به گزارش مهر، علیرضا رئیس دانا مدیر انتشارات نگاه از جمله مدیران با سابقه نشر در کشور است که سابقه فعالیتش به سال های پیش از انقلاب بر می گردد و چندین دهه است که مشغول کار در زمینه چاپ کتاب است. این سابقه کاری موجب همکاری چهره های ادبی و هنری مختلفی با نشر نگاه شده و بر شمار کتاب های چاپ شده توسط این ناشر افزوده است.
دی ماه سال ۹۵ گپ و گفت کوتاهی با رئیس دانا داشتیم که به تعبیر نگارنده این مطلب، چندان مفصل نبوده؛ دربرگیرنده حقایق تاریخی نبود و حق مطلب را طور کامل درباره این مدیر نشر و فعالیت هایش ادا نمی کرد. بنابراین در چهارمین روز برپایی نمایشگاه کتاب، طی دیداری که در غرفه انتشارات نگاه داشتیم، به گفتگو با او نشستیم. فضای گفتگو نیز برای خود داستانی دارد و بین کتاب هایی که پشت غرفه انبار شده و در انتظار عرضه بودند، انجام شد.
این گفتگوی بهاری که به صرف چای انجام شد، با خاطراتی از دستگیری توسط ساواک و چهره هایی چون ابراهیم باستانی پاریزی، بهرام بیضایی، سیمین بهبهانی، احمد شاملو، بزرگ علوی، محمدحسین شهریار و ... همراه بود. رئیس دانا به کار با جوانان اعتقاد دارد و می گوید خودش هم روزی جوان بوده است. او از سال هایی می گوید که دفتر انتشارات نگاه فقط یک موتورسیکلت و کتاب های درون خورجینش بودند. نگاه که در سال های دهه ۵۰ این گونه فعالیت می کرد، امروز با غرفه ای بزرگ و سابقه ۵۵ سال کار در حوزه کتاب و نشر، در نمایشگاه کتاب تهران حضور دارد.
در ادامه مشروح گفتگو با این مدیر نشر را از نظر می گذرانیم:
* آقای رئیس دانا، تجربه چند سال خود را به نمایشگاه کتاب آورده اید؟
من ۴۵ سال است که ناشر هستم. ۱۰ سال هم که شاگرد کتابفروش بودم؛ در مجموع ۵۵ سال است که در خدمت فرهنگ این کشور هستم.
* از دوران شاگرد کتابفروش بودنتان می گویید؟
سال ۴۲ به خاطر ضروریات خانوادگی و معیشت نزد دکتر رئیس دانا در مطبش؛ کار می کردم. بعدازظهرها که بیکار بودم، به کتابفروشی سعید در شاهآباد می رفتم که الان شده است جمهوری - مخبرالدوله؛ شب ها هم درس می خواندم. سال ۴۴ رئیس دانا مطب را بست و به دنبال کشاورزی رفت. من هم دیگر کتابفروشی را از صبح دنبال کردم.
* آقای رئیس دانا؛ پدرتان؟
نه. ایشان پدر آقای فریبرز رئیس دانا بود. مطب و آزمایشگاهش در شاهآباد بود. از سال ۴۴ تا ۵۱ وضع به همین منوال بود تا این که مسائلی پیش آمد و دیگر نتوانستم در کتابفروشی ها کار کنم. به همین دلیل موتورسیکلتی خریدم و ویزیت کتاب می کردم. از آن دوران ویزیت کتاب، شبی را به یاد دارم که برف آمده و خیلی سرد بود و به قول شاعر معاصرمان نصرت رحمانی که شعرهای تلخ زیادی دارد، سِمِنت (آسفالت خیابانها) یخ زده بود. تمام آسفالت های تهران آن شب یخ زده بود و در آن اوضاع و احوال با موتور، کتاب ویزیت می کردم.
