وقتي ميگوييم همه آزمونهاي سوسياليستي در قرن نوزدهم و بيستم به «شكست» انجاميدند دقيقا چه در ذهن داريم؟ آيا از شكستي كامل سخن ميگوييم؟ به عبارت ديگر آيا پس از اين شكست لزوما بايد كل مسئله رهايي را انكار كرد؟ يا شايد صرفا با شكستي نسبي سروكار داريم؟ كتاب «فرضيه کمونیسم» آلن بديو تلاش ميكند با مرور سه رخداد كمون پاريس، مه ۱۹۶۸ و انقلاب فرهنگي چين معناي شكست و درسهاي آن را براي مبارزان امروز توضيح دهد. بدیو استدلال ميكند كه شكستهاي نمايان و گهگاه خونين اين رخدادها كه پيوند نزديكي با فرضيه كمونيسم داشتند بهواقع در حكم مراحلي در تاريخ اين فرضيه بودند و هستند، «دستكم به نزد همه آناني كه به واسطه استفاده تبليغاتي از مفهوم شكست كور نشدهاند يعني همه آناني كه در مقام سوژههاي سياسي هنوز از فرضيه كمونيسم الهام ميگيرند حتي اگر واژه «كمونيسم» را در عمل به كار نبرند.» (ص ۵)
آخرين تبوتابهاي سياست راديكال در ميانه دهه هفتاد همزمان بود با آغاز فروكش موج «دهه سرخ». دهه سرخ برخاسته از دل چهار جريان بود:
۱) مبارزههاي آزاديبخش ملي بهويژه در ويتنام و فلسطين
۲) جنبش دانشجويان و جوانان در سراسر جهان (آلمان، ژاپن، ايالات متحده، مكزيك و ...)
۳) شورشها در كارخانهها (فرانسه و ايتاليا)
۴) انقلاب فرهنگي در چين. «اين فروكش شكل سوبژكتيو خود را در تسليمي بدون مقاومت مييابد، در بازگشتي به رسوم (از جمله رسم انتخابات)، در تمكين در برابر پارلمانتاريسم سرمايهسالار يا نظم «غربي» و در اين باور كه خواستن چيزي بهتر يعني خواستن چيزي بدتر. شكل روشنفكرانه اين فروكش، در فرانسه، نامي بس غريب يافت: «فلسفه نو»» (ص ۱)
استدلال اين فیلسوفان نو عمدتا از همان جنس ايدههاي ضدكمونيستي در آمريكاي دهه ۱۹۵۰ بود: رژيمهاي سوسياليستي ديكتاتوريهايي خونريز و استبدادهايي نفرتانگيزند. اين تماميتخواهي سوسياليستي در تراز دولت نقطه مقابل دموكراسي نمايندگي معرفي ميشود كه بديهايش به رغم كاملنبودن بهمراتب كمتر از ساير شكلهاي حكومت است. در تراز اخلاق، كه بهلحاظ فلسفي مهمترين است ارزشهاي «جهان آزاد» را تبليغ ميكنند كه مركز و حامي آن ايالات متحده است.
از آنجا كه كمونيسم در سراسر جهان به شكست انجاميده، پس اين فرضيه در حكم ناكجاآبادي جنايتبار است كه بايد جاي خود را به فرهنگي مبتنيبر «حقوق بشر» بدهد، فرهنگي كه دو عنصر را با هم تركيب ميكند: كيش آزادي كه البته شامل آزادي كسبوكار نيز ميشود، آزادي مالكبودن و ثروتمندشدن كه پشتوانه همه آزاديهاي ديگر است، و شكلي از بازنمايي كه در آن خير هميشه صفت يك قرباني است و البته شر نيز هر آن چيزي است كه غرب آزاد شر مينامد، همان چيزي كه ريگان «امپراتوري شر» ناميد يا همان «ايده كمونيسم». اين ماشين تبليغاتي به دلايل گوناگون اكنون از دور خارج شده است، عمدتا بدين سبب كه ديگر يك دولت قدرتمند در كار نيست كه مدعي كمونيستبودن يا حتي سوسيالیستبودن باشد.
