پنجشنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
۰۱:۵۶ - ۱۵ آبان ۱۳۹۷ کد خبر: ۹۷۰۸۰۳۶۹۴
کتاب، شعر و ادب

زندگی خیابانی آقای هنرمند

ناصر ثانی,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی,کتاب و ادبیات

«گورم را کنار گورستان «نیاکان» پارک کرده‌ام، زیر تابلوی حمل با جرثقیل. آمرزیده خواهم شد، می‌دانم.»

«گور»، خانه است؛ خانه یک وانت سفید درب‌وداغان است که گوشه خیابان فرهنگسرا، خشکش زده. آقا ناصر، سه ماه بیشتر است که هر چه داشته و نداشته را عقب وانت سفیدش جا داده و رانده تا اینجا، تا خیابان فرهنگسرا.  درست روبه‌روی فرهنگسرای نیاوران، کنار پارک نیاکان. همین جا بساطش را پهن کرده. بساط، یک قابلمه بزرگ سیاه است، یک کتری تپل و یک سبد چرخدار. صبح‌ها عدس می‌فروشد، شب‌ها چای.

 

«بی‌جا می‌شوم، نفی بلد، باید زبانی تازه بیاموزم، زبان دیگران.»

«ناصر» نقاش است، شعر هم می‌گوید، نجار است، خانه‌سازی می‌کند و حالا خود، بی‌خانه مانده، بی‌جاست. ورق‌های نازک سفید، دفتر مشقش است، مشقِ شعر. از ٩٠ روزی که خیابان‌خواب شده، روزش با صدای کلاغان شروع می‌شود، ظهرش، زیر سایه برج‌های بلندِ هزار رنگِ کسل‌کننده می‌گذرد و شب‌هایش با برق چراغ خیابان روشن است و هر روز همین تکرار است. هیچ جای زندگی‌اش به «نیاوران» نمی‌چسبد، نه آن ماشینی که یک طرفش از تصادف له شده، نه آن خانه زندگی به وفور ساده و نه آن سبک هنری خسته. اهالی نیاوران، هر روز و هر شب از پس بالکن‌های پرگلدان، از لای پرده‌های ابریشمی و از پشت فرمان خودروهای گرانقیمت‌شان او را نمی‌بینند، سلامش را پاسخی نمی‌دهند. آنها، آدمی تا به این اندازه غریبه را در محله‌شان راه نمی‌دهند. پسر سوپرمارکتی، مرد افغانستانی سرایدار و دیپلمات بازنشسته، تنها رفقایش در این محله اعیان‌نشینند.  

 

«کلاغ‌های نیاوران خیراتم کرده‌اند، فاتحه‌ام را خوانده‌اند.»

٥٧‌سال را رد کرده و ٣٠‌سال بیشتر است نقاشی می‌کشد. می‌گوید ‌سال ٩٣ در یکی از گالری‌های تهران، نمایشگاهی داشته و بعد از آن ٣٠ نمایشگاه در شهرهای مختلف برگزار کرده. کارهایش نمایش داشته، اما فروش نه. تا همین چند ‌سال پیش با نجاری، زندگی خود و دو فرزندش را می‌گذرانده و سه سالی است که دست از کار کشیده و سرنوشت، او را به خیابان فرهنگسرا کشانده. تنهاست. یک فرزند در زاهدان است و آن یکی مشغول کار در تهران. می‌گوید شاگرد آیدین آغداشلو بوده، همان نقاش، گرافیست، نویسنده و منتقد معروف. می‌گوید پیش او کلاس رنگ‌روغن، اکریلیک و آبرنگ کار کرده. حالا در «گور»ش، بالای ٥٠ نقاشی از خود دارد و چندین لوح نقاشی که می‌گوید نتیجه چندین ماه کارهای تحقیقاتی‌اش بوده است. مجموعه نقاشی «نفس‌های بریده‌بریده» را به مهمانانش نشان می‌دهد. شعر گفتن انگار نقاشی‌هایش را کامل می‌کند، سه مجموعه شعر دارد از ‌سال٥٩ تا الان.

 

«فرسوده می‌شوم آخر، باید گورم را گم کنم.»