در همان وضعیت، در کتابفروشی خورشید نو مقابل دادگستری، با یکی از دوستانم کار می کردیم که فردی وارد شد و گفت آقا «پهلوان اکبر می میرد» بیضایی را دارید؟ دوستم گفت نداریم. آن فرد گفت: «پیغمبر دزدان» باستانی پاریزی را چه؟ نام چند کتاب دیگر را هم گفت که نداشتیم. من به دوستم گفتم می خواهی ناشر بشویم؟ گفت مگر می شود؟ گفتم چرا نمی شود! ۷۰۰ تومن من داشتم؛ هزار تومن هم او داشت. موتورسیکلتم هم ۳۰۰ تومن قیمت داشت. بعد از آن پیش بهرام بیضایی رفتم و با او قرارداد بستم. «پهلوان اکبر می میرد» بیضایی اولین کتابی بود که چاپ کردم. بعد هم سراغ باستانی پاریزی، کریم کشاورز، دکتر حسن مرندی و ... رفتم.
* چه سالی پیش بیضایی رفتید؟
سال ۵۲.
* یعنی نگاه از آن جا کلید خورد؟
بله. ابتدا دو نفر شریک بودیم. پس از آن شدیم سه نفر. دو سال بعد هم به قول قدیمی ها انشعاب شد.
* یعنی نشرهای دیگری را راه انداختند؟
بله یکی از آن ها شد نشر کتیبه و دیگری شد نشر ارس. که البته هیچ کدام از این دو امروز فعال نیستند. من ماندم و نگاه.
* نام نشر نگاه چطور انتخاب شد؟
خودم انتخابش کردم. ناظر به همان شعر است که «تا تو نگاه می کنی/کار من آه کردن است/ ای به فدای چشم تو/ این چه نگاه کردن است» شعری از حمیدی شیرازی است.
* دفتر نشر نگاه آن موقع کجا بود؟
من دفتر نداشتم. اوایل که می رفتم قرارداد ببندم، انتشاراتم را در یکی از مغازه های دوستانم که کش بافی داشت، معرفی کردم. آن زمان شاگرد کتابفروشی شرق بودم و بعدازظهرها به آن جا می رفتم. بنابراین هرکسی که کارم داشت، آنجا تلفن می کرد. پشت کتاب های قدیمی نگاه آدرس محلهای بعدمان نوشته است: شاهآباد، پشت کوچه درختی، پلاک ۱۶.
* موتورتان را برای راه انداختن انتشارات فروختید؟
نه. داشتمش. وقتی که نگاه را راه انداختم، موتور را به عنوان سرمایه وسط گذاشتم. حالا که بحث موتور شد، بگذارید این خاطره را هم تعریف کنم. یک روز پیش آقای مصطفی رحیمی رفتم. اواسط تابستان ۵۳ بود. یک سال از تولد نگاه می گذشت و حدود ده دوازده کتاب چاپ کرده بودم. گفتم آقا من آمده ام که یک کتاب برای چاپ به من بدهید! گفت اسم انتشاراتت چیست؟ گفتم نگاه. آن زمان کتابِ نگاه ایشان را ساواک جمع کرده بود؛ شده بود نیم نگاه. از من پرسید جا و مکان انتشاراتت کجاست؟ گفتم جلوی در خانه شما پارک شده است. تعجب کرد و گفت یعنی چی!؟ گفتم من یک موتورسیکلت دارم که یک خورچین و کارتون به آن وصل است. هرجا این موتور پارک باشد، مرکز انتشارات نگاه آن جاست. هاج و واج من را نگاه کرد و گفت یعنی چی؟ وقتی برایش توضیح دادم گفت من کتابم را به ناشری که جا و مکان ندارد، نمی دهم. بلند شو برو! شرایط بدی به وجود آمد چون من برایش بستنی خریده بودم و همسرش هم چایی آورده بود و خیلی ناراحت شد که چرا همسرش این طور با من صحبت کرده است. من هم به روی خودم نیاوردم و بیرون آمدم. ولی نزدیک بود اشکم در بیاید. چون پیش از آن بیضایی گفته بود مخلصت هم هستم و بهت کتاب می دهم. باستانی پاریزی با همسر کرمانی اش که شیرینی کرمانی درست می کرد، من را به گرمی پذیرفته و کتابش را داده بود. کریم کشاورز، حسن مرندی و خیلی های دیگر هم همین طور. البته بگویم که آقای رحیمی خیلی انسان فرهیخته ای بود. روزی در سال ۶۴، من را منزل مرتضی راوندی دید و آقای راوندی با خیلی تعریف من را معرفی کرد که این پسر، ناشر کتاب های من است. رحیمی گفت عجب! پس چرا کتاب های من را چاپ نمی کنی تو؟ (می خندد.)