«البته بسياري از تمهيدهاي بلاغي در «جنگ عليه تروريسم» بازيافت شدهاند، جنگي كه در فرانسه در هيات نوعي جهاد عليه اسلام ظاهر شده است. بااينحال، نميتوان اين باور را جدي گرفت كه ايدئولوژي خاصگراي مذهبي كه بهلحاظ آرمان اجتماعياش غيرمترقي و در تصورش از عمل و نتايج آن راستگرا و سركوبگر است، جايگزين وعده رهايي همگان گردد، وعدهاي متكي به سه قرن فلسفه انتقادي، جهاني و سكولار: بهرهبرداري از منابع علم و بسيج شور و شوق كارگران و روشنفكران، هر دو، در دل كلانشهرهاي صنعتي.» (ص ۳)
از نظر بدیو، يككاسهكردن استالين و هيتلر در كار اين فيلسوفان نو خود پيشاپيش نشانهاي بود دال بر فقر فكري مفرط. چنين استدلال ميشد كه معيار قضاوت درباره هر اقدام جمعي شمار تلفات آن است. «اگر بهراستي چنين بود، آنگاه نسلكشيها و كشتارهاي عظيم استعمار، ميليونها كشته جنگهاي داخلي و جهاني كه پايه و بنياد قدرت غربند، بايد براي بياعتبارشدن نظامهاي پارلماني اروپا و آمريكا كافي باشد، حتي در نظر آن «فيلسوفاني» كه سنگ اخلاقيات اين نظامها را به سينه ميزنند.» (ص ۳)
كتاب «فرضيه كمونيسم» گزينشي است از مقالات و سمينارهايي كه بديو طي سالهاي مختلف حيات فكري خود ارائه داده است. يك مقدمه كه رئوس كلي كتب را مطرح ميكند و نامهاي به اسلاوي ژيژك درباره انقلاب فرهنگي چين و مائويسم نيز ضميمه اين مجموعهمقالات شده است. بديو در پيشگفتار تاكيد ميكند كتاب حاضر كتابي فلسفي است و عليرغم همه ظواهر، به طور مستقيم نه به سياست ميپردازد (هرچند بهطورقطع بدان اشاره دارد) و نه به فلسفه سياست (هرچند كه از نوعي پيوند ميان فلسفه و شرط سياسي آن حكايت دارد.) «ايده» در فلسفه بديو روايتي مدرن است از چيزي كه افلاطون كوشيد تحت عنوان ايده خير مطلق معرفي كند.
مضمون ايده به شكلي تدريجي در كار بديو روشن ميشود. اين مضمون حتي در اواخر دهه ۸۰ هم در نوشتههاي بديو حضور داشت يعني از لحظهاي كه در كتاب «مانيفست براي فلسفه» تلاش فلسفي خود را نوعي «افلاطونگرايي امر كثير» ناميد. ايده كمونيسم از نظر بديو فقط در مرز ميان فرد و رویّه سياسي هستي دارد، يعني در مقام آن عنصري از فرايند سوژهشدن كه پايه و اساسش فرافكندن سياست به درون تاريخ است. او تماميتبخشيدن انتزاعي به سه عنصر اساسي را يك «ايده» ميداند: رويه حقيقت، تعلق به تاريخ، و سوژهشدن فرد. تعريف صوري كه او از ايده عرضه ميكند از اين قرار است: «يك ايده عبارت است از سوژهشدن بدهبستان ميان تكينبودن يك رويه حقيقت و يك بازنمايي از تاريخ.» (ص ۱۵۳) ايده كمونيسم همان عاملي است كه تبديلشدن فرد به سوژه سياسي را شكل ميبخشد و در همان حال نشان ميدهد كه اين فرايند چيزي نيست جز فرافكندهشدن فرد به درون تاريخ.
(ص ۱۶۰) او «ايده» را با سه ساحت سوژه در روانكاوي لكاني تشريح ميكند: نخست، اين فرض را پيش مينهد كه رويه حقيقت خود همان امر واقعي است كه ايده بر آن استوار است، سپس اذعان ميكند كه تاريخ فقط بهصورت نمادين هستي دارد. تاريخ عملا نميتواند ظاهر شود. براي ظاهرشدن، تعلق به يك جهان ضروري است. اما تاريخ، در مقام آن بهاصطلاح تماميت صيرورت بشري، فاقد جهاني است كه بتواند آن را در يك هستي بالفعل جاي دهد و در واقع روايتي است ساخته و پرداخته. پس سوژهشدن، يعني همان فرافكندن امر واقعي به درون نظم نمادين يك تاريخ، فقط ميتواند خيالي باشد، آن هم به اين دليل عمده كه هيچ امر واقعي نميتواند نمادينه شود. سوژهشدن همواره فرايندي است كه از طريق آن فرد جايگاه و مقام يك حقيقت را در نسبت با هستي و حيات خويش و همچنين در نسبت با جهاني كه اين هستي در آن جاري است تعيين ميكند.
