شخصیت اصلی داستان «شنل»، مردیست میانسال، کارمند ساده یکی از ادارات و چنان راکد و یکنواخت که در آغاز داستان، به سختی میتوان کوچکترین نقشی برای او متصور شد. چنین است که وی مانند خیل کثیری از جامعه، سراشیبی رکود روزگار را در سکوت میپیماید. داستان با او پیش میرود، تا آنکه درمییابد شنل کهنه و مندرسش دیگر از او در برابر سرمای طاقتفرسا و تازیانه بادهای زمستانی محافظت نمیکند و چنان پوسیده، که توان سوزنخوردن و وصله را نیز ندارد.
اینگونه است که چارهای جز دوختن شنلی نو نمییابد؛ شنلی که هزینه آن برای کارمندی دونپایه چون او، تکاندهنده و درهمشکننده است و برای تامین آن، ناگزیر از امساک و تقلیل بیش از پیش نیازهای اولیه زندگی شده و مجبور است گرسنگی بیشتری را تحمل کند و چنان راه رود که تخت کفشش ساییده نشود!
در این میان آنچه شگفتآور است، تلاش ناگهانی و بیامان مرد است. او که تا پیش از این، کسالت زندگیاش بر داستان سایه افکنده بود، اکنون با جدیت تمام سختیها و دشواریها را به امید شنل نو به جان و دل میخرد، شنلی نو که او را از گزند برف و کولاک در امان نگه دارد و مسیر صعبالعبور زندگی را با او بپیماید.
جرقههای امید در وجودش شعلهای برافروخته و مرد نحیف، با آن جانی تازه گرفته و چنان او را به هیجان درآورده که پسانداز و ماحصل تلاش سالیان عمرش را نیز با طیب خاطر، در ازای شنل نو عرضه میدارد. سرانجام، روز موعود فرامیرسد و شنل نو مهیا میشود. مرد در پوست خود نمیگنجد و در هوایی دیگر سیر میکند. گویی از اختناق و تنگنای دنیایی که هنوز هم استخوانهای بدن ناتوانتر از همیشهِ او را میفشارد، رها شده است. سرمست از وصال محبوب و دستیابی به امید و آرزویی که به قیمت تحمل آنهمه گرسنگی و خون دل بهدست آمده، گویی گام در فصل نوینی از زندگی مینهد.
لکن سعادت و شیرینی این فصل، بیش از یک روز نمیپاید و چنین رقم میخورد که با حلول شب، آن هنگام که تاریکی و سیاهی شهر را فرامیگیرد، شنل از تن مرد ربوده میشود. در آن میانه، یکی از سارقین، جملهای بر زبان میآورد: «مال من است! این شنل مال من است!». وردی آشنا که در لحظهای، جای فاعل و مفعول سرقت را عوض میکند و چنان مینماید که گویی سارقین طی یک عمل متهورانه، حق اجدادی خود را جسورانه از چنگال مرد بینوا بیرون کشیدهاند.
آنچه مخاطب را به حیرت بیشتر وامیدارد آن است که نگهبان شب حضور دارد و تمام وقایع در حضور او رخ میدهد. نگهبانی که قرار است حافظ جان و مال مردم باشد، لکن میبایست وجودش را نابوده پنداشت و اینگونه است که پرتو حقیقت از ورای سیاهی واقعیت نمایان میشود.
پس از سرقت، آنچه بیش از هرچیز دیگر، شروع فضای جدید و فصل تاریک و ویرانگر مرد را القاء میکند، حال نزار و وضعیت رقتانگیز اوست؛ امید و حاصل عمر را در قمار زندگی باخته، و اکنون تهی و پوچ، مستأصل و عاجز، به هر دری میزند و به هر کورسویی چنگ مییازد. با ترس و لرز و گردنی افتاده، به کسانی متوسل میشود که تا دیروز، هیچ نبودند و اکنون در پشت میزهای ریاست، گردن برافراشتهاند.
نویسنده، در پرتو بازتاب آینه حقیقت، شخصیت حضار جدید، مدیران و رؤسای ادارات را تبیین میکند و بیباک به تشریح دیوانسالاری و مفاسد آن میپردازد. او معتقد است، که در آن کشور دارای قانون، عفونت تقلید و بیخردی، ساحت ادارات را آلوده است. هر رییس دونپایهای قدم در جای پای مافوق خود مینهد و فارغ از آنکه مسند ریاست، چه وظایف و مسئولیتهایی بر گردن او نهاده، میکوشد تا با ایجاد فضای ارعاب و خودمحوری، ابهتی مخوف برای خویش بیافریند.