* نگاه در طول سال های فعالیتش با چهره های بزرگی در زمینه شعر و ادبیات فارسی همکاری داشته است.
بله. یک روز سراغ سیمین بهبهانی رفتم که کتابش را با تیراژ وسیعی چاپ کنم. خیلی هم استقبال کرد. او جای مادر من بود و پس از مدتی تبدیل به عصای دستش شدم. خدا رحتمش کند. روزهای آخر عمرش، روزی پنج بار تماس تلفنی می گرفت و سؤال های مختلف می پرسید. حدود دو هفته پیش از درگذشتش به من زنگ زد که بیا، یک آقایی از یک رسانه تازه تاسیس میخواهد برای مصاحبه بیاید. بیا مواظب باش من اطلاعات دقیق بدهم. گفتم چشم و رفتم. آن زمان بیمار بود. پس از مدتی خسته شد و از مصاحبه کنندگان خواستیم بروند و باقی مصاحبه بماند برای چند روز بعد.
مرتضی صالحی از دوستان کتابفروش و مدیر درگذشتۀ نشر زرین بود که دخترش خیلی به شعر و شاعری علاقه داشت. قرار شد دوشنبه روزی هماهنگ کنیم تا به دیدن خانم بهبهانی بروند. همان روز، حسین (پسر خانم بهبهانی) به من زنگ زد و گفت که حال خانم بهبهانی بد است.
بله. گفتم چه شده؟ گفت مامان بیمارستان است. من هم پریدم پشت موتور و به بیمارستان رفتم. آنجا حالش خیلی بد بود ولی تا من را دید بلند شد و گفت می بینی چی شدهام؟ گفتم بله، نگران نباشید. سریع گفت کتاب ها چی شد؟ گفتم منتشر می شود، نگران نباشید! اصلا من به دنیا آمده ام که کتاب های شما را چاپ کنم. گفت نه، شعرهای جدید چه؟ مقالات چه؟ گفتم همه اش محفوظ است و چاپ می شود! نگران نباشید! می گفت همه اش می ترسم بمیرم و چاپ کتاب ها را نبینم! می گفت تو پسر من هستی. سعی کن کتاب ها را چاپ کنی! من هم مرتب دلداری اش می دادم و به شوخی می گفتم پسر بی ارثت هستم! پس فردایش به کما رفت و دیگر نتوانست برگردد. همایون شجریان به ملاقاتش آمد و «چرا رفتی چرا، من بی قرارم» را برایش خواند ولی عکس العمل و واکنشی نداشت.
* می گویید پریدم پشت موتور، خودتان رانندگی کردید یا تَرک فرد دیگری نشستید؟
نه. خودم رانندگی کردم، من موتورسوارم.
* یعنی در این سن و سال هنوز موتورسواری می کنید؟
من سن ام زیاد نیست. (می خندد) شصت و چهار، شصت و پنج سالم است. الان هم اگر پیش بیاید مثل همان سال ۵۲ سوار موتور می شوم و کارم را انجام میدهم.
* جسارت سن و سالی نکردم ولی خیلی از دوستان و همکاران وقتی دیگر سن چهل را رد می کنند، میگویند موتور به شخصیتمان نمی خورد و کنارش می گذارند.
من هنوز هم اولین نفر هستم که در دفتر کارم حاضر میشوم و آخرین نفر نیز هستم که از دفتر بیرون میآیم.
* با موتور؟
نه، ماشین هم خریدهام (میخندد) ولی اگر ضرورتی پیش بیاید، با موتور می روم. در سال های جوانی، که خرجین را روی موتور می گذاشتیم و با یال و کوپالی به جاده چالوس می رفتیم.
