چند سال است که در کافه ثالث صبحها را به کشیدن طرح و کاریکاتور میگذارند. در خرداد ١٣٢١ به دنیا آمده و در ٧٥سالگی هنوز پرکار است. نمایشگاههای متعددی برپامیکند و کاریکاتورهای او را مجلات و روزنامههای زیادی هر روز کار میکنند. او برنده جایزههای مختلفی در بزرگترین و معتبرترین مسابقات بینالمللی کاریکاتور ژاپن، آلمان، ایتالیا، سوئیس، بلژیک، ترکیه، برزیل، یوگسلاوی و... شده است و آثارش در موزههای معتبر جهان ازجمله در موزه هنرهای معاصر تهران، فرهنگستان هنر خانه صبا، کتابخانه ملی، مان هنر نو، موزه سندیکای گرافیستهای ایران،
موزه آوینیون پاریس، موزه کاریکاتور بازل سوئیس، موزه کاریکاتور گابروو در بلغارستان، موزه هیروشیما در ژاپن، موزه ضدجنگ یوگسلاوی، موزه کاریکاتور استامبول در ترکیه، موزه کاریکاتور ورشو در لهستان و مجموعه شهرداری شهر فرانکفورت آلمان نگهداری میشود. کامبیز درمبخش را میتوان ورق زد؛ فکرها و ایدههاش را در کتابهایی چون بدون شرح، دفتر خاطرات فرشتهها، کتاب کامبیز، المپیک خنده، سمفونی خطوط و کتابهای دیگر. با او درباره روزگاری که گذرانده گفتوگو کردم.
شما در شیراز بهدنیا آمدید.
بله اما شیرازی نیستم، پدرم ارتشی بود و در آنجا مأموریت داشت، من در شیراز بهدنیا آمدم و فقط یکسال آنجا بودیم. سه چهارسال پیش رفتم شیراز و دیدم که کجا به دنیا آمدم. بزرگشده تهران هستم، خانه ما در قلب تهران، میدان بهارستان کوچه نظامیه بود. آن موقع تهران واقعا همانجاها بود. لالهزار، منوچهری، نادری و کمی پایینتر مولوی بود و از آن طرف هم حداکثر تا عباسآباد بود. همه چیز آرام بود. آدمهایی که امروز میدیدی را دیروز هم میدیدی و همه با هم سلاموعلیک داشتند، کوههای شمرون را شفاف و تمیز میدیدی، این همه ساختمان مانع دید نبود و هر چیزی که آدم احتیاج داشت در دسترس بود.
چرا اینقدر دیر به شیراز رفتید؟
دلایل مختلفی دارد، یکی از آن دلایل این بود که چون من همسرم ایرانی نیست، ما یک سگ داشتیم که این سگ را نمیتوانستیم توی اتوبوس و طیاره ببریمش، توی هتل هم آن را قبول نمیکردند و این مشکل بود که مانع مسافرت شده بود. اما وقتی که این سگ مرد من برای نخستینبار همسرم را به شیراز و اصفهان بردم.
دبستان شما هم در بهارستان بود؟
بله، دبستان من، محل کارم و دبیرستانم نیز در بهارستان بود.
چه دبستانی؟
از کودکستان شروع میکنم که کودکستان «برسابه» و کنار وزارت فرهنگ و معارف سابق که همان ساختمان مسعودیه است، بود و نخستین کودکستان ایرانی است که یک خانم دو رگه ایرانی-روسی تاسیس کرده بود. ساختمان مسعودیه مثل امروز بازسازی نشده بود، مثل قلعه ارواح بود، جغدها شبها صداهایی از خودشان درمیآوردند که ما میدیدیمشان. دبستان من «امیر اتابک» بود. دبیرستانم «ادیب» نام داشت و از سوم دبیرستان رفتم به هنرستان هنرهای زیبا.
از پدرتان بگویید.
پدرم اهل کارهای هنری بود؛ سناریو مینوشت، فیلم میساخت، فیلم از خارج وارد و دوبله میکرد، رادیوی ژاندارمری و رادیوی ارتش را به نوبت اداره میکرد. فیلمی که پدرم ساخت من و کیومرث، برادرم، در آن بازی کردیم. غیر از اینکه در این فیلم بازی کردم، در هفت سالگی نیز به لالهزار رفته و در تئاتری روی صحنه میرفتم و نقشی داشتم. در آن تئاتر آقای نقشینه نقش پدربزرگ من را داشت و بسیاری که دیگر بعدا معروف شدند مثل خانمها نادری و امیرسلیمانی و آقای تابش، اینها همه در تئاتر پدرم بازی میکردند و من همبازیشان بودم. غیر از آنها پدرم دو فیلم فارسی ساخت که آقایان ایرج خواجهامیری و محمدنوری در آن خواندند ولی آنها وقتی که معروف شدند، هیچوقت اسمی از پدر من نبردند.
