میگوید که حال جامعه و شهر خوب نیست، حال من هم. او را در یک ظهر پاییزی در منزلش ملاقات کردم. کمی دیر گفتوگو را شروع کردم، چراکه حرف رفت سر مسائل حاشیهای که حتی شاید مهمتر از متن باشند، اما جایشان در این گفتوگو نبود. مژده دقیقی متولد سال ۱۳۳۵ است.
او سالهاست به کار ترجمه و ویرایش آثار ادبی، بهخصوص آثار نویسندگان آمریکایشمالی میپردازد. دقیقی زبان انگلیسی را در دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه آموخت. او در دانشگاه شهیدبهشتی (دانشگاه ملی سابق) در رشته علوم سیاسی تحصیل کرده است. دقیقی پس از تحصیل به کار روزنامهنگاری پرداخت و در همانجا کار ترجمه را با ترجمه متن و مقاله برای مطبوعات آغاز کرد.
اتود در قرمز لاکی، وقتی یتیم بودیم، ببر سفید، ظلمت در نیمروز، فرار، زندگی عزیز، یک میهمانی یک رقص و داستانهای دیگر، ترجمان دردها، زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم و کتابی که همین هفته پیش از او چاپ شد به نام کیک عروسی و داستانهای دیگر. او از وضع و حال امروز ترجمه آثار ادبی در ایران گلهمند است، اما اینها را که میگفت میشد نور امیدی درچشمانش دید.
خانم دقیقی، زمانی که انقلاب ١٣٥٧ رخ داد، شما ٢٢سال داشتید. از دوران جوانیتان که مصادف با انقلاب بود بگویید.
بله. من متولد اسفند ١٣٣٥ هستم. کمتر کسی در طول زندگیاش شاهد اتفاقی مثل انقلاب است. روزهای عجیبی بود، روزهای هیجان و بیم و امید. البته شادی و هیجان بر هول و هراس و اندوه غلبه داشت. نسل ما هم به اقتضای موقعیت و شرایط سنیاش خیلی تحتتأثیر قرار گرفته بود. اتفاق خیلی بزرگی هم بود؛ حتی پدر و مادرهای ما هم تحتتأثیر قرار گرفته بودند، اما به اندازه ما هیجانزده نبودند. زمانی که انقلاب شد، من سال آخر دانشگاه بودم و یک ترم یا دو ترمم مانده بود.
کدام دانشگاه؟
دانشگاه ملی سابق و شهیدبهشتی فعلی.
چه رشتهای؟
علوم سیاسی.
فعالیت سیاسی رسمی نداشتید؟
نه، اصلا.
خانواده شما به لحاظ سیاسی و فرهنگی در چه سطحی بودند؟
یک خانواده تحصیلکرده طبقه متوسط بودند. مادرم دبیر شیمی بود، پدرم مهندس بود، بهطورکلی خانوادهای بودند که به تحصیل اهمیت زیادی میدادند. در خانه ما ادبیات بود، ولی خانواده من بیشتر مصرفکننده بودند و هیچوقت درگیر کار فرهنگی نشدند.
پس چه شد که شما رفتید سراغ علوم انسانی؟
من اصلا استعداد کار در زمینه دیگری را نداشتم. مثلا ریاضیاتم در حد زیر صفر بود و هنوز هم هست. البته آن سالها خانوادهها دوست نداشتند بچههایشان در دبیرستان رشته ادبی بخوانند، چون تصور بر این بود که این رشته جای بچههای تنبل است. دبیرستانهای خوب معمولا رشته ادبی نداشتند و من ناگزیر رشته طبیعی خواندم؛ البته بد هم نبود، اما من علاقه چندانی به آن درسها نداشتم. موقع دانشگاه دیگر این امکان وجود داشت که علوم انسانی را انتخاب کنم.
چه دبیرستانی درس میخواندید؟
من دبستان و نیمی از دبیرستان را در مدرسهای به نام «مهران» گذراندم. یک مدرسه خصوصی دوزبانه بود که دیسیپلین سختی داشت؛ از بهترین مدرسههای آن زمان بود. تمام کارهای بچهها مثل درس خواندن نظارتشده بود و مسئولان مدرسه با پدر و مادرها در ارتباط بودند.