* یکی از چهره های ادبی که با نگاه همکاری دارد، ابوالحسن تهامی است.
بله. ایشان دوبلور است. هم صدای جادویی دارد هم مترجم درجه یکی است. انسان فرهیخته ای است. به نظرم با پرنسیب ترین آدم روزگار ماست. مترجم خیلی خوبی هم هست.
* چطور شد که با او آشنا شدید که کتاب هایش را چاپ کنید؟
۳۰ سال است که صدایش را در سینماها شنیدیم آقا!
* یعنی باب دوستیتان از سینما باز شد؟
نه. می شنیدیم که دوبلور است و چنین و چنان. ولی بعدها فهمیدم که داماد خانم بهبهانی است. سال ۸۱ یا ۸۲ که ناشر کارهای ایشان شدم، متوجه شدم همسر دختر خانم بهبهانی، امید است. بعد از آشنایی درباره چاپ ترجمه هایش صحبت کردیم و گفت کی بهتر از تو؟! (می خندد)
* نگاه، مدتی است که با مترجمان جوان هم کار می کند. مثلا سال گذشته کتاب «لالایی» را از ابوالفضل الله دادی چاپ کردید!
بله. اخیرا هم «کابُل اکسپرس» را ترجمه کرده. همین طور «پسرانی از جنس روی» و «مرسو چه کسی را کشت؟». مترجم جوان اما پخته ای است و کتابش کمتر به ویرایش نیاز دارد.
* شما که با قدیمی ها کار کرده اید، چطور مترجمان جوان را برای همکاری انتخاب می کنید؟ آیا گزینش دارید؟
یادتان باشد که خود من هم یک روز جوان بودم و شروع کردم. درباره اولین کتاب شاملو هم باید بگویم که هفت هشت نفری بوده اند که مبالغ کم روی هم می گذارند تا اولین کتاب شاملو چاپ شود. همین اتفاق درباره کتاب علی محمد افغانی، «شوهر آهوخانم» که جامعه شناسی زن ایرانی است، افتاده است. او این کتاب را در زندان نوشته است. کتاب را در پوشهای حجیم پیش هر ناشری که میبرد، میگفت چاپ نمیکنیم! این کتاب با هر مصیبتی که بوده چاپ می شود و تعدادی از چهره های تاثیرگذار مثل سیروس پرهام و نجف دریابندری بر آن نقد می نویسند. در نتیجه امیرکبیر سراغ چاپ آن میرود. بعد هم کتاب شادکامان دره قرهسو را نوشت که برنده جایزه سلطنتی شد ولی بعد از آن ساواک کتاب را جمع کرد. چون در آن کتاب از مدرس دفاع شده و از او به عنوان شهید نام برده است که رضاخان او را کشته است. این «شادکامان دره قرهسو» یک کتاب عاشقانه عالی است و به نظرم هر کسی که عاشق شود و بخواهد برای یارش نامه عاشقانه بنویسد، باید آن را بخواند. ساواک بعد از این که فهمید کتاب حاوی انتقاد به رضاشاه است، آن را جمع کرد. من پس از انقلاب سراغ این کتاب رفتم. به انضمام آثار قدیمی، کتابهای جدید علیمحمد افغانی را هم گرفتم.
* شما دیوان خیلی از شاعرهای معاصر را چاپ کرده اید!
بله. خیلی از آثار شاعران را نگاه چاپ می کند. اخیراً هم شعر و ترانه های شاعران جوان را چاپ میکنیم.
* شاملو چطور؟
تمام کتاب هایش توسط خودش برای چاپ به من واگذار شده است. ترجیح می داد همه کتاب هایش یک جا چاپ شوند. غیر از چند عنوان از آثارش، تمام کتاب هایش را ما چاپ کرده ایم.
* با شازده کوچولو شروع شد؟
نه. اولین کتابش، «هوای تازه» بود. سال ۶۸ چاپ شد که بعد «خزه»، «آیدا در آینه»، «ققنوس در باران»، ترجمه «پا برهنه ها»، «همچون کوچهای بی انتها» و ... چاپ شدند.