اسم فیلم چه بود و مربوط به چه سالی است؟
برمیگردد به سالهای ١٣٣٠. داستان فیلم این بود که در بحرین جنگ شده است و یک افسر ارتش که این نقش را پدرم بازی میکرد، میرود به بحرین تا دفاع کند و درنهایت شهید میشود. البته این فیلم با دوربین ١٦میلیمتری فیلمبرداری میشد و هنوز ٣٥ میلیمتری باب نشده بود. این فیلم قرار شد که پخش عمومی در مدارس و اینجور جاها شود، زیرا حس وطندوستی را القا میکرد. پدر در خیلی از این سفرها من را هم با خودش میبرد که برایم بسیاری از این سفرها جذاب بود.
چه زمانی کار در مطبوعات را شروع کردید؟
قبل از اینکه به هنرستان بروم از ١٤سالگی کار من در مطبوعات چاپ میشد و حقوق میگرفتم، البته نخستینبار در ماهنامه ارتش که پدرم سردبیر آن بود، من در کنار آقای جعفر تجارتچی که کاریکاتوریست بود، کار میکردم و تمام کارهایی که میکشیدم، شبیه کارهای او بود، چون آن موقع نه به کتاب و نه به مجله دسترسی داشتم، بعدا کمکم مجلات خارجی به تهران آمد، ازجمله مجلات فرانسوی که خیلی به کاریکاتور ایران کمک کرد و من خودم یکی از طرفداران آن بودم و میخریدمش؛ از طریق این مجلات من با کاریکاتور دنیا آشنا شدم. آن موقع روزنامهها و مجلههای ایران کاریکاتور به آن صورت نداشتند. همیشه یک چیزهای سیاسی میکشیدند و زیر آن یک مقاله مینوشتند یا برای مقالهای که داشتند تصویری میکشیدند.
کاریکاتوری که با حالت امروز وجود دارد از دو جا آمد: از مطبوعات قفقاز و باکو با مجله ملانصرالدین و کارهایی که در استانبول میکشیدند. کاریکاتوریستهایش آلمانی بودند و خیلی قوی کار میکردند، ولی خب سوژهها علیه دیکتاتوری، فساد، بیعدالتی و این چیزها بود. کاریکاتوریستها درواقع معترض هستند و کاریکاتور یک هنر اعتراضی است که آن هم از انقلاب فرانسه به بعد باب شد و بیشتر عقایدشان چپ بود؛ نه به معنای کمونیستی آن بلکه به معنای مخالف آن. بعد از اینکه در ماهنامه ارتش کارم چاپ شد، در مجله اطلاعات هفتگی و «سپید و سیاه» هم کارهای من چاپ شد. «سپید و سیاه»، مجله باکیفیت و معروف ایران بود، نزدیک میدان توپخانه. من همیشه صبحها قبل از اینکه بروم مدرسه، کاریکاتور میکشیدم.
دیگر درس و مشق را کنار گذاشته بودم و با شوق و ذوق فقط کاریکاتور میکشیدم. دو سه روز در هفته هم به تحریریه میرفتم؛ آن موقع آقای بهزادی مدیر مجله بود. یک اتاق بزرگ بود که هیأت تحریریه در آن مینشستند؛ کسانی مثل شاملو، مشیری، نصرت رحمانی، مستعان و دیگرانی که بعدها صاحب اسم و رسمی شدند. من که یک بچه ١٤ساله بودم مینشستم کنار آنها و برایشان جذاب بود. بعدا مجلات دیگری مثل کیهان، تهران مصور و... سراغم آمدند. البته قبل از اینکه کاریکاتور بکشم، نقاشی میکشیدم و به آنتیکفروشیهای خیابان فردوسی میفروختم، چون آن موقع توریستها میآمدند و مینیاتور ایرانی میخریدند.
آقای درمبخش! ماجرای ممنوعالکاری شما پیش از انقلاب چه بود؟
اواخر دوره شاه بود، حدود سالهای ٥٢ تا ٥٤، یکسری کار در روزنامه آیندگان کشیدم. در آن روزنامه هفت هشتسال بود که کار میکردم و بهترین کارهای ژورنالیستیام را که کاریکاتورهای روز بود، در صفحه نخست آیندگان چاپ میشد. خیلی هم تند و شدید بود؛ علیه مسائل سیاسی که در مملکت اتفاق میافتاد. در همان روزنامه من کارهایی را شروع کردم که خارجیها در مطبوعاتشان چنین کارهایی میکردند، یعنی کاریکاتورهای بدون شرح را شروع کرده بودم و خیلی هم دوستشان داشتم. همزمان هم کارهایی راجع به اتفاقات روز و کارهای هنری میکشیدم که فهم آنها برای مردم کمی مشکل بود.