شكست و مسئله سازماندهي
بديو در مقدمه كتاب به بازانديشي درباره مفهوم «شكست» ميپردازد. «تلاش من براي بررسي خصوصيات مقوله شكست در سياست معرف كوششي است براي تعريف شكل عام يا ژنريك تمام رويههاي حقيقت، بهويژه هنگامي كه با موانع ذاتي جهاني روبهرو ميشود كه عرصه عملشان است.» (ص ۲۵) او مقوله بنيادين براي صوريساختن مسئله شكست را مفهوم «نقطه» ميداند كه در كتاب «منطقهاي جهانها» به آن پرداخته است. يك نقطه لحظهاي درون يك رويه حقيقت (براي مثال دنبالهاي در سياست رهاييبخش) است كه انتخابي بين دو گزينه (انجام اين يا آن كار) آينده كل فرايند را تعيين ميكند. نمونههاي تاريخي كه در فصول كتاب ميآيد همگي حاوي مثالهاي بسياري از اين نقطهها هستند.
تقريبا همه شكستها به اين واقعيت مربوط ميشوند كه با يك نقطه به شكلي نادرست برخورد شده است. محل هر شكست در حكم درسي است كه در نهايت ميتوان آن را در كليت ايجابيساختن يك حقيقت درج كرد؛ اما پيش از آن بايد آن نقطهاي را يافت و بازسازي كرد و معين ساخت كه گزينش مربوط به آن فاجعهبار بوده است. با استفاده از واژگان قديمي، ميتوان گفت درس كلي يك شكست در تلازم منطقي ميان يك تصميم تاكتيكي و يك بنبست استراتژيك نهفته است.
«درمورد جهانها، هرچه كه باشند، قضيهاي باشكوه به دست داريم: نقطههاي يك جهان به فضايي توپولوژيك شكل ميدهند. و اين، در زبان عادي، بدان معناست كه دشواريهاي يك سياست هيچگاه كلي نيستند، درست بر خلاف تبليغات دشمن كه ميكوشد همين باور را به ما القا كند تا يك بار و تا هميشه مأيوس گرديم - باوري از اين قبيل كه فرضيه كمونيسم شما چيزي نيست مگر خيالي واهي كه هرگز عملي نميشود، آرمانشهري كه هيچ ربطي به جهان واقعي ندارد.» (ص ۲۶)
دشواريهاي سياست گرفتار شبكهاياند كه در آن ميتوان، هرچند غالبا بهسختي، محل آنها، آنچه احاطهشان كرده است و شيوه برخورد با آنها را شناسايي كرد. ازاينرو، ميتوان از نوعي فضاي شكستهاي ممكن سخن گفت. درون همين فضاست كه شكست از ما دعوت ميكند تا آن نقطهاي را بجوييم و تبيين كنيم كه اينك اجازه نداريم در آن شكست بخوريم.
بديو سه نوع مختلف از شكست را توضيح ميدهد: اولين و شناختهشدهترين نوع شكست، همان شكستخوردن تلاشي است كه در آن آنانی كه مدتي كوتاه كشور يا منطقهاي را تحت سيطره خود درآوردهاند و قانونهايي جديد وضع كردهاند به دست نيروهاي مسلح سركوب ميشوند. قيامهاي بيشماري در ذيل اين مقوله قرار ميگيرد كه مشهورترين آنها در قرن نوزدهم كمون پاريس است (كه در فصل سوم به آن پرداخته ميشود) و در قرن بيستم قيام اسپارتاكيستها پس از جنگ جهاني اول كه در آن رزا لوكزامبورگ و كارل ليبكنشت كشته شدند. دومين نوع شكست متعلق به جنبش وسيعي است با نيروهايي پراكنده اما بسيار بزرگ كه هدفشان به واقع تسخير قدرت نيست هرچند كه نيروهاي ارتجاعي دولت را مدتزماني طولاني به موضع تدافعي راندهاند. بديو بارزترين مثال اين شكست را «واقعه اسطورهاي مه ۶۸» ميداند كه نخستين پژوهش اين كتاب به آن اختصاص دارد.