پس علاقهتان به زبان انگلیسی به آموزشهای مدرسهتان برمیگردد.
بله. میتوانم بگویم پایه زبان انگلیسی من در آنجا گذاشته شد. باید یاد کنم از مدیران بافرهنگ این مدرسه، آقا و خانم مافی. من خودم را خیلی مدیون این دو نفر میدانم. مدرسه مهران مثل خانه دوم بچهها بود. در همین حد به شما بگویم که در آن دوران ما در این مدرسه کتابخانهای داشتیم و موظف بودیم از کتابهایی که میخواندیم خلاصهای بنویسیم و در کلاس ارایه کنیم. در دوران ما کتاب کودک و نوجوان به صورت امروز وجود نداشت و ما بیشتر از طریق کتابهای انگلیسی همین کتابخانه با ادبیات کودک آشنا میشدیم.
دوران دبیرستان نمیگفتند که داستانهای داستاننویسان ایرانی را بخوانید؟
چرا، تکوتوک کتابهایی بود که میخواندیم، مثل داستانهای جمالزاده و آلاحمد. ولی یادتان باشد که آن موقع داستان و رمان فارسی در مجموع خیلی کم بود.
وقتی وارد دانشگاه شدید برخوردتان با ادبیات داستانی معاصر چطور بود؟ مثلا در همان بحبوحه انقلاب که شبهای گوته برگزار شده بود.
بله، شبهای شعر گوته در همان دوره بود. یادم هست که در چند شب از این برنامه شرکت کردم. چیزی که الان در ذهنم هست شور و هیجان آن جمع است. با دوستانم عقب جمع روی زمین نشسته بودیم. انگار باران میآمد، و ما چیز زیادی نمیشنیدیم. بعد از آن فضای خفقان، خود تجربه حضور در چنین فضاهایی خیلی جذاب و دلنشین بود.
و از شاعران و نویسندگان آن شبها که سخنرانی میکردند، چیزی نخوانده بودید؟
چرا، حتما خوانده بودم. در آن دوره شعر بیشتر رونق داشت و داستانها و رمانهایی که منتشر میشد محدود بود به چند نام بزرگ. بهطورکلی محدودیت نشر خیلی زیاد بود. با باز شدن فضا، هرچه دستمان میرسید میخواندیم. بهخصوص بعد از انقلاب که کتابهای جلد سفید بیرون میآمد، این کتابها را با ولع خاصی میخواندیم و دستبهدست میچرخاندیم. اصلا چاپ هرکدام از آنها یک حادثه بود. انگار سدی برداشته شده بود و سیلی از کتاب میریخت توی بازار، بیشتر هم کتابهای سیاسی.
از شاعران زن به چه شاعری علاقه داشتید؟
فروغ فرخزاد. یادم هست دبیرستانی که بودم، یک روز با دوستانم رفتیم جلوی دانشگاه، انتشارات مروارید و کتابفروش جوانی که همیشه از او کتاب میخریدیم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را به ما معرفی کرد که تازه چاپ شده بود. گفت این کتاب یک حادثه است. ایمان بیاوریم... واقعا هم خیز بلندی بود.
خانم دقیقی برگردیم به دوران دانشجوییتان. اساتید شما در دانشگاه چه کسانی بودند؟
ما، هم استادهای خیلی خوب داشتیم و هم استادهای خیلی بد. استادهای دلسوز و استادهای نااستاد. شانس آن را داشتیم که در کلاس استادانی مثل دکتر اکبر، دکتر فرهنگ، دکتر میلانی، دکتر وطنخواه و آقای میرزاصالح بنشینیم. استادهایی هم داشتیم که در آن دوره وزیر و وکیل بودند و دانشگاه و دانشجو اهمیت چندانی برایشان نداشت.
وضعیت دانشگاهها در آستانه انقلاب چگونه بود؟
آن هیجانی که در جامعه میجوشید، ابتدا از دانشگاه شروع شد. در یکی دوسال قبل از انقلاب، شور و نشاط یک خیزش اجتماعی را در میان برخی دانشجویان و اساتید میدیدیم. دستهبندیهای سیاسی کمکم آشکار میشد. از طرفی خفقان دوران شاه باعث شده بود که دانشجوها، جز عده معدودی، آگاهی درستی از جریانات سیاسی نداشته باشند. خیلیوقتها، قضاوتها سطحی و شتابزده و بدون شناخت بود و اقدامها از آن هم شتابزدهتر. آسان اعتماد میکردند و خیلی زود سرخورده میشدند. در آن فضای هیجانی، فرصت آزمون و خطا وجود نداشت.