یک مجله لایی در روزنامه آیندگان به نام «آیندگان ادبی» درمیآمد که خیلی از روزنامهنگاران درجه یک آن موقع در آنجا مقاله مینوشتند و از من خواستند که در هفته یک صفحه بدهم. من هم آمدم در مینیاتورهای ایرانی تغییر و تحولی به وجود آوردم؛ یعنی از ساخت آن برای مطرحکردن یکسری مسائل سیاسی مثل حمله مغولان به ایران، کتابسوزیها و... استفاده کردم که سمبولیک بودند. من با سانسوری که ساواک اعمال میکرد و اتفاقاتی که آن سالها میافتاد، اینها را هوشمندانه ادغام کرده بودم و مسائل را مطرح میکردم. مثلا شاهی را که در مینیاتور میکشیدم، رفته بودم مطالعه کرده ، کلی کتابهای مینیاتور را ورق زده و هزاران اثر دیده و حتی به این نتیجه رسیده بودم که کارم را تلفیق کنم. آن روزها کسی این کار را نکرده بود که طنز و سیاست را تلفیق کند.
چون همیشه مینیاتور در خدمت دربار بود و من برای نخستینبار خواستههای مردم را مطرح کردم. مثلا یکی از کارهایم این بود؛ دو تا سرباز بودند که سیگار خود را با کتاب آتش زدند، البته این کار و چند کار دیگر در موزه هنرهای معاصر هست جالب است که در همان زمان، شاه اینها توسط آیدین آغداشلو خریداری شد. نمونه دیگر میلیتاریست خونخوار بود. آن موقع داستان این بود که ساواک یک عده از تودهایها را استخدام کرده بود، چون خودشان که نمیفهمیدند؛ تودهایها درواقع این کارها را برای آنها ترجمه و تفسیر میکردند. بعد هم یک بار برای بازجویی مرا به وزارت اطلاعات و جهانگردی بردند که در خیابان کاخ بود.
هر چیزی که کشیده بودم را گذاشتند روی میز و گفتند اینها چیه که میکشی و توضیح بده! البته من هم فکر کرده بودم که اگر ساواک سوال کرد، من یک معنای دومی را برای آنها توضیح بدهم. مثلا مینیاتوری کشیده بودم که فردی ماسک زده و هوای آلوده است. آن موقع مقصود من خفقان بود، نه آلودگی طبیعی هوا ولی من به ساواکیها میگفتم این به خاطر آلودگی هواست که ماسک زده. وزیر اطلاعات آن روز آمد داخل اتاق و دید که دارند از من بازجویی میکنند، پرسید: «ایشون چی کار کرده؟» جواب دادند: «داره ادای عبید زاکانی رو در میاره!» دو بار مرا ممنوعالقلم کردند که چند ماهی طول کشید تا دوباره برگشتم و کار کردم. وقتی که برگشتم این بار داریوش همایون، مدیر روزنامه میگفت که میخواهی روزنامه را تعطیل کنی، بعد هم که اواخر او از آنجا رفت و آیندگان را شورای سردبیری اداره میکرد.
شما بار نخست در چند سالگی به آلمان رفتید؟
من برای نخستینبار در ١٨سالگی و بعد از اتمام درسم در هنرستان هنرهای زیبا به آلمان رفتم و چون مشکلات خانوادگی داشتم، میخواستم از خانواده جدا بشوم. در ایران در همان سنوسال هم پول درمیآوردم و هم معروف شده بودم اما میخواستم بروم کارم را در دنیا مطرح کنم. یکی از دوستانم گفت بیا برویم آلمان آنجا هم کار هست و هم پول، بنابراین تصمیم گرفتم بروم در مجلات و روزنامههای آلمانی کار بکنم و چون زبان آلمانی بلد نبودم، صد تا ١٥٠ کاریکاتور بدون شرح کشیدم که هر جای دنیا قابل استفاده بود. در همان هفتههای نخست کاریکاتورها را به بزرگترین روزنامههای آلمان بردم ازجمله زوددویچه تسایتونگ و مجلات معروف جنوب آلمان که آن موقع هم اسمورسم فراوانی داشتند.
