايي براي ابراز احساسات و عقايد، گستره ژانر رمان را افزايش دهند. بعد اين نويسندهها متوجه شدند اين ژانر چقدر منعطف و شكلپذير است، به آساني خودش را با آزمايشات قالبي سازگار ميكند. از آن زمان هر نسلي رمان را به قالبي تازه درآورده است و با بخشيدن عناصر تازه به آن دوباره آن را ابداع كرده است. به نويسنده اهل موريس فكر ميكنم، Abhimanyu Unnuth، كه به تازگي او را با انتشار ترجمه كتابش «Lal Pasina» كشف كردهام. اين رماني است كه از چند جهت يادآور اوژن سو (نويسنده فرانسوي) است. اين نويسنده اهل موريس از قالب سنتي رمان استفاده ميكند اما بهتر بود با معرفي عناصر حماسي، ترانهها و ريتمي كه متعلق به شاعران هندي است، اين قالب را واژگون كند. نتيجه «يهودي سرگردان» و «رازهاي پاريس» (آثار اوژن سو) و «بازديد از رامايانا» ميشود.
رمانهاي شما جنبه خودنگارهاي هم دارند. آيا اين احساس را داريد كه گردآورنده تاريخ [زندگي] خودتان و تجربيات زندگيتان هستيد؟
محبوبترين رماننويسهاي من استيونسن و جويس هستند. آنها از نخستين سالهاي زندگيشان الهام گرفتند. از طريق نوشتن گذشتهشان را به خاطر ميآوردند و ميكوشيدند «چراييها» و «چگونگيها»ي آن را درك كنند. وقتي «اوليس» جويس را ميخوانيد، اين احساس در شما به وجود ميآيد كه جويس قصد مرتبط كردن داستان با لحظه كنوني را نداشت بلكه ميخواست هر آنچه درونش است را ابراز كند، هر چيزي را كه او را به فردي كه بود، تبديل كرده بود. او كوچكترين صداهاي خيابان، عباراتي از مكالمهها را احيا ميكرد همچنين تنبيه بدنياي كه در مدرسه شامل حالش شد و تا زمان نوشتن اين كتاب دچار عقدهاي روحي شد كه دست از سرش برنميداشت. ناپيل (نويسنده بريتانيايي) هم به تخيلات و خاطراتش از نخستين سالهاي تحصيلش بازميگشت. ادبيات تنها به اين خاطر قدرتمند است كه از پس ابراز نخستين احساسات، نخستين تجربيات، نخستين ايدهها، نخستين نوميديها بربيايد.
وقتي كتاب شما را ميخوانيم اغلب اين احساس در ما به وجود ميآيد كه شخصيتهاي داستاني شما، در تصورتان، در جستوجوي سرزمين مادريشان هستند؛ جستوجويي كه فراتر از مفهوم سنتي و كوتهبين ملي ميشود. نويسندهاي رابطه تازهاي را كه نويسنده تبعيدشده ميكوشد با كشوري كه از آن آمده بنا كند، «سرزمينهاي مادري خيالي» توصيف كرده بود. سرزمين مادري شما شبيه به چيست؟
من خودم را يك تبعيدي ميدانم چرا كه تمام اعضاي خانوادهام اهل موريس هستند. نسل اندر نسل از افسانههاي بومي، غذاها، اسطورهها و فرهنگ موريس تغذيه كردهايم. فرهنگي تركيبي است، آميزهاي از هند، آفريقا و اروپا است. من در فرانسه به دنيا آمدم و در فرانسه با فرهنگ اين كشور بزرگ شدهام. وقتي بزرگ ميشدم به خودم ميگفتم كه جايي روي زمين هست كه سرزمين مادري واقعي من است. يك روز به آنجا ميروم و ميفهمم چه شكلي است. در نتيجه در فرانسه كمي خودم را يك «ديگري» ميدانستم. از طرفي، عاشق زبان فرانسوي كه شايد كشور واقعي من باشد، هستم! اما فكر كردن به فرانسه به عنوان يك ملت، بايد بگويم به ندرت خودم را با اولويتهاي آن، يكي ميدانم.
اجداد شما فرانسوي بودند؟
در واقع لوكلزيوهازاده موريبان واقع در بريتاني (ناحيهاي در فرانسه) بودند. در زمان انقلاب، يكي از اجداد من كه از نامنويسي در ارتش انقلابي سر باز ميزده است چون از او ميخواستند موهاي بلندش را كوتاه كند. بنابراين او مجبور به فرار از فرانسه ميشود. او با تمامي اعضاي خانوادهاش با هدف رسيدن به هند سوار كشتياي به نام «قاصدي به هند» ميشود. اما وقتي كشتي مسافرانش را در موريس پياده ميكند، او پياده ميشود چرا كه همسرش از اين جزيره آمده بود و هنوز در اينجا قوم و خويش داشت. اقوام موريسي خانواده لوكلزيو نوادگان اين جد ماجراجو و شورشي هستند. در واقع او قهرمان رمان بعدي من است. اين روزها مشغول نوشتن داستاني از چگونگي ساكن شدن او در موريس هستم. به اين مرد كه به آن طرف دنيا تبعيد شد تا از چيزي فرار كند، احساس نزديكي ميكنم. احساس ميكنم او را درك ميكنم.
شما را يكي از قدرترين نامزدهاي جايزه نوبل ادبيات ميدانند. بگذاريد تصور كنيم فردا جايزه نوبل را به شما اهدا كردند. دوست داريد در مراسم اهداي جايزه چي بگوييد؟
اين سوال خيلي فرضي است! براي جايزه نوبل نميدانم اما ميدانم دلم ميخواهد در ميان مردم صحبت كنم. دوست دارم درباره جنگهايي حرف بزنم كه جان كودكان را ميگيرد. اين مساله براي من، وحشتناكترين موضوع زمانهمان است. ادبيات وسيلهاي است براي يادآوري اين تراژديها به مردم و آوردن آن به مركز توجه. اخيرا براي محكوم كردن فقدان آزادي زنان افغانستان، روي مجسمههاي زن در پاريس پارچه انداختهاند. خيلي خوب است. به همين شيوه بايد همه مجسمههاي كودكان را با دايره قرمز بزرگي روي سينهشان علامتگذاري كنيم تا يادآور باشيم كه هر لحظه، جايي در فلسطين، شمال امريكا يا آفريقا، كودكي مورد اصابت گلولهاي قرار ميگيرد. مردم هرگز در اين باره حرف نميزنند!
- 19
- 1