و شما در زمان دانشجوییتان وارد گروه خاصی نشدید؟
نه، من به گروه سیاسی خاصی گرایش نداشتم. دانشجوها به سرعت تغییر میکردند، هوادار این یا آن گروه میشدند، حتی از نوع پوشش و سرووضعشان هم مشخص بود که به چه سمتوسویی گرایش پیدا کردهاند. اقتضای جوانی هم همین است. ولی بهطورکلی شناخت اکثر دانشجوها از گروههای سیاسی خیلی سطحی بود. در آن فضای خفقان، طبعا مطالب افسانهواری درباره مبارزات گروههای سیاسی مختلف دهانبهدهان میچرخید که نقش مهمی در شکلگیری ذهن دانشجوها داشت.
خانواده شما اهل کتاب بودند؟
بله، خیلی زیاد.
آشنایی شما با ادبیات از چه سالهایی شروع شد؟
از همان کودکی. در زمان ما که کتابهای مخصوص کودکان به معنای امروزیاش وجود نداشت. هر کتابی که پدر و مادر و عمو و دایی میخواندند و به عبارتی دمدست بود، من هم برمیداشتم و میخواندم. اینکه چه چیزی از آنها میفهمیدم را دیگر خدا میداند. مثلا خیلی از رمانهای روسی را در همان ایام خواندم و لابد در عالم بچگی برای خودم یک برداشتی از آنها کردهام.
مواجهه جدیتان از چه زمانی بود؟
ارتباط من با ادبیات هیچوقت قطع نشد. بزرگتر که شدم، دیگر خودم میرفتم دنبال کتاب. امکان انتخاب داشتم.
منظور من این است که درک جدی شما نسبت به ادبیات از چه زمانی بود؟ میل به نوشتن هم داشتید یا فقط تصمیم به ترجمه کردن داشتید؟
نه تمایل چندانی به نوشتن نداشتم و از همان اول رفتم سراغ ترجمه کردن و در ابتدا با روزنامهنگاری شروع کردم. شاید دلیلش این بود که رشته تحصیلیام علوم سیاسی بود و آن موقع فکر نمیکردم وارد عرصه ادبیات بشوم. اوایل در مطبوعات بیشتر خبر و مطالب سیاسی ترجمه میکردم. در زمان انقلاب، بخش سیاسی نشریات از امروز هم مهمتر بود. بعدها کمکم، شاید به خاطر عدمعلاقه به مسائل سیاسی و اینکه از کارم لذتی نمیبردم، به حوزههای دیگری گرایش پیدا کردم و متوجه شدم که به کار در زمینه ادبیات بیشتر علاقه دارم.
در کدام مجلات مشغول بودید؟
از شانس خوب من بود که در اوایل دهه هفتاد با آقای غلامی آشنا شدم و تصمیم گرفتیم مجلهای ادبی منتشر کنیم به نام شباب. آن زمان، تکوتوک نشریات ادبی مانند دنیای سخن و آدینه منتشر میشدند. خلاصه با علاقه بسیار و امکانات خیلی محدود ١٠، ١٢ شماره از شباب را منتشر کردیم. اما ادامه کار واقعا سخت بود و از یک جایی دیگر ناممکن شد. مدت کوتاهی بعد از تعطیلی شباب، به مجله زنان رفتم.
زنان آن موقع هنوز بخش ادبیات نداشت. سعی کردیم جایگاه بخش ادبیات را در این مجله تعریف کنیم. یادم هست در آن زمان این تردید وجود داشت که آیا زنان میتوانند ادبیات ویژهای داشته باشند و چنین بخشی اصولا چه ضرورتی دارد و آیا چیزی به نام ادبیات زنان وجود دارد؟ حتی یادم میآید وقتی بعضیها را به همکاری دعوت میکردم، تردید داشتند و میپرسیدند مگر اصلا ادبیات زن و مرد دارد. شکل گرفتن این بخش در مجله زنان همزمان بود با مطرح شدن آثار نسلی از زنان داستاننویس که بعد از انقلاب و بهویژه در دهههفتاد نوشتن را شروع کرده بودند.
