رمان «مرگ کسب و کار من است» نوشته روبر مرل درباره زندگی و مرگرودُلف فرانتس فردیناند هُوس فرمانده اردوگاه مرگ آشوویتس در جنگ جهانی دوم است. البته باید توجه کرد این رودلفهوس با رودلف هِس، دیگر نظامی بلندپایه آلمانی با نام کامل رودُلف والتر ریچارد هِس اشتباه گرفته نشود. این دو شخصیت از نظر سرنوشت نیز با هم تفاوت دارند چون اولی محکوم به اعدام و دومی به حبس ابد محکوم شد.
«مرگ کسب و کار من است» در سال ۱۳۵۲ توسط احمد شاملو به فارسی ترجمه و چاپ شد و حالا در سال ۹۸ چاپ چهاردهم آن توسط انتشارات نگاه در بازار نشر عرضه شده است. این کتاب دیماه ۹۵ به چاپ یازدهم و شهریور ۹۷ به چاپ دوازدهم رسید. نسخه اصلی کتاب هم در سال ۱۹۵۲ به زبان فرانسوی منتشر شد. صحبت درباره این کتاب، با مقدمهای که شاملو بر آن نوشته، نیازمند پرداخت در دو مبحث مجزا و مستقل است. در درجه اول، خودِ کتاب اثری تاریخی و ادبی است که درباره برهه مهمی از تاریخ بشر نوشته شده است و میتوان درباره وجه ادبی، قلم نویسنده و اتفاقات تاریخی درون آن مطلب مفصلی نوشت. اما از طرفی، کاری که مترجم اثر روی آن انجام داده و مقدمهای که برایش نوشته، باعث میشود باب دیگری از گفتگو باز شود. بنابراین در بررسی کتاب «مرگ کسب و کار من است»؛ هم درباره رمانی که پیشرویمان قرار دارد و هم درباره ترجمه و مقدمه انتقادی احمد شاملو خواهیم گفت.
رمان «مرگ کسب و کار من است» درباره زندگی رودلف هوس است اما این شخصیت با نام رودلف لانگ در رمان حضور دارد. یعنی بهعبارت بهتر، شخصیت رودلف لانگ در رمان، آینهدار رودلف هوس در واقعیت است که پس از کشتار ۲/۵ میلیون یهودی و زندانی اردوگاه آشوویتس، با پایان جنگ جهانی دوم متواری و مخفی شد. اما در نهایت با افشای محل اختفایش توسط همسرش، نیروهای آمریکایی دستگیر و در دادگاه نورنبرگ محاکمهاش کردند. هوس به اعدام با طناب دار محکوم شد و با تحویلش به لهستانیها، در نهایت در محوطه باز اردوگاه آشوویتس در لهستان به دار آویخته شد. نکته جالب و البته دردناک درباره جنایتکاریهای هوس در آشوویتس، دستوری است که از بالا به او ابلاغ میشود؛ رسیدن به آمار مشخص چندهزار مرگ در روز، و او ناچار میشود برای این کار فرمولی ابداع کند؛ فرمولی که به مرگ میلیونها انسان و زنوبچه غیرنظامی انجامید. اما هدف این نوشتار، گناهکار نشان داده نازیها و بیگناهبودن محاکمهکنندگان وجلادانشان نیست چون همانطور که اشاره خواهد شد، جلادان نازیها، خودشان جنایتکار بودند.
نکته فوقالعاده جالب و آموزندهای که بد نیست در ابتدا و در حکم مقدمه این مطلب، درباره شخصیت محوری این رمان یعنی رودلف لانگ (همان رودلف هوس) به آن توجه کنیم این است که طبق صفحات و فصلهای این رمان هم که بخواهیم قضاوت کنیم، دوران اوج گرفتن و صعود هوس بسیار سخت و جانفرسا بود و از نظر زمانی بسیار طول کشید اما سرازیری و سقوطش مدت زیادی زمان نبرد و در کتاب هم صفحات کمی را به خود اختصاص داده است. ظاهراً فرایند صعود و نزول چنین شخصیتهایی در تاریخ مشابه است.