مرد که به هرجا رجوع کرده مورد تحقیر و سرخوردگی قرار گرفته، اکنون ناامید از یافتن شنل در بستر مرگ افتاده است. شنل نویی که تنها امید و انگیزه او برای نجات از پوچی دنیا شده بود؛ تنها ثمره زندگی او که مقرر بود آرامش و آسایش موعود را محقق کند، بر باد رفته و او را در میان برهوت هیچ، وانهاده است.
زندگی قسیتر از آنچه تاکنون نموده بود، تازیانههای خود را بر پیکر خسته و نیمهجانش فرود میآورد و او را در کوتاهزمانی از پای درمیآورد.
در شروع داستان، مرد چنان بهدور از هر کنش و واکنشی ظاهر میشود، که این تصور را که چنین شخصیت حاشیهای محور داستان و وقایع قرار گیرد بعید مینماید. لکن، نویسنده با ظرافتی هنرمندانه، چون پیکر تراشی زبردست، شخصیت او را میساید تا رنگ انفعال و نیستی را از چهرهاش بزداید و از پس آن قهرمانی خلق میکند که در تنهایی مطلق، رسالت سنگین نویسنده را بر دوش ناتوان خود میکشد.
مرد داستان میمیرد، اما قهرمان داستان حتی پس از مرگ هم کار خود را ناتمام رها نمیکند. روح او پرسهزنان در کوچههای تاریک شهر، اینبار بدون هراس، به سراغ صاحبمنصبانی میرود که شنل نو بر تن دارند. او عصبانی است و مترصد فرصتی برای تسویهحساب؛ حسابی که در یک کفه آن امید و زندگیاش را گذارده و اکنون اوست که بهای زندگیاش را تعیین میکند.
در ورای لحظات و گفتوگوهای بین مرد و سایرین، رؤسا، صاحبمنصبان و مردم عادی که او را احاطه کردهاند، نویسنده چون آگاهی دلسوز میکوشد نقاب از رخ داستان بردارد تا حقیقت متجلی گردد و مخاطب، معنای عمیق انسانیِ تمام عناصر را درک کند. او با صبوری، دست مخاطب را میگیرد و به کوچههای ظلمانیِ شبزده میبرد و با تاباندن فانوس اندیشه بر صورت ملتهب مرد بینوا، این پرسش را مطرح میکند که: آیا این چهره برایتان آشنا نیست؟ و این امر را یادآور میشود که کم نیستند افرادی دردآشنا که به چشمان مرد خیره میشوند و راه همیشگی خود را در تاریکی شهر پی میگیرند.
کسانی که مدتهاست بالاپوششان چنان نخنما شده که دیگر یارای مقابله با شلاقهای بوران زندگی را که از هرسو بر تن رنجور آنها مینشیند ندارند و «امید» را از آنرو اقبال و اعتماد داشتند که گمان میبردند آرزوی قبای نو را محقق خواهد کرد. این قبای نو هزینه گزافی برای آنان داشته: محققنشدن تمام امید آنها برای رسیدن روزهای گرم، که در آن باد موافق بوزد و رسم آن مدارا باشد.
انسان را نه بر خلد و جحیم علمی است و نه بر حساب و میزان الهی تاثیر! به زور نمیتوان اشخاص را روانه بهشت یا جهنم کرد، اما با گستراندن ورطه یأس و ناامیدی، ممکن است آنان را به سوی کفر رهنمون شد. آنجا که در آن متضاد ایمان و زندگی، کفر و مرگ نیست؛ بلکه در برابر همهچیز بیتفاوتی قد میافرازد و محصول آن تبدیل انسانها به کسانی میشود که چیزی برای ازدستدادن ندارند.
و اینگونه است که دوباره به آغاز داستان میرسیم، آنجا که او مردیست میانسال، کارمند ساده یکی از ادارات و موجودی راکد و یکنواخت... .
* ای درختان عقیم ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور/ یک جوانه ارجمند از هیچجاتان رُست، نتواند (مهدی اخوانثالث)
سمیه دژبرد
- 15
- 4