«ناصر» با چشم‌های قرمز از کم‌خوابی شب گذشته، وانت سفیدش را برانداز می‌کند. وانت با آن باربند سراسر پوشیده، سرکج، به سمت خیابان مایل شده. ناصر می‌گوید باید «گورش را گم کند»، برود، اما نه پای رفتن دارد و نه پای ماندن. نرده‌های سبز فرهنگسرا، پنجره است و پارک «نیاکان» حیاط آن خانه سفید سرد خیابانی.  سرضرب شعرهای آهنگینش  با صدای پرتاب توپ والیبال از زمین کناری هماهنگ است: «بی‌جا می‌شوم،  نفی بلد. باید زبانی تازه بیاموزم، زبان دیگران. دیگرتران، کلام دیو و ددان سهل و ساده است، اما من کودن می‌شوم، نئوکورتکسم درد می‌کند، نمی‌آموزم. خرفت‌تر از این دیگر نخواهم شد. زبان مادری‌ام الف بود و قامت دوست، الف بود و آرزوی مساوات، الف بود و عاشقی، تا کجا، تا کجای این کوچه‌های تو در تو، تندیسک‌های رنگارنگ، تا کی؟ کدام زمانه آینده نیامده تاب آرم زین خلق پرشکایت. گریان شده‌ام، ملول. آن‌ های‌وهوی و نعره مستانم آرزوست. تاریخ پا به ماه، چیزی بگو، زاینده باش، برگی بیار و باری گذار و راحت شو، سور تولد طفلک لبخند مردمان، ساز ضیافتش قهقاه بی‌امان، رنگ شراب‌مان همرنگ آسمان، برگی بیار، باری گذار و راحت جان شو به روزگار.»

 

«ناصر» در گفت‌وگو با «شهروند» از سختی‌های زندگی در خیابان می‌گوید: کلاغ‌های نیاوران فاتحه‌ام را خوانده‌اند.

 

چه شد که زندگی «ناصر ثانی»، خیابانی شد؟ و تا کِی قرار است خیابانی بماند. تا چه زمانی قرار است او گوشه خیابان فرهنگسرا، روبه‌روی فرهنگسرای نیاوران، خانه‌اش را پهن کند و شب‌ها خیره به نوری شود که از میان پنجره برج‌های بلند به بیرون می‌تابد. در حسرت زندگی بی‌دغدغه‌تر.

 

چه شد از اینجا سردرآوردید؟

سال‌ها نجاری می‌کردم. ١٢ سالی است که از همسرم جدا شدم، همسرم هم ازدواج کرده. یک دختر و پسر دارم، دخترم ٣٠ ساله است و پسرم، ٢٥ ساله. یکی تهران کار می‌کند و آن یکی زاهدان درس می‌خواند. یک خانه پدری داشتیم در شهریار. ٥٠ مترش به من رسید، خیلی خراب و فرسوده بود، فروختم که بسازمش. فروختم و پولش خرج شد. افتادم به نجاری در کارگاه‌ها. مدتی در کاشان کارگاه نجاری داشتم، می‌ساختم و تهران می‌فروختم. همان جا می‌خوابیدم. اما فروش خوب نبود، اجاره کارگاه هم درنمی‌آمد. ‌سال ٩٠، دیگر به شرایط بدی خوردم، بازار از من کارهای بازاری می‌خواست و من نمی‌خواستم کارهای بازاری بسازم، دیگر نمی‌شد ادامه بدهم. کارهایم را ارزان می‌خواستند. همان زمان دچار دوگانگی شدم، از یک طرف دلم می‌خواست کار مورد علاقه‌ام را که نقاشی است، انجام بدهم و از یک طرف درگیر معیشت بودم.

 

چرا نقاشی را ادامه ندادید؟

از نقاشی نمی‌توانستم پول دربیاورم، نجاری می‌کردم، اما دوستش نداشتم، هر بار کارگاه می‌زدم، ورشکست می‌شدم.

 

چند وقت است اینجایید؟

نزدیک سه ماه.

 

قبل از این سه ماه کجا بودید؟

دو ماه قبلش، یک قرارداد ٣٠٠‌میلیون تومانی با یک پروژه‌ای برای نجاری داشتم. همان جا هم می‌خوابیدم. دو ماه آنجا بودم که قیمت دلار بالا رفت، همه جنس‌هایی که خریده بودم، گران شد، مثلا ام‌دی‌افی که ١٥٠‌هزار تومان بود، ٣٠٠‌هزار تومان شد. صاحب پروژه زیر بار افزایش قیمت نرفت و درنهایت قرارداد فسخ شد. قبلش کاشان بودم، اما ورشکست شدم، این وانت را جور کردم و گفتم می‌روم ایرانگردی و نقاشی می‌کشم.

