به گزارش مهر، کتاب «هیپی» نوشته پائولو کوئلیو بهتازگی با ترجمه امیرمهدی حقیقت توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب سیزدهمین عنوان «ادبیات غیرداستانی» و نهمین عنوان مجموعه «ناداستان» است که این ناشر چاپ میکند. این کتاب سال گذشته با ترجمههای مختلف در بازار نشر کشورمان عرضه شد.
پائولو کوئلیو نویسنده مشهور برزیلی است که از جمله نویسندگان شناختهشده ادبیات جهان در ایران است. آثار این نویسنده به ۸۱ زبان ترجمه شده و تا به حال ۲۲۵ میلیون نسخه از کتابهایش در ۱۷۰ کشور فروخته شده است.
رمان مشهور او «کیمیاگر» که برای اولینبار در سال ۱۹۸۸ چاپ شد، ۸۵ میلیون نسخه فروش داشته است.
کوئلیو درطول زندگی تجربیات مختلف و متفاوتی داشته که بنمایه نگارش کتابهایش بودهاند. او مدتی را به مصرف مواد مخدر اختصاص داده، شکنجه و دیوانه شده، از دیوانگی و جنون نجات پیدا کرده، ایمانش را از دست داده و دوباره آن را بهدست آورده، با مرگ بازی کرده و همچنین لذت و تلخیهای عشق را چشیده است. کوئلیو در جستوجوی جایگاه واقعی خود در جهان بوده و در این جستوجو به پاسخهایی رسیده است.
کوئلیو بر این باور است که انسان درون خود قدرت لازم برای پیدا کردن تقدیرش را دارد. کتاب «هیپی» دربرگیرنده تلاشها و جستوجوهای این نویسنده برای پیداکردن معنای زندگی است. این کتاب همچنین میتواند پاسخی به این سوال باشد که پائولو کوئلیو چگونهپائولو کوئلیو شد.
او پیش از شروع متن کتاب این توضیح را ارائه کرده است: داستانهایی که اینجا میگویم از تجربههای شخصیام آمده. ترتیب رویدادها، نامها و جزئیات شخصی آدمها را عوض کردهام و ناگزیر برخی صحنهها را فشرده روایت کردهام، ولی هر آنچه تعریف میکنم بهراستی برایم اتفاق افتاده است. در سوم شخص استفاده کردهام چون اجازه میداد به شخصیتها صداهایی منحصربهفرد بدهم تا بتوانم زندگیهایشان را توصیف کنم.
بخشهای یا داستانهای این داستان عنوان ندارند اما بهطور مشخص و تفکیکشده از هم جدا شدهاند. همانطور که کوئلیو توضیح داده، در قسمتهای مختلف کتاب از خود با عنوانپائولو بهصورت راوی سوم شخص مفرد یاد کرده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
پائولو جلو دری ایستاد. در هیچ نشانهای نداشت؛ وسط خیابانی باریک بود که دو طرفش خانههایی بودند که متروک به نظر میرسیدند. پس از تلاش فراوان و سوالهای بیشمار سرانجام موفق شده بود پاتوق صوفیها را پیدا کند، هر چند مطمئن نبود بتواند هیچ درویش رقصانی را در آنجا ببیند. با رفتن به بازار توانسته بود آنجا را پیدا کند. در بازار منتظر کارلامانده بود ولی پیدایش نکرده بود؛ بعد راه افتاده بود و جلو آدمها ادای رقص مقدس را درآورده بود و پشتسرهم واژه «درویش» را تکرار کرده بود. خیلیها خندیده بودند، بقیه خیال کرده بودند دیوانه است، همه از او فاصله میگرفتند تا دستهای بازش به آنها نخورد.
آرامشش را حفظ کرده بود؛ در چند فروشگاه، از همان کلاههایی دیده بود که درویشها به سر میگذارند: یک کلاه قیفشکل قرمزرنگ، معمولاً منتسب به ترکها. یکی از آنها را خریده بود، گذاشته بود سرش و توی دالانهای بازار ادامه داده بود و ادای رقصیدن را درآورده بود _ اینبار کلاهبهسر _ و پرسیده بود کجا میتواند آدمهایی را پیدا کند که اینطوری میچرخند. اینبار، هیچکس نخندیده بود و شتابان از کنارش نگذشته بود. آدمها صرفاً نگاهی جدی به او میکردند و به ترکی چیزی میگفتند. ولی پائولو تصمیم نداشت تسلیم شود.
سرانجام پیرمرد موسفیدی را پیدا کرده بود که ظاهراً حرفش را فهمیده بود. مدام «درویش» را تکرار کرده بود و کمکم داشت خسته میشد. شش روز دیگر در اینجا وقت داشت، شاید بهتر بود از فرصت استفاده کند و بازار را ببیند، ولی پیرمرد نزدیکتر شد و گفت: «داروش.»
آه، خودش بود! در تمام مدت داشت اشتباه میگفت. پیرمرد انگار بخواهد شک او را تائیدکند، شروع کرد شبیه درویشها چرخیدن. بعد چهره پیرمرد از حیرت به سرزنش تغییر کرد. «تو مسلمانی؟»
پائولو سر تکان داد که «نه.»
مرد به انگلیسی گفت: «نه. فقط اسلام.» پائولو روبهرویش ایستاد.
به انگلیسی گفت «شاعر! رومی! داروش! صوفی!»
- 11
- 2