ممکن است درباره آخرين برداشتهايتان درمورد شعر صحبت کنيد؟
نميدانم اين خوب است يا بد اما سالهاي درازي است که برداشتهاي من تغيير نکرده؛ برخلاف اميدها و آرزوها که با بالارفتن سن و نزديکشدن به انتهاي راه به کلي دگرگون ميشود. روزگاري همه آرزوهايم در موسيقيدانشدن به بنبست ميرسيد، بعد به شعر پرداختم. پشيمان نيستم اما امروز همه دغدغهام اين است که آخرين شعرم چيزي باشد که به همه زندگيام بیارزد. چيزي باشد مثل آخرين کمانکشي آرش و به عقيده فرنگيها، مثل آخرين آواز قو. ميگويند قو به دريا ميزند و پس از خواندن زيباترين آوازش ميميرد. هنوز نتوانستهام با همه جانم به دريا بزنم و براي همين است که هنوز زندهام.
شعر يک حادثه است؛ حادثهاي که زمان و مکان سببسازش هست اما شکلبندياش در «زبان» صورت ميگيرد. پس ترديدي نيست که براي آن بايد بتوان همه امکانات و همه ظرفيتهاي زبان را شناخت و براي پذيرايي از شعر آمادگي يافت.
کلمه در شعر مظهر شيء نيست، خود شيء است که از طريق کلمه در آن حضور پيدا ميکند، با رنگ و طعم و صدا و حجم و درشتي و نرمياش، با القائاتي که ميتواند بکند، با تداعيهايي که در امکانش هست، با باري که ميتواند داشته باشد، با تمام فرهنگي که پشتش خوابيده، با تمام طيفي که ميتواند ايجاد کند و با تمام تاريخي که دارد.
بهناچار اين همه بايد براي شاعر، شناختهشده و تجربهشده باشد. او نميتواند از تلخي زهر سخن بگويد، مگر اينکه آن را چشيده باشد و نميتواند براي مرگ رجز بخواند، مگر اينکه به راستي در برابر مرگ سينه سپر کرده باشد اما نخواهد توانست از اين تجربهها در آفرينش شعر سود بجويد؛ مگر آنکه با روح هر يک الفتي شاعرانه به هم رسانده باشد.
ميگويند بلاغت و هنر کلامي، درنهايت احساس و عاطفه را ميپوشاند. حرف از اين بيمعنيتر نميشود. مثل آن است که ادعا کنيم اگر نجار راز کامل اره کشيدن را دريابد، تخته را کج ميبرد. زبان ابزار فعليتبخشيدن به شعر است. اين چه حرفي است که هرچه به زبان شستهروفتهتر نزديک بشويم، از شعر دورتر خواهيم افتاد؛ حال آنکه تنها از اين راه است که ميتوان جان شعر را متبلور کرد. بله اگر بخواهيم شعر قلابي بتراشيم با بهرهجويي از زبان بسيار شستهروفته آسانتر به مقصود ميرسيم.
تصور ميکنم يک اشکال بزرگ کار در اينجا است که بسياري از خوانندگان شعر، راه مواجهه با آن را نيافتهاند و معمولا از زاويهاي با شعر برخورد ميکنند که نقصآفرين است. اين برگ کاغذ را بايد ابتدا از روبهرو نگاه کنيم.
اگر از پهلو نگاهش کنيم، ممکن است با يک تکه نخ عوضي بگيريم؛ البته پس از آن که از برابر نگاهش کرديم، براي آنکه ضخامتش را هم بفهميم، لازم است نگاهي هم از پهلو به آن بيندازيم.
گفتم که کلمات در شعر مظاهر اشيا نيست بلکه خود اشياست که از طريق کلمات در شعر حضور پيدا ميکند. خواننده شعر اگر اين را نداند، درصد زيانباري از شعر را از دست ميدهد. از عبيد زاکاني است که: «يکي پرسيد قيمه به قاف کنند يا به غين؟ گفتاي برادر، غين و قاف بگذار که قيمه به گوشت کنند.» در حرف من چيزي هست در حد پاسخ آن مرد. منظورم اين است که در شعر واقعا قيمه به گوشت کنند.
مثالي ميآوريد؟
من ميگويم قناري؛ اين قناري قاف و نون و چند تا حرف و حرکت و صدا نيست، بلکه يک معجزه حيات است. کلمه را بگذاريد و بگذريد، قناري را ببينيد. حضور قناري را دريابيد. خود پرنده را با همه وجودتان حس کنيد. رنگش را با چشمهاتان بنوشيد، آوازش را با جانتان. وقت خواندن تماشايش کنيد- تجسم عيني يک چيز حسي- و به آن شوري انديشه کنيد که تمام جان او را در آوازش ميگذارد.
زيبايي خطوط اين حجم زنده پرشور را با نگاهتان بازسازي کنيد تا به عمق مفهوم ظرافت برسيد و تازه اين همهاش نيست؛ اينها همه نقطه حرکت است تا در مجموع بتوانيد ژرفاي مفهوم معصوميت را دريابيد تا شفقت، درست در آنجايي که بايد باشد، يعني در سويداي قلب بيدار شود و با تمام انسانيت در برابر اين «جان موسيقي» به نماز بايستد. اشکال اصلي هميشه در شعر نيست، غالبا در طرز برخورد خواننده با شعر است.
سره و ناسره شعر را چطور ميشود تميیز داد؟
شما ذوقهاي مردم را سره کنيد، شعر و موسيقي و داستان و رمان و هر چيزي که ناسره باشد، به خودي خود از ميان ميرود. ناسره، برآورنده نياز ذوق مبتذل است.
من به آن بخش از نسل پس از خودمان فکر ميکنم که شعر امروز را به اصطلاح «گرفتهاند» اما چون آن را چنانکه بايد، «نياموختهاند»، برخوردي سرسرى و اگر بتوان گفت «برخوردي آلامد» دارند. شعر را بايد آموخت، همچنانکه نقاشي و موسيقي را و قبل از هر کار بايد پيشداوريهاي نادرست و برداشتهاي غلط از شعر را در مدرسه از ذهن جوانان روفت و گذاشت که جوان، معاصر زمانه خود بشود و براي دست يافتن به پيروزي- که حق او است- در صف همعصران خود بايستد ولي گويي محکوميت تقديري ما اين است که هيچگاه در روزگار خود زندگي نکنيم.
برگرفته از کتاب «درباره هنر و ادبيات»
ناصر حريري
- 10
- 2