به هر حال، ما تصمیم گرفتیم کارمان را در مجله زنان روی زنان نویسنده و جایگاه زن در ادبیات متمرکز کنیم و تریبونی برای این بخش از ادبیات باشیم که صدایش کمتر شنیده شده بود. چند سالی بعد از تعطیلی اجباری زنان، با شروع انتشار مجله زنان امروز مسئولیت همین بخش را در این مجله به عهده گرفتم و تا همین چند ماه پیش که به دلیل مشغله فراوان ناگزیر شدم این بخش را به یکی از دوستانم بسپارم، به این کار مشغول بودم. کار در زنان و بعد از آن زنان امروز برایم تجربه پربار و دلنشینی بود. الان تصمیم گرفتهام دیگر در مطبوعات مسئولیت اجرایی نداشته باشم و فرصت باقیماندهام را صرف ترجمه کنم.
نخستین مطلبی که ترجمه کردید چه سالی بود؟
درست به یاد ندارم. من روزانه مقدار زیادی خبر و مقالات سیاسی ترجمه میکردم که طبعا کارهای ماندگاری نبودند.
نخستین متن ادبی را که ترجمه کردید، به یاد دارید؟
ترجمههای ادبی من اول در مجلات منتشر شد، بهخصوص در شباب. الان بهطور دقیق یادم نیست داستان بود یا مقاله یا مصاحبه ادبی. من مجموعهای از مصاحبههای ادبی را برای شباب ترجمه کردم، مثلا مصاحبه با اکتاویو پاز یا ماریو بارگاس یوسا. شاید برایتان عجیب باشد که در آن دوران این نویسندگان برای خیلیها آشنا نبودند و یکی از مشکلات ما پیدا کردن نویسندگانی بود که دوستداران ادبیات در ایران با آنها و آثارشان آشنا باشند و در نتیجه ترجمه و انتشار مصاحبههایشان فایده داشته باشد.
بهعنوان مثال، آن موقع هنوز هیچ اثری از یوسا ترجمه نشده بود و کمتر کسی او را میشناخت! بههرحال، ما آن موقع این ریسک را کردیم و این مصاحبهها را منتشر کردیم. میدانم که این حرف من امروز باید برای شما خیلی غریب باشد. ولی همین نشان میدهد که فضای ادبیات ما در این بیست، سیسال اخیر چقدر تغییر کرده است. من ترجمه این مصاحبههای ادبی را در کیان و جهان کتاب ادامه دادم. حاصلش بعدها در قالب کتاب رویای نوشتن منتشر شد.
از دوران جوانی و نوجوانی ترجمههای چه مترجمانی در خاطرتان بیشتر مانده؟
آن موقع رمانهای روسی را خیلی دوست داشتم، مثل دن آرام و...
مثلا به ترجمههای بهآذین علاقه داشتید؟
زبان ترجمههای بهآذین را خیلی نمیپسندیدم، اما مثلا زبان محمد قاضی را در ترجمه دنکیشوت دوست داشتم و بیشتر در خاطرم مانده.
خانم دقیقی! مایلم کمی به این مورد بپردازیم که زمانی که شما در شباب به صورت جدی و حرفهای کار ترجمه متون ادبی را شروع کردید، محمد قاضی، نجف دریابندری و ابوالحسن نجفی نیز کارهای فوقالعاده و جدیشان را منتشر کرده بودند. این سه نفر در آغاز کار چه تأثیری روی شما گذاشتند؟
من در نوجوانی که دقت زیادی بر زبان ترجمه نداشتم و به قول معروف زبانآگاه نبودم، اما احساس میکردم خواندن بعضی ترجمهها، مثل دنکیشوت یا مسیح بازمصلوب خیلی لذتبخش است. شاید حتی نمیدانستم که این احساس من ناشی از زبان روان و جذاب مترجم است. بعدها ترجمههای ابوالحسن نجفی به لحاظ سلامت و روان بودن زبان و دانش مترجم از زبان فارسی خیلی توجهم را جلب کرد. با خواندن ترجمههای ایشان بود که فهمیدم یکی از عوامل تعیینکننده در ترجمه ادبی شم زبانی مترجم است. انتخابهای آقای نجفی هم بسیار تأثیرگذار و جریانساز بود. ترجمههای آقای دریابندری به لحاظ نوآوری در زبان برایم جذاب بود. مترجمی بود که توانایی خطر کردن داشت و برای از کار در آوردن لحن و سبک در داستان و رمان از آزمون و خطا پرهیز نمیکرد. در بازمانده روز، که یکی از آخرین ترجمههای ایشان است، حاصل یک عمر تجربهشان را میبینیم. در این کتاب، زبان در دست مترجم مثل موم است و موفق شده زبانی را از کار دربیاورد که از عهده هر مترجمی برنمیآید.