در ادامه این مطلب، ابتدا به حضور فعال مترجم در نسخه فارسی کتاب، زبان ترجمه، واقعیتهای تاریخی و در گام دوم، به نقد بدنه رمان «مرگ کسب و کار من است» میپردازیم. نقد این رمان نیز با توجه به توضیحاتی که در ادامه خواهد آمد، در ۳ قسمت انجام میشود. در بخش مربوط به نقد رمان، بررسی ساختاری و محتوایی بهطور توأمان انجام شده است.
۱- حضور شاملو در کتاب
شاملو در کتاب پیش رو، حضوری فعال دارد و از میزان پژوهش و تحقیقاتش درباره موضوع کتاب، مشخص است کهتأثیرگذاری داستان و قلم روبر مرل، او را تحت تأثیر قرار نداده است. او با زیرنویسهای روشنگر و بعضاً مفصلی که ارائه کرده، خط و خطوط ذهنی و جانبداری خود را به مخاطب فارسیزبان نشان داده است. حتی تحلیلهایی هم از جانب خود ارائه کرده است. مثلاً در زیرنویس صفحه ۳۰۱ جایی که مشغول توضیح دادن چگونگی شکلگرفتن نیروهای اس.اساست، با لحن تحقیرآمیزی درباره هیتلر و موسولینی مینویسد. هیتلر ایده رنگ نیروهای اس. آ را که پیراهنشان قهوهای بود (پیش از اس. اس) از نیروهای پیراهن سیاه موسولینی در ایتالیا وام گرفت. شاملو در توضیح این ماجرا از این لحن استفاده کرده: «… الگوی پیراهن قهوهییهای همقطار دلقکش موسولینی».
۱-۱ مقدمه مترجم و تحلیلهای شاملو
پیش از شروع متن رمان «مرگ کسب و کار من است» مقدمه خوب و منصفانهای به قلم مترجم درج شده که میتوان روی خودِ این مقدمه، مطلب مجزایی نوشت اما در این مجال، بهطور اجمالی به آن میپردازیم. شاملو با هوشمندی به این مساله اشاره کرده که آمریکاییها و نیروهای پیروز متفقین در جنگ، فرق چندانی با نازیها ندارند چون آنها هم پس از جنگ جهانی دوم مرتکب جنایتهای زیادی شدند. بنابراین نباید با این فرض که آمریکاییها، نازیها را دستگیر و محاکمه کردند، به آنها نمره مثبت و قبولی بدهیم و در واقع همه این کشورهای غربی در زمینه موضوعات انسانی، محکوم هستند. شاملو با اشاره به جلادان آمریکایی که جنایتکاران نازی را اعدام میکردند، این سوال مهم را مطرح میکند: «آیا فاتح یا مغلوب بودن در نفس جنایت تغییری میدهد؟» و پاسخاش هم این است که «در قاموس سیاست همیشه حق با حریف پیروز است.» یعنی بیان دیگری از آن ضربالمثل معروفِ تاریخ را همیشه قوم پیروز مینویسد. نکته مهم دیگری که شاملو به آن اشاره میکند کاربرد این پاسخ است: «کاربرد این قاعده استنثناناپذیر تنها در اردوی فاشیسم نبود، بلکه در اردوی دموکراسی نیز.» و همانطور که میدانیم منظورش این است که مدعیان دموکراسی که دشمن دیکتاتوری نازیها یا کمونیستها بودند، خود بساط دیکتاتوری به راه انداختند.
شاملو با اشاره به جلادان آمریکایی که جنایتکاران نازی را اعدام میکردند، این سوال مهم را مطرح میکند: «آیا فاتح یا مغلوب بودن در نفس جنایت تغییری میدهد؟» و پاسخاش هم این است که «در قاموس سیاست همیشه حق با حریف پیروز است.»