 

وانت را از کجا آوردید؟

قسطی خریدم. خریدم که با آن ایرانگردی کنم، دو سه هفته از آمدنم به خیابان فرهنگسرا نگذشته بود که یکی از اهالی محل به خودرویم زد، تصادف آن‌قدر شدید بود که خودرویم را دیگر نمی‌توانم تکان بدهم. مقصر حادثه هم از دادن خسارت طفره می‌رود. فعلا همین جا زنجیر شده‌ام.

 

می‌خواهید ایرانگرد شوید؟

من بهار سال‌های ٩١ و ٩٢ ایرانگردی کردم، از تهران به شیراز رفتم و در این ٦ ماه، ٣٠ شهر را گشتم، با خودم وسایل نقاشی را برده بودم، در شهرها می‌گشتم، نقاشی می‌کشیدم و همان‌جا هم نمایشگاه برگزار می‌کردم، در امامزاده و کنار خیابان و... ٣٠نمایشگاه برگزار کردم، با هیچی سفر کردم، در شهرها چادر می‌زدم، بعضی وقت‌ها به من جایی  برای اقامت می‌دادند، اما کلا نقاشی‌ها را نمی‌خریدند، من هم تلاشی نکردم.

 

حالا چرا به خیابان نیاوران آمدید؟

چون نزدیک فرهنگسرای نیاوران است. اینجا آمدم تا از کتابخانه فرهنگسرا استفاده کنم، یک کار تحقیقاتی روی مجموعه نقاشی‌هایی را شروع کرده‌ام که می‌خواهم آن را به نتیجه برسانم. البته غیر از این، انتظاری هم از اهالی محله داشتم، گفتم شاید بتوانم چند تا از نقاشی‌هایم را بفروشم، اما کسی نمی‌خرد. کسی برای هنر ارزشی قایل نیست. خانه‌هایشان چند میلیاردی است، اما حاضر نیستند یک تابلوی چند میلیونی به دیوار خانه‌هایشان بزنند.

 

در این مدت کسی کاری به کارتان نداشت؟ پلیس؟ شهرداری؟ اهالی محل؟

اینجایی که من ایستاده‌ام، هیچ خانه‌ای نیست، پارک است و خانه مردم کمی با اینجا فاصله دارد، اگر می‌خواستم دم خانه مردم بنشینم، قطعا شکایت می‌کردند، به پلیس زنگ می‌زدند به جرم مزاحمت، اما همین جا هم که هستم، شهرداری ناحیه یک منطقه یک، چند باری آمده. به من گفته جمع‌کن برو. خیلی هم بد با من حرف زدند، گفتم من جایی ندارم بروم، اینجا هم اگر هستم، یک کاری دارم، تمام شود، می‌روم. چند میز و صندلی داشتم، آنها را جمع کردند. پلیس هم آمد، اما توضیح دادم و آخر سر، راضی به ماندنم شدند.

 

اهالی محله مشکلی با خودتان ندارند؟

اوایل مردم محله من را که می‌دیدند، هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دادند، سلام که می‌کردم، اصلا جوابم را  نمی‌دادند. انگار اصلا وجود نداشتم، واقعا به وجود خودم شک کرده بودم. یک ماه‌ونیم طول کشید تا محله من را دید، جواب سلامم را داد، حالا با یک آقای دیپلمات بازنشسته، یک سرایدار و یک سوپرمارکتی دوستم.

 

 روزتان چطور می‌گذرد؟

ساعت ٥، ٥:٣٠ صبح بیدار می‌شوم، صبحانه می‌خورم، کار پخت عدسی را تمام می‌کنم، ساعت ٧ با قابلمه عدسی به پارک نیاوران می‌روم، ورزش می‌کنم، بعدش عدسی‌ها را می‌فروشم، کاسه‌ای ٥‌هزار تومان. برمی‌گردم دم ماشین. ظهر کمی چرت می‌زنم. عصر دوباره بساط چای را آماده می‌کنم، می‌روم پارک و تا ساعت ١١ شب همان‌جا می‌مانم. شب هم می‌آیم و می‌خوابم.