نخستین کتابی که شما ترجمه کردید «هنر ویرایش» بود که سال ٧٥ در انتشارات کارنامه منتشر شد؛ ماجرای ترجمه و چاپ این کتابچه بود؟
مرکز نشر دانشگاهی در اوایل دهه هفتاد دورههای تخصصی ویرایش برگزار میکرد و من هم به اقتضای کارم در سومین دوره آن شرکت کردم. البته فکر میکنم این دورهها هنوز هم برگزار میشود. این دوره برای من بسیار پربار بود. هم اساتید ممتازی در آنجا جمع آمده بودند که شاید امکان شاگردی آنها در دانشگاهها هم فراهم نبود و هم دانشجویان اغلب اهل فن بودند و دستاندرکار نشر و ترجمه و ویرایش. مثلا من در این دوره سعادت شاگردی استاد نجفی را پیدا کردم و به واسطه ایشان با انتشارات نیلوفر آشنا شدم. در همان ایام مصاحبهای با رابرت گاتلیب، ویراستار برجسته آمریکایی، در مجله پاریس ریویو توجهم را جلب کرد که ابعاد دیگری از ویرایش در آن مطرح میشد. مصاحبه مفصلی بود و هم به دلیل حجمش و هم به دلیل تخصصیبودن موضوع مصاحبه بعید بود نشریات ادبی رغبتی به انتشار آن داشته باشند. من و آقای احمد کساییپور که در همان دوره ویرایش با ایشان آشنا شده بودم، این مصاحبه را بهطور مشترک ترجمه کردیم و آقای کساییپور که آن موقع در انتشارات کارنامه مشغول به کار بودند، ترجمه را به مرحوم زهرایی نشان دادند. آقای زهرایی قبول کردند این کتاب را چاپ کنند. مدتی نایاب بود و گویا قرار است دوباره تجدید چاپ بشود.
رابطه استاد و شاگردیتان با آقای نجفی ادامه پیدا کرد؟
بله. ایشان من را به انتشارات نیلوفر برای همکاری با آقای دکتر ارباب شیرانی در ویرایش و نمونهخوانی مجموعه تاریخ نقد جدید معرفی کردند. بعدها یکی دو کار کوچک هم در انتشار کتابهای خودشان انجام دادم. ولی بخت با من یار بود و این اواخر توانستم چند سالی در گروه ادبیات تطبیقی فرهنگستان در خدمتشان باشم.
پس کار ویراستاری را با نیلوفر شروع کردید؟
نه. قبل از آن هم ویرایش میکردم. با آقای ساغروانی در مرکز پژوهشهای فرهنگی و بعدها در انتشارات هرمس. چند کتاب هم برای مرکز نشر و ناشرهای دیگر ویرایش کرده بودم. بهتدریج کارم در انتشارات نیلوفر متمرکز شد.
شما در نشر هرمس هم خیلی موفق بودید. چرا ادامه ندادید؟
من ٦کتاب از ماجراهای شرلوک هولمز را برای نشر هرمس ترجمه کردم؛ همینطور کتابهای ترجمان دردها و وقتی یتیم بودیم. اما در یک دورهای هرمس دیگر تمایلی به چاپ رمان و داستان نداشت و بیشتر در زمینه فلسفه و علوم اجتماعی فعالیت میکرد. من نیز همزمان کارم را با انتشارات نیلوفر شروع کرده بودم. بعدها دو کتاب هم برای نشر ماهی ترجمه کردم و یک کتاب برای انتشارات آگاه.