گفتیم که شاملو در پژوهشها و زیرنویسهایش تحلیلهای خود را هم ارائه کرده است. یکی از تحلیلهای انتقادی این مترجم که در مقدمه و با استفاده از ارجاعات و مستندات تاریخی بیان شده، اینچنین است: «هیتلر بهعنوان تشکیلاتدهنده نابغه، نوعی پلیس کشوری ابداع کرد که بیدرنگ در سراسر کشورهایی که مضافالیه دموکراسی را یدک میکشند مورد تقلید قرار گرفت… اردوگاههای تمرکز در سراسر جهان برپا شد. نازیسم بازگشت و اینبار بیوحشت از شکست.» او سپس با اشاره به آمریکایی که در سال ۱۹۴۶ (یک سال پس از جنگ جهانی دوم) در شهر نورنبرگ دادگاه جهانی محاکمه سران نازی را به پا کرد، واقعه انفجار بمب اتمی را توسط همین کشور یادآوری میکند. او در مقدمهاش که در سال ۱۳۵۲ نوشته شده، میگوید: «امروز بعد از ۳۰ سال از آن فاجعه (هیروشیما و ناکازاکی)، حتیدائرهالمعارف لاروس نیز که از تعداد موی دم الاغ ملانصرالدین خبر میدهد، در اینباره بهجز همین مختصر که "بمبی هم بر ناگازاکی افتاد" اشارهای نمیکند.»
مقدمه شاملو این خوبی را دارد که به مخاطب هشدار دهد که هیچکدام از دو طرف دعوا، برحق نبودند. نه نازیهای جنایتکار نه آمریکاییهایی که پس از جنگ جهانی دوم جنایت کردند. او از قاضیان حقبهجانب دادگاه نورنبرگ و انگلستانی میگوید که پرونده جنایتاتش در سراسر مستعمرات بریتانیای کبیر سر به ثریا میزند و از این کنایه درباره بریتانیای کبیر استفاده میکند که آفتاب در پهنه مستعمراتش غروب نمیکرد. یکی از جملات مهم این مترجم در مقدمهاش بر رمان «مرگ کسب و کار من است» مقایسه یکی از افسران جنایتکار نازی (آیشمن) با جنایتکاران اسرائیلی است: «اگر آیشمن را به کیفر جنایت بر دار میباید آویخت، چهچیز عاملان قتلعام دیریاسین را از کیفر معاف میدارد؟» او همچنین در زیرنویسی که در صفحه ۳۳۹ کتاب درباره اتاق گاز و خفهکردن زندانیان آورده، مخاطب را به یاد سلاحهای شیمیایی آمریکا در جنگ با ویتنام انداخته و از لفظ «جنگهای غیرقابل توجیه ویتنام» استفاده میکند.
به فعالبودن شاملو در ترجمه و پژوهشهای مربوط به این کتاب اشاره کردیم. او علاوه بر ارائه تحلیلهایش در انتقاد از سلطهطلبی کشورهایی چون آمریکا؛ در جایی از مقدمه، به نویسنده کتاب هم تاخته و از تیغ انتقاد بینصیبش نگذاشته است. در صفحه ۱۶ این مقدمه میخوانیم: «گویی آقای مرل قصد دارد با مقصر جلوه دادن سردمداران حکومتهایتوتالیتر، جلادان و مأموران اجرایی را از فجایعشان تبرئه کند.»
به هرحال رویکردی که شاملو در ترجمه این رمان مهمِ ادبیات جنگ داشته، باعث میشود مخاطب فارسیزبان، بهطور کامل تحتتأثیر قلم روبر مرل قرار نگیرد و نازیها را تنها جنایتکاران دنیا نداند که دست به کشتار جمعی انسانها زدند و مستحق مجازات بودند.
۱-۲ زبان ترجمه
ترجمه شاملو از کتاب «مرگ کسب و کار من است» ترجمهای روان و منطبقشده با فرهنگ واژگان فارسی است. او دربازگردانیاش از واژهها و اصطلاحات فارسی و متداول استفاده کرده که در برقراری ارتباط مخاطب با کتاب، کمک شایانی کردهاند. البته زبان و واژگان متداولی که شاملو از آن استفاده کرده، مربوط به سالهای دهه ۱۳۵۰ هستند که برخی از آنها هنوز هم در روزگار کنونی مورد استفاده مردم قرار میگیرند. او همچنین رسمالخط قدیمی مربوط به آن دوره را در ترجمهاش به کار گرفته است. مثلاً بهجای واژه «کمک» از «کومک» بهره برده یا از واژه «تیراندازهای نخبه» بهجای تکتیرانداز استفاده کرده است.