* گفتید که در سال های کار در کتابفروشی، به دلایلی نتوانستید دیگر در کتابفروشی کار کنید. منظورتان مسائل انقلابی و مبارزه بود؟
بله. مسائل سیاسی بود.
* به کتاب مربوط می شد؟ یعنی مطالبی چاپ کرده بودید!؟
نه. چاپ نکرده بودم. کتاب می فروختم و گرفتار شدم.
* یعنی ساواک به این دلیل دنبالتان بود؟
بله. من در کتابفروشی شرق کار می کردم. بعد هم که بیرون رفتم و دیگر جایی به من کار ندادند، موتورسیکلت به دادم رسید.
* این موتورسیکلت در خاطرات شما نقش کلیدی دارد!
بله. (می خندد) آن زمان تعداد کتابفروشی ها محدود بود. مثلاً دو کتابفروشی در تجریش داشتیم؛ آقای نودهی که کتابفروشی فردوسی را داشت و خدا رحمتش کند و کتابفروش بسیار خوبی بود. پسرش مهدی هم الان همان کار را ادامه می دهد. یا مثلاً کتابفروشی آرش در چهارراه سرسبز. این ویزیتوری کتاب را که الان می بینید، ما جوان های آن روزها باب کردیم.
* کتاب ها را به کتابفروشی ها می رساندید یا به در منازل می بردید؟
نه. در خانه ها نمی بردم. من کتاب را چاپ می کردم و سپس آن ها را در کتابفروشی ها پخش میکردم. در سال ۵۴ پس از جدا شدن از شرکایم، روند کار کند شد. شروع کردم به رساندن کتاب به شهرستان ها؛ شاگرد کتابفروش بودم و کتابفروشی ها مشهور شهرستان را می شناختم. مثل کتابفروشی شمس تبریز، ثفقی و مشعل در اصفهان، یا بوستان و جعفری در اهواز. یا فرهنگ در کرمان، غفرانی در مشهد. کتابفروشی ها نصرت و طاعتی هم در رشت بودند و خیلی کتابفروشی ها دیگر. برای این ها کتاب می فرستادم.
* الان هم نگاه برای این کتابفروشی ها کتاب می فرستد؟
نه. دیگر بیست سالی است که کتاب ارسال نمی کنیم چون حجم کارمان خیلی زیاد است. این کار یک سازمان می خواهد.
* این روزها تعداد ناشران خیلی زیاد شده است. زمان جوانی شما فقط چند موسسه در این زمینه فعال بودند. کتاب ها هم زیاد شده اند. طبیعتاً مخاطب دچار یک سردرگمی می شود. شما شرایط فعلی را می پسندید یا آن روزها را؟
ببینید، الان شرایط خیلی فرق کرده است. صرف نظر از این که چند هزارتا ناشر داریم، چندده ناشر آموزشی هستند و چهل و پنجاه ناشر هم ما ناشران عمومی هستیم. چند ناشر جدی هستند که مخاطبان آن ها را می شناسند.
* یعنی می گویید برای مخاطب پیدا کردن کتاب خوب، چندان سخت نیست؟
بله.
* نگاه و دیگر ناشران معتبری که می گویید طی این سال ها در واقع تبدیل به برند شده اند. برایم جالب است که آقای حسین زادگان مدیر نشر ققنوس هم در گفتگویم با ایشان، می گفت که ابتدای کار، کتابفروش بوده و کارش را با کتابفروشی شروع کرده است. شما هم که شاگرد کتابفروش بوده اید و آن خاطرات موتورسیکلت تان، آدم را یاد خاطرات موتورسیکلت چه گوارا می اندازد!
(می خندد) بالاخره ما هم در دوران جوانی، رفیق چه گوارا بوده ایم.
* منظورتان مبارزات است؟
بله. بالاخره آرمان خواه بودیم و دنبال عدالت می گشتیم.
* بحث مبارزه و انقلابیگری شد. بد نیست از بزرگ علوی هم یادی کنیم که کتاب هایش را چاپ می کنید!