ویراستار بودن آدم را تلخ و منزوی میکند. شما تا به حال دچار چنین وضعیتی نشدهاید؟
به خاطر برخورد با مترجمان و نویسندگان؟
بله!
راستش تابهحال جز یکی، دو مورد برخورد ناخوشایندی از مترجمان و نویسندگان ندیدهام. من متوجه هستم که خیلیها دوست ندارند کسی در کارشان دست ببرد، اما معمولا وقتی میبینند با همکاری و همفکری ویراستار کارشان بهتر شده، میپذیرند. رابطه ویراستار با نویسنده یا مترجم یک رابطه حرفهای است و اگر در همین چارچوب باقی بماند و مسائل شخصی نشود، کمتر مشکلی پیش میآید. البته من همیشه شانس آورده و با کسانی کار کردهام که هم از نظر حرفهای و هم از نظر اخلاقی از آنها یاد گرفتهام. مثلا کار کردن با انسان دانشمند و متواضعی مثل دکتر ارباب شیرانی که خودشان ویراستار باسابقهای بودند، برای من فرصت خیلی خوبی بود تا رموز ترجمه و ویرایش را از ایشان یاد بگیرم. با خانم دکتر روشن وزیری و خانم امامی همکاری بسیار خوب و صمیمانهای داشتم. کار کردن با گلی ترقی هم همیشه برایم دلپذیر است.
خانم دقیقی، یک نقد جدی که به نسل جدید مترجمان وارد میکنند این است که فقط زبان مبدأ را یاد گرفتهاند و بعد شروع کردهاند به ترجمه و سوادی درباره اثر ندارند و نمیتوانند یک سطر درباره کتابی که ترجمه کردهاند، بنویسند؛ شما این نقد را وارد میدانید؟
البته نمیشود تعمیم داد و یک نسل از مترجمان را بهطور کامل محکوم کرد، ولی وقتی کیفیت کار یک گروه از مترجمان عموما نازل است، تصور بر این است که همه همینطورند. بهطورکلی معیارهای ترجمه در این نسل از مترجمان یک مقدار پایین است. میخواهم در اینجا نقد دیگری را هم به نقد شما اضافه کنم. بسیاری از این مترجمان جوان متاسفانه زبان مبدأ را هم خوب نمیدانند و با دانش زبانی ناچیزی دست به ترجمه میزنند. این آفت بزرگ ترجمه ادبی ما است و مسئولیتش در درجه نخست با ناشرانی است که هر ترجمه سرسری و مغلوطی را برای انتشار میپذیرند و نظارتی بر کیفیت ترجمهها ندارند یا نمیخواهند داشته باشند.
وضعیت امروز ترجمه آثار ادبی را چگونه میبینید؟
ما گامهای بلندی به جلو برداشتهایم و به یمن وجود مترجمان خوبی که خوشبختانه تعدادشان کم هم نیست، ترجمه ادبی تحول مثبتی پیدا کرده است. اما از طرف دیگر، انبوهی از ترجمههای بیکیفیت هم روانه بازار میشود. متاسفانه تعداد این ترجمههای نازل آنقدر زیاد است که کتابخوان متفنن بهزحمت میتواند ترجمههای خوب را در میان آنها پیدا کند. بعضی وقتها حتی به جای آنکه زحمت ترجمه اثری را بکشند، از روی ترجمههای دیگران رونویسی میکنند. از این دست تقلبها کم نیست. روی هم رفته میشود گفت ترجمه ادبی وضع بلبشویی دارد.
از مرگ میترسید؟
نه. نمیدانم. خیلی فکرش را نکردهام. اما مرگ ناگهانی را ترجیح میدهم.
دغدغه مژده دقیقی در شصتویک سالگی چیست؟
دغدغهام این است که دیگر انرژی سابق را ندارم. احساس میکنم فرصت زیادی برای کار کردن ندارم و کارهای بیهودهای که پیش میآید خیلی وقتم را میگیرد. نگرانی دیگرم وضع نابسامان جامعه است. از آدمهای این شهر خشن میترسم؛ این جامعه که معیارهای اخلاقیاش روزبهروز بیشتر فرو میریزد برایم ترسناک شده.
حالتان خوب است؟
در این نابسامانی نمیشود گفت حال کسی خوب است. من هم مثل همه.
صادق رضازاده
- 12
- 4