در ادامه به برخی از این واژهها و اصطلاحات اشاره میکنیم:
«ناگهان اتاق از زیادی تعداد آدمها و سروصدایی که راه انداختند بازار شام شد!»، «از نو صحبت کرک انداخت.»، «قلیچ را بهشان زد!» (یعنی فریبشان داد و دستشان را گذاشت در پوست گردو)، یا در جای دیگر «دست و بال افرادمان را میگذاریم تو خمیر!»، «گئورگ سهگرهش را به هم کشید.» (یعنی اخم کرد؛ چیزی که امروز با عنوان «سهگرمههایش را در هم کشید» میشنویم) و یا «خرج جا و خوراک خواهرهایت را "اوستابرسان" کنیم».
همانطور که اشاره شد، شاملو کار ترجمه این کتاب را صرفاً بازگردانی فرانسه به فارسی داستان ندیده و با زیرنویسهایش ذهن مخاطب فارسیزبان را درباره برخی کنایهها یا استعارهها روشن کرده است. نمونه بارزش، زیرنویس صفحه ۳۷۵ است: «اروپاییهای خرافاتی معتقدند با یک شعله نباید سه سیگار را روشن کرد، زیرا نفر سوم میمیرد.»
۲- واقعیتها و درسهای تاریخ
همانطور که در ادامه این مطلب و هنگام پرداختن به بحث شخصیتپردازی اشاره میکنیم، روبر مرل داستان «مرگ کسب و کار من است» را با تلفیق واقعیات مستند و بخشیهای از تخیل خودش نوشته است. اما در بخش «درسهای تاریخ» این نوشتار سعی داریم به مستندات تاریخی مهمی بپردازیم که آلمانِ حاضر در رمان پیش رو، با آنها دستبهگریبان بوده و ظاهراً امروز بهدلیل اینکه خیلی دور به نظر میرسند، فراموش شدهاند.
علاوه بر بخشی از تاریخ جنگ جهانی دوم، یعنی اردوگاههای مرگ نازیها بهویژه آشوویتس، روبر مرل بخشی از تاریخ جنگ جهانی اول را هم در رمانش روایت کرده است. او از دید رودلف لانگ و از خلال حضورش در جبهه جنگ، به استعمارگری انگلستان و همکاری اعراب با بریتانیا در جنگ اول اشاره میکند. دید و دشمنی ترکها نسبت به اعراب هم در این میان روایت میشود. مرل جمله مهمی را از زبان یکی از رزمندگان ترک در جبهه آلمانیها که نقش مترجم را دارد و علیه اعراب و انگلستان میجنگد، بیان کرده است. این شخصیت که سلیمان نام دارد، میگوید: «بعد از جنگ، ما به کلی عربها را حذف خواهیم کرد. درست به همان شکلی که رعایای ارمنیمان را حذف کردیم.» جالب است که در یک مقایسه تطبیقی میتوان این دیدگاه را به آلمانیهای نازی در جنگ جهانی دوم تعمیم داد. یعنی همانطور که در جنگ اول، ترکها (عثمانیها) در پی حذف اعراب بودند و بسیاری از مردم ارمنستان را هم با نسلکشی از بین بردند، نازیها در جنگ دوم در پی نسلکشی یهودیان بودند. یکی دیگر از جملات شخصیت سلیمان در سطرهای بعدی چنین است: «در ترکیه، برای عربها و ترکها با هم، جا نیست.»
در این نوشتار به مساله مشکوکبودن ارتباط جنایتهای نازیها علیه یهودیان و تشکیل دولت یهودی اسرائیل نمیپردازیم چون این موضوع، مطلب مستقل دیگری طلب میکند.
میدانیم که هیتلر از گرانی، بدبختی و نکبتِ آلمان شکستخورده از جنگ جهانی اول و شرایط آن دوران نهایت استفاده را برای همراهکردن تودههای مردم کشورش کرد و توانست قدرت حزب مردمی ناسیوسیال سوسیالیست آلمان یعنی همان حزب نازی را به دست بگیرد. این حزب در ابتدا ساختار، ظاهر و هراسانگیزیای که امروز از آن سراغ داریم، نداشت. پلیس گشتاپو یا نیروهای مخوف اس.اس بعد از چندسال تشکیل شده و به خدمت نازیها درآمدند. یکی از نکات مثبت مطالعه کتاب «مرگ کسب و کار من است» و زیرنویسهایش (به مدد مترجم اثر) آشنایی مخاطب عام با تاریخ جنگهای اول و دوم جهانی است. در سالهای پس از جنگ اول و پیش از شروع جنگ جهانی دوم، آلمان شکستخورده خلعسلاح شده و در اختیار قدرتهای اروپایی چون انگلستان و فرانسه بود. در برههای هم، چون انگلستان برای برانداختن حکومت جدید انقلابی شوروی نیازمند نیرو بود، آلمانیها را با نام «افواج آزاد» تجهیز کرد؛ با سرمایه و سلاحهای خودش.