ازنظر او مهمترين درس اين رخداد براي مبارزان امروزي مسئله سازماندهي است. چون ما از منظر سياست، تعريف سياست و آينده سازمانيافته سياست همچنان معاصر ۶۸ هستیم. با وجود اينكه نسبت به آن زمان، جهان و مقولات آن عوض شدهاند و مقولاتي مثل «جوانان دانشجو»، «كارگران» و «دهقانان» اكنون معنايي ديگر دارند و سازمانهاي اتحاديه و حزبي آن روزها ديگر وجود ندارند، اما ما همچنان با همان مسئله روبهروييم و معاصران همان مسئلهاي هستيم كه مه ۶۸ عيان كرد: شكل كلاسيك سياست رهاييبخش ديگر مؤثر نبود. او پرسش سازماندهي را يگانه چيزي ميداند كه ميتواند ميان گروههاي متفرق وحدت سياسي و عملي برقرار كند، اينكه خود «جنبش» هيچيك از مسائلي را كه به مفهومي تاريخي پيش ميكشد حل نميكند.
سومين نوع شكست به تلاش براي دگرگونساختن دولتي مربوط ميشود كه خود را رسما سوسياليست اعلام ميكند؛ يعني تلاش براي هماهنگساختن آن دولت با ايده نوعي انجمن آزاد كه از زمان ماركس همواره يكي از دعاوي اصلي فرضيه كمونيسم بوده است. بديو انقلاب فرهنگي پرولتاريايي عظيم در چين را از اين جنس ميداند و فصل دوم كتاب حاضر به آن اختصاص دارد.انقلاب فرهنگي چين دستكم در فاصله ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۶ در سرتاسر جهان و بهويژه در فرانسه مرجعي ثابت و سرزنده براي فعاليت مبارزان بود و آنها همه انواع مشيهاي سوبژكتيو و عملي حقانيت خود را در خلاقيت خستگيناپذير انقلابيهاي چيني يافتند، حقانيت تغيير چارچوب ذهنيت، زيستن، و انديشيدن. بديو انقلاب فرهنگي چين را كمون عصر حزبهاي كمونيست و دولتهاي سوسياليست و مثال بارز تجربهاي ميداند كه در آن شكل حزب- دولت «اشباع» ميشود. او نشان ميدهد كه انقلاب فرهنگي چين آخرين دنباله سياسي مهمي است كه هنوز در چارچوب حزب- دولت (در اين مورد، حزب كمونيست چين) عمل ميكند و در همين مقام شكست ميخورد.
بديو «حزب طبقه» را يك صورتبندي باشكوه ميداند كه البته به ته رسيده است. پرسش شكلهاي جديدي كه انضباط سياسي رهاييبخش به خود خواهد گرفت همان پرسش مركزي كمونيسمي است كه ميآيد.