 

قبلا هم کار فروش چای و عدسی کرده بودید؟

نه هیچ وقت. اصلا هیچ وقت از این کارها نکرده‌ام. اوایل خیلی خجالت می‌کشیدم، چون فروشنده دوره‌گرد نبوده‌ام، الان کمی بهتر شده. پسرم به خاطر همین کارم با من قهر کرده. اما الان اعتراف می‌کنم که از این کار خوشم آمده. کار جالبی است. با مردم ارتباط برقرار می‌کنم. قبلا از مردم می‌ترسیدم. حالا ترسم ریخته. البته زندگی می‌توانست جور دیگری هم باشد، مثلا جای این وانت و عدس‌فروشی، یک آتلیه می‌داشتم با صد هنرجو که انرژی‌ام را از آنها می‌گرفتم.

 

شب‌ها کجا می‌خوابید؟

داخل همین وانت. آن پشت جای خواب دارم.

 

شب‌ها سردتان نمی‌شود؟

یک سماور ٢٠ لیتری دارم، شب روشن می‌کنم و می‌خوابم.

 

برای دستشویی و حمام چه می‌کنید؟ برق؟ روشنایی؟

سرویس بهداشتی پارک و فرهنگسرا می‌روم. سرایدار یکی از این برج‌ها با من دوست شده، بعضی وقت‌ها به خانه‌اش برای حمام می‌روم. از همین تیرهای چراغ برق برای روشنایی استفاده می‌کنم.

 

خب حالا تا چه زمانی می‌خواهید به همین شکل ادامه بدهید؟

می‌خواهم فروش عدسی و چایی را دو برابر کنم، اگر کارم را بیشتر کنم، می‌توانم پول بیشتری ذخیره و مجموعه جدیدم را چاپ کنم، بعدش هم به سفرم ادامه دهم.

 

منظورتان همان کار تحقیقی است؟

بله، یک پروژه نقاشی به اسم نگاهی به نقاشی معاصر ایران از ١٠٠‌سال پیش تا الان، یعنی از زمان کمال‌الملک. قبلش در سفر سه مجموعه کار کردم، یکی نگاهی به تاریخ هنر، یکی هم نگاهی به هنر مدرن، یکی دیگر هم نگاهی به هنر از پیش از تاریخ تا دوره قاجار. حالا هم می‌خواهم از آن تاریخ تا الان را بررسی کنم. هر مجموعه نزدیک به ٢٤ لوح شد. همه اینها را چاپ کردم و در نمایشگاه‌هایی که در شهرهای مختلف برگزار می‌کردم، به نمایش می‌گذاشتم. الان همه این لوح‌ها در وانتم هست، هر جا می‌روم همراهمند. ٥٠ نقاشی هم مربوط به خود من است. تا ١٠ روز پیش مرتب به کتابخانه می‌رفتم، اما بعدش درگیر عدسی درست‌کردن و فروشش در پارک شدم. اگر بخواهم ایرانگردی کنم، باید پول داشته باشم.

 

با نقاشی‌ها می‌خواهید چه کنید؟

برای فروش ناامید نیستم. البته فکر می‌کردم با آمدن به این محله می‌توانم چند کارم را بفروشم، اما مردم برای هنر پول نمی‌دهند.

 

دزد سراغ وسایلتان نیامده؟

دیروز دیگم را دزدیدند، با آن عدسی درست می‌کردم. گذاشته بودم که بشویم، اما بردند.

 

هیچ وقت نخواستید در یک خانه واقعی زندگی کنید؟

چرا می‌خواهم، اما پولش را ندارم حتی یک جایی را اجاره کنم. پیش بچه‌ها هم نمی‌توانم بروم. می‌خواهم تا آخر عمرم نقاشی بکشم و سفر بروم.

 

شعر هم می‌گویید؟

بله، من سه، چهار مجموعه شعر دارم. امروز هم شعر جدید نوشتم.

 

زندگی در خیابان سخت نیست؟

چرا سخت است، اما عادت کردم. خیلی چیزها دیده‌ام و به خیلی از کارتن‌خواب‌ها پناه داده‌ام. یک‌جوری در محله محبوبیت پیدا کرده‌ام.

 

زهرا جعفرزاده

 

 

  • 20
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه

حکایت های اسرار التوحید اسرار التوحید یکی از آثار برجسته ادبیات فارسی است که سرشار از پند و موعضه و داستان های زیبا است. این کتاب به نیمه ی دوم قرن ششم هجری  مربوط می باشد و از لحاظ نثر فارسی و عرفانی بسیار حائز اهمیت است. در این مطلب از سرپوش تعدادی از حکایت های اسرار التوحید آورده شده است.

...[ادامه]
ویژه سرپوش