به اینترتیب آلمانیها پیش از شروع جنگ جهانی دوم، از طرف انگلیسیها به مقابله با بلشویکها فرستاده شدند؛ زمانیکه هنوز ارتش سرخ به وجود نیامده بود. در داستان «مرگ کسب و کار من است» رودلف لانگ یا همان رودلف هس واقعی بهعنوان یکی از نیروهای «افواج آزاد» به جنگ نیروهای شوروی میرود و هنگامی که یونیفرم مربوط به افواج آزاد را به تن میکند، جمله مهمی دارد که شاید بهتر باشد آن را در بخش شخصیتپردازی بررسی کنیم اما ناچارا اینجا به آن میپردازیم: «اونیفورمم را نگاه کردم و این احساس بم دست داد که دوباره به زندگی برگشتهام.»
کشور آلمان و قوم ژرمن تاریخ پرفراز و نشیب و خونوخونریزی زیادی دارد. در بخشی از رمان «مرگ کسب و کار من است» هم که به قلم یک فرانسوی نوشته شده، به این مساله اشارهای تلویحی میشود؛ زمانی که رودلف لانگ بهعنوان یکی از نیروهای افواج آزاد به جنگ روسها رفته و یکی از همرزمانش میگوید: «آلمان حقیقی در وایمار نیست؛ هرجا که مردان آلمان به جنگیدن ادامه میدهند، آلمان آنجاست.» وایمار، همان جمهوری آلمان است.
بههرحال با خواندن این جمله، این فکر به ذهن مخاطب متبادر میشود که گویی سرنوشت مردم آلمان از آن اقوام وحشی تا قرن بیستم، فقط جنگ و جنگیدن بوده است. یکی دیگر از مستندات مهم تاریخی که در رمان «مرگ کسب و کار من است»به آن پرداخته میشود، ماجرای اعتصاب معدنچیهای رور (ruhr) است که روبر مرل در مقام نویسنده، این حادثه را از زبان رودلف لانگ اینچنین روایت میکند: «معدنچیهای رور به تحریک جهودها و اسپارتاکیستها دست به اعتصاب زدند، اعتصاب به صورت قیام درآمد، و ما را مامور کردند قیام را سرکوب کنیم…»
همانطور که میبینیم، آلمان آن روزها، یعنی روزگاری که هیتلر هنوز قدرت را به دست نگرفته بود، آلمانی سرخورده و همچنین، توسری خورده بوده که اروپاییهای پیروز از جنگ اول برای اهداف خود از او نهایت سوءاستفاده را میکردند و در واقع تبدیل به یکی از مستعمرات آنها شده بود. بنابراین از زاویه دید مردم آن روز آلمان، هیتلر نجاتدهنده و بازگرداننده عزت و شرف مردم آلمان بوده است. توصیف نکبتی که مردم آلمانِ آن روزگار در آن دست و پا میزدند، از زبان شخصیت زن صاحبخانه شرادر (همرزم رودلف لانگ)، اینچنین بیان میشود. این زن که از شدت بدبختی شراب خورده، در حالت مستی (و راستی) قرار است تصویر حقیقی آلمان را در آن دوره نشان دهد و میگوید: «آلمان کاپوت شده، همهچیز کاپوت شده، دین و ایمان هم کاپوت شده، دیگر اخلاقی باقی نمانده، و مارک هشت مناش نه شاهی است.»
آنزمان، محصول زغال آلمان، کاملاً در اختیار فرانسه بود. در نتیجه کارگران دست به اعتصابهای سخت زدند. نتیجه مجموع این شرایط هم باعث شد دلار آمریکا که ابتدای سال ۱۹۲۳، ۷ هزار مارک بود، طی ۱۰ ماه، به ۱۴ میلیارد و تا ۲ ماه بعد به چندهزار میلیارد مارک آلمان رسید.