به دنبال امر واقعي
بديو كتاب فرضيه كمونيسم را در سال ۲۰۱۰ سه سال پس از بحران اقتصادي سال ۲۰۰۷ نوشته و تاثير اين بحران و «ماركسيستي»ترشدن رويكرد او و توجهش به اقتصاد سياسي را ميتوان در آن ديد: «شيوه توصيف بحران مالي جهاني آن را به يكي از فيلمهاي بد پرهزينهاي شبيه ميسازد كه توسط ماشين حاضرآماده پولسازي سر هم ميشوند، ماشيني كه امروزه آن را «سينما» ميناميم. همه ويژگيهاي اين نوع فيلمها در آن هست: نمايش گامبهگام فاجعه، استفاده ناشيانه از تكنيك تعليق، غريبنمايي پديدههاي يكسان- بازار بورس جاكارتا سوار بر همان قايق پرزرقوبرقي كه بورس نيويورك، حلقه اتصال ميان مسكو و سائوپولو، بانكهاي واحد كه در شعلههاي آتشي واحد ميسوزند- و عواقب هولناك.» (ص ۶۱)
بازيگران حاضر در اين فيلم دلهرهآور سياستمداران و ثروتمندان و خدمه آنها و طفيليهايشان هستند و شعار آنها اين است كه «بانكها را نجات دهيد، همه چيز روبراه خواهد شد». درمقابل لشكر تودههاي بيچيز هستند؛ «بخش قابلتوجهي از بشريت با فقدان كامل هرگونه منبع مالي و درآمد كه آخرين سالهاي زندگيشان را هم بسيار تلخ و هم بس تهورآميز ميسازد.» پايان آبكي و سوزناك اين فيلم فاجعهآميز هم اين صحنه است كه «ساركوزي مركل را ميبوسد و همگان از فرط شادي گريه ميكنند.» (ص ۶۳)
بديو اين نظر را كه در ماجراي بحران با تمايزگذاشتن بين سرمايه مالي و «اقتصاد واقعي» افرادي غيرمسئول و خردستيز و حريص را مسئول آن معرفي ميكند اشتباه ميداند. «در خزانه توليد سرمايهدارانه هيچ چيز «واقعي»تر از انبار كالا يا بخش مالي آن وجود ندارد.» (ص ۶۴)
بازگشت به امر واقعي يقينا از مسيري نميگذرد كه از سفتهبازي بد و خردستيز به توليد سالم بازميگردد. او يگانه حاصل مطلوب كل اين قضايا را اميد به اين ميداند كه امر واقعي هنوز هم هماني خواهد بود كه قبل از بحران بود، «البته تا آنجا كه چنين چيزي ممكن باشد، و اينكه درسهايي را كه بايد از كل اين ماجراي محنتبار آموخت مردمان بياموزند نه بانكدارها، نه دولتهاي ايشان و نه روزنامههاي خادم به اين دولتها.» (ص ۶۶)
بديو بازگشت امر واقعي را در دو سطح صورتبندي ميكند: سطح نخست آشكارا سياسي است. او معناي سياست «دموكراتيك» را فقط برطرفساختن نيازهاي بانكها ميداند پس نام واقعي اين سياست را «پارلمانتاريسم سرمايهسالار» ميگذارد. «ما بايد همانطور كه بسياري آزمونها طي ۲۰ سال گذشته كوشيدهاند نوع بس متفاوتي از سياست را سازمان دهيم. اين نوع سياست فاصله بسياري از قدرت دولتي دارد و به احتمال زياد مدتها چنين خواهد ماند اما اين اهميتي ندارد.
اين سياست در سطح امر واقعي آغاز ميشود آن هم با اتحادي عملي با مردماني كه بهترين موقعيت را براي ابداع آن در واقعيت بيواسطه دارند: پرولترهاي جديدي كه از آفريقا و جاهاي ديگر آمدهاند و روشنفكراني كه وارث نبردهاي سياسي دهههاي اخيرند. اين اتحاد هيچ رابطه اندامواري با حزبهاي موجود يا نظام انتخاباتي و نهادي پشتيبان آنها نخواهد داشت.» (ص ۶۷)
سطح دوم ايدئولوژيك است، نقض اين حكم قديمي كه ميخواست به ما بقبولاند در عصر «پايان ايدئولوژيها» بهسر ميبريم. اكنون ميتوانيم به وضوح تمام ببينيم كه يگانه واقعيت نهفته در پس اين بهاصطلاح «پايان» همان جمله معروف «بانكها را نجات دهيد» بود. هيچچيز مهمتر از كشف دوباره شور ايدهها نيست يا مهمتر از رودرروساختن جهان در وضع موجودش با فرضيهاي عام با اين يقين كه نظم بس متفاوتي از اشيا و امور بيافرينيم. ما نمايش شرارتبار سرمايهداري را در تقابل با امر واقعي مردمان خواهيم نهاد، در تقابل با زندگيهاي ايشان و حركت ايدهها. از قدرت مضمون رهايي بشريت هيچ كاسته نشده است. البته واژه «كمونيسم» كه زماني دراز نام آن قدرت بود، بيقدر و هرجايي گشته است. ولي اگر اجازه دهيم ناپديد گردد، تسليم حافظان نظم موجود و بازيگران هذيانزده آن فيلم پرفاجعه خواهيم شد. قصد داريم آن نام را با تمامي وضوح نويافتهاش از نو زنده كنيم.» (ص ۶۷).
- 15
- 2