مدیران روزنامه سه چهار تا از کارهای من را برداشتند و ٧٠٠مارک به من دستمزد دادند و من خیلی ذوقزده شدم. دیگر کمکم خانهای اجاره کردیم و کاغذ و مرکب خریدیم و نشستم کشیدم و مدام میبردم به روزنامهها و مجلات. اما همیشه کارم را چاپ نمیکردند که پول بدهند. در آن دوسالی که آلمان بودم، کارهایی مثل کلیدسازی و گچکاری و کارهای سیاه دیگری هم میکردم. بعد به علت اینکه سربازی نرفته بودم، سفارت پاسپورت من را تمدید نکرد و چون همان موقع هم خیلی اپوزیسیون خارج از کشور علیه شاه فعالیت میکردند ازجمله جبهه ملی، به من گفتند که تو آمدی اینجا تظاهرات کنی و از این بهانهها و پاسپورت من را تمدید نکردند.
بنابراین مجبور شدم برگردم و رفتم در روزنامه توفیق مشغول به کار شدم. هفت هشت سالی شب و روز در آنجا کار میکردم. از آنجایی که تجربه خارج را نیز با خودم آورده بودم، دیگر تبدیل به یک کاریکاتوریست حرفهای شده بودم. اما توفیق دوست نداشت که با جاهای دیگر کار کنم و قراردادی بستند که با روزنامهها و مجلات دیگر کار نکنم اما بعد از مدتی پولی که مجله توفیق به من میداد دیگر کفاف مخارج زندگیام را نمیداد. من هم گفتم که دیگر نمیتوانم و چون جاهای دیگر مرا میخواستند، اجازه خواستم که جای دیگری هم بروم که مخالفت کردند.
من هم از آنجا استعفا دادم. بعد از آن رفتم به کیهان انگلیسی، تهران مصور، فردوسی، تلاش، نگین، رودکی و جاهای دیگر حتی فیلم کوتاه هم ساختم. دیگر خوب پول درمیآوردم و مشهور شدم تا اینکه انقلاب شد. در روزنامه آیندگان کاریکاتور شاه را کشیدم، حتی قبل از اینکه از ایران برود جزو نخستین کسانی بودم که کاریکاتور شاه را کشیدم، همچنین وقتی هم که رفت، من طرحی از او کشیدم. آن زمان هنوز معلوم نبود که شاه برنمیگردد اما من کشیدم. یک کاریکاتوری کشیدم که شاه در جزیرهای تنها بود، یک مُهر و استامب داشت که این مهره بوسه بود و هی میزد به دست خودش که توی آرشیو مطبوعات هست.
آقای درمبخش شما برای بار دوم به آلمان رفتید و اینبار ٢٢سال در آلمان ماندید. دلیل برگشتتان چه بود؟
زمانی که در آلمان بودم صاحب جوایز بسیاری شده بودم اما من به عنوان یک ایرانی همیشه دلم اینجا بود و حس وطندوستی و ایرانپرستی در من وجود داشت. چون با بعضی از نشریات خارج از کشور همکاری کرده بودم، فکر میکردم که نمیتوانم برگردم تا اینکه در دوران اصلاحات، آقای سمیعآذر به من زنگ زدند که شما بیاید اینجا نمایشگاه بگذارید.
اما به دلایلی نشد برگردم، تا اینکه یکسال بعد آقای کیومرث صابری تماس گرفت و گفت بیا اینجا در مجله ما کار کن و من باز گفتم نه. بعد نامهای از مادرم رسید که دارد نابینا میشود و گفته بود قبل از اینکه بیناییاش را کامل از دست بدهد، میخواهد یک بار دیگر مرا ببیند. من هم فورا سوار طیاره شدم و برگشتم.
در کارهای شما چند مفهوم پررنگ است مانند آزادی و امید؛ چه دغدغههایی باعث میشوند کامبیز درمبخش این روزها سوژهای را بکشد؟
من یک مسیری را رفتم که منجر شد بسیاری از مجلات معتبر و مهم خارجی کارهای مرا چاپ کردند و نشان شوالیه هنر و ادبیات فرانسه به من اهدا شد. کارهایم را خیلی از موزهها دارند و این یعنی من مسیر درستی را طی کردم. امروز با وجود رسانهها وضع طوری شده که میتوان آثار دیگران را هم دید و مقایسه کرد که کامبیز درمبخش الان کجاست، چه کار میکند و تفاوتش با دیگران چیست؟ خود من هم به عنوان یک کاریکاتوریست عاشق کاریکاتور هستم و مرتب کار دیگران را دنبال میکنم و دوست دارم.