آقای بزرگ علوی را یک بار که در سال ۵۸ به ایران آمده بود، دیدم. من با پسرش برای چاپ کتابهایش قرارداد بستم. آن زمان که خودش در آلمان بود، با او تلفنی حرف می زدم و اتفاقاً خیلی هم تمایل داشت که کتاب هایش توسط یک ناشر چاپ شود. به مرور کتاب هایش به نشر ما منتقل شد ولی عمرش کفاف نداد و ما با پسرش مانی علوی قرارداد بستیم.
* شهریار هم از جمله شاعرانی است که شما مجموعه آثارش را چاپ می کنید!
بله. خودم با او قرارداد بستم.
* محمود دولت آبادی هم از نویسندگان ایرانی است که شما آثارش را چاپ کرده اید ولی کتاب های متاخرش را نشر چشمه چاپ کرده است!
۱۴ عنوان از کارهایش را ما چاپ کردیم.
* این که این همه کتاب شعر چاپ کردید، ناشی از علاقه شخصی خودتان است؟
من در دهه ۵۰، تحت تاثیر آن شعر حمید مصدق بودم که «من اگر برخیزم/تو اگر برخیزی» و تحت تاثیر این شعر، ۱۰۰ صفحه شعر سروده بودم ولی ساواک این شعرها را گرفت و نابود کرد. من را هم حسابی گوشمالی دادند؛ طوری که دیگر شعر گفتن از سرم افتاد. من خیلی شعر حفظ بودم. کل شعرهای احمد شاملو را حفظ بودم؛ فروغ، نیما و بخش زیادی از عاشقانه های سعدی را حفظ بودم. سعدی و صائب تبریزی دو قله نشین عاشقانه های ما هستند. من این ها را حفظ بودم ولی حدود ۱۸ سال پیش قلبم را عمل کردم و به علت بیهوشی زیاد آن عمل گویی خیلی از این شعرها از حافظهام پریده اند. دوباره دارم در این پانزده سال اخیر کتاب می خوانم. البته این را هم بگویم که خیلی از شعرها، شعار بودند شعر نبودند.
یک خاطره جالب بگویم. یک بار خانمی به من گفت خیلی دوست دارم به دیدار شاملو بروم. به شاملو زنگ زدم و گفت فردا بیایید. به همراه آن خانم به دیدار شاملو رفتیم. آن خانم هم شروع به خواندن یک شعر درباره افغانستان، با نهایت احساس و حماسه کرد. وقتی به شاملو استاد می گفتند، خیلی ناراحت میشد. آن خانم بعد از شعرخوانی با احساسش گفت استاد چطور بود؟ شاملو هم گفت برو آن جلوتر، یک مبال است. شعرت را پاره کن بریز آنجا! شاملو گفت اگر الان شما رئیس جمهور یا پادشاه افغانستان بشوی، این شعرت به چه دردی می خورد؟ آقای مفتون امینی هم خاطره مشابهی دارد که می گوید روزی خدمت استاد شاملو رفتم و شعری خواندم. او هم گفت شعرت را پاره کن و بریز در مبال. من هم همین کار را کردم.
* رفتارش به خاطر شعارزدگی شعر آن خانم بود؟
بله. به خاطر شعار زیاد بود. دیدید که بالاخره طالبان رفت و افغانستان آزاد شد
* این ماجرای شعرخوانی مربوط به چه سالی است؟
سال ۷۶ بود.
* آقای رئیس دانا به عنوان نکته و حرف آخر، مطلب مهمی هست که جا مانده باشد؟
این مطلب را باید به جوان ها بگویم، و می گویم که کتاب بخوانند. هرچقدر کتاب بخوانید، کم خواندهاید. خودم هرچقدر می خوانم، تازه می بینم که هیچ نخوانده ام. به دوستان جوانمان که شعر میگویند و داستان می نویسند، می گویم که عجله نکنند. برای چاپ آثارشان عجله نکنند. کتاب بیشتری بخوانند و پول به ناشرها ندهند تا کتابشان را چاپ بکنند که صد نسخه چاپ می کنند ولی پول هزارتا را می گیرند. صبر کنند و کتابشان را به موقع به ناشری بسپارند که آن را به خوبی چاپ کند.
صادق وفایی
- 15
- 1