درباره عبرتبخش بودن تاریخ و چرخیدن چرخ روزگار، بد نیست اشارهای هم به وضعیت اقتصادی آلمان در آن دوره کنیم؛ آلمانی که امروز اولین یا دومین قدرت اقتصادی اروپاست. در بخشهایی از رمان «مرگ کسب و کار من است» که مربوط به سالهای پیش از شروع جنگ جهانی دوم هستند، جملات زیادی درباره بیکاری و بیغذایی مردم و همان نکبتی که به آن اشاره کردیم، وجود دارد. رودلف لانگ یا همان رودلف هس واقعی در این برهه، به کارگری مشغول است. یکی از جملاتی که در این برهه تاریخی زندگی هس از زبان شخصیت معادلش در داستان بیان میشود، به این ترتیب است: «آفتابی که به بیلم میتابید کلک بود، ماسه کلک بود، بتونریز کلک بود.
همهچیز دروغکی بود و پشت این دروغها مفهومی بیرحم و خشن وجود داشت.» یا در روایت وضعیت زندگی و معیشت مردم آلمان آن شرایط به چنین جملهای برمیخوریم: «اگر قیمت مارک از آنکه بود پائینتر نیاید....» این جملات مربوط به روایت شخصیت لانگ از سال ۱۹۲۲ است. او در میان نکبت و اوضاع نابهسامان زندگی و دیدن بیچارگی مردم آلمان، گاهی صدای پدرش را هم مانند یک هاتف درونی میشنود. (به مساله شخصیت پدر خواهیم پرداخت.) در سال ۱۹۲۳ بهای هر حلقه لاستیک مستعمل اتومبیل ۴۶۰ میلیارد مارک کاغذی بوده است. شاملو در زیرنویسی که در این بخش از صفحات کتاب آورده به این واقعیت اشاره میکند که «حزب هیتلر به خوبی از این وضع استفاده کرد.» این مترجم همچنین اشاره میکند که فرانسه در آن روزگار، کاری با آلمان کرد که اقتصاد آلمان بهکل ناکارآمد شده و خوابید. چون آنزمان، محصول زغال آلمان، کاملاً در اختیار فرانسه بود. در نتیجه کارگران دست به اعتصابهای سخت زدند. نتیجه مجموع این شرایط هم باعث شد دلار آمریکا که ابتدای سال ۱۹۲۳، ۷ هزار مارک بود، طی ۱۰ ماه، به ۱۴ میلیارد و تا ۲ ماه بعد به چندهزار میلیارد مارک آلمان رسید.
روبر مرل از نارضایتیهای واقعی مردم آلمان از آن شرایط که موجب گرویدن گروهگروهشان به حزب ناسیونال سوسیالیست میشد، در صفحه ۲۲۵ رمان «مرگ کسب و کار من است» این استفاده را کرده که گرویدن رودلف لانگ را هم به حزب نشان دهد. این کارگر دونپایه (اما سرسخت، جدی و وظیفهشناس) از طریق جمعیتهای کارگری به حزب نازی پیوست و ترقی کرد. او که در ادامه از طرف یکی از افسران بلندپایه نازی به مسئولیت رسیدگی به یک مزرعه گماشته میشود، درباره پیدا کردن کار در آلمان آن روز و وابستگیهای مافیایی قدرت برای ادامه زندگی چنین میگوید: «پیداکردن کار در آلمان آن روزگار تقریباً امری ناممکن بود و خودم بهتر از هرکسی میدانستم که اگر فرد مبارزی نبودم که وفاداریش مشهور خاص و عام باشد، محال بود حزب مرا به فون یهزریس بسپارد.»
در صفحه ۲۳۲ که لانگ عضو حزب میشود، مشغول توصیف افراد جوان حزب است و در فرازی که غریو قدرتمند «هایل هیتلر» شان را توصیف میکند، میگوید: «غریوشان با قدرتی تمام در سینه من طنین انداخت. آرامش عمیقی احساس کردم. راهم را پیدا کرده بودم و اکنون راست و روشن