درواقع یک شناخت کلی از این کار دارم که از بچگی شکل گرفته و همه جوانب کار را میشناسم. البته آن موقعها کاریکاتور هنر اعتراضی بود؛ هرچند که هنوزم هم هست ولی بهتدریج کمرنگ شده، چراکه اصلا کسی به این حرفها گوش نمیدهد. سیاستمداران نهتنها اهمیتی نمیدهند که علیهشان انتقاد شده، بلکه در خارج از کشور هم خیلی از این سیاستمداران، اگر چیزی راجع بهشان کشیده نشود، ناراحت میشوند، چون دوست دارند مطرح باشند.
حتی بسیاری از مواقع میروند کاریکاتوری که ازشان کشیده شده را میخرند و به دیوار دفترشان نصب میکنند، یعنی برایشان دیگر تبدیل به یک امتیاز و اینقدر مهم شده که راجع به آن صحبت و انتقاد میکنند که چرا کاریکاتوریستها آنها را نکشیدهاند. مثلا در زمان جنگ ویتنام همه اعتراض میکردند. وظیفه کاریکاتور این بود که جنگ چیز بدی است یا صلح چیز خوبی است اما الان آنقدر در دنیا بیعدالتی زیاد شده و فجایع زیاد است که شما دیگر نمیتوانی بیایی چیزی بکشی و به مردم بگویی که الان بیعدالتی و جنگ و دیکتاتوری هست. واقعیتها خیلی جلوتر و تلختر از آن چیزی است که شما میخواهی مطرح کنی.
مردم امروز آگاهتر شدهاند و دیگر نیاز نیست به آنها بگوییم که صلح چیز خوبی هست و جنگ چیز بدی، چون آنها با گوشت و پوست خودشان حسش میکنند و هر شب توی تلویزیون میبینید که مردم پودر شدند، خاکستر شدند، سوختند و بچهها بمباران شیمیایی شدند و انواع و اقسام اینگونه فجایع را. برای همین کاریکاتورهای من این روزها امید دارند. درواقع من رسیدهام به جایی که بیایم و یک حس خوب را به مردم بدهم. مردم و ملتهای مختلف از شدت دیدن این فجایع، ذهنشان آلوده و فکرشان تلخ شده. برای همین تصمیم گرفتم با کار خودم امید بدهم، روی زخمهاشان مرهمی بگذارم و از آن حالت بیرون بیاورمشان.
این یک حس خیلی معمولی خندیدن یا غش و ریسه رفتن نیست و خب عکسالعملها را میبینم و به من میگویند و خودم هم میفهمم که به آن نقطه رسیدهام که به بینندهام یک حس خوب منتقل کنم. سعی میکنم که این کار را انجام بدهم و از این کار لذت میبرم. من با چهار نسل تا به حال کار کردهام و میبینم که نسل چهارم، کارهایم را دنبال میکنند و بچههای ده دوازده ساله به نمایشگاههایم میآیند و مادر یا پدرشان میگویند که بچه من عاشق کارهای شماست و چند تا از کارهای اورجینالهای مرا خریدهاند. این ارتباط برقرار کردن با نسل جوان برای من موفقیت بزرگی به حساب میآید و مرا که حالا در سن ٧٥سالگی هستم، خوشحال و تشویق میکند.
من هم دغدغهها و مسائل جوانان را مطرح میکنم. البته این موفقیت من فرهنگی است، نه مالی، چون فرهنگ و هنر در کشور ما درآمدزا نیست. من خیلی از کارهایم را نیز به قیمت ارزان در نمایشگاههایم به فروش گذاشتهام. خیلی از هنرمندان دچار غرور کاذب شدهاند ولی من دچار این تکبر نشدم و همه اینها به من انرژی میدهد. البته تمام تجربههایی را که کسب کردم در اختیار جوانان قرار میدهم که بعضیها این کار را نمیکنند.
در ٧٥سالگی چه چیزی شما را میترساند؟
من همیشه از دو چیز میترسیدم؛ یکی اینکه نتوانم فکرها و ایدههایم را بکشم و مطمئن هم هستم در عمری که میگذرد نمیتوانم بکشم و این مرا میترساند. هر روز هم ایدههای جدیدی اضافه میشود و البته این ترس در وجود همه هنرمندان هست که فکرهای زیادی دارند اما عمرشان کفاف نداده، مشکل دیگر هم نداشتن وقت است، چراکه بسیاری از جاها هستند که از من کار میخواهند و من با تمام قوا کار میکنم. یکی دیگر هم مریضی است. چندینبار مریضیهای سختی را پشت سر گذاشتم و همیشه هم کارم بر بیماریام غلبه کرده.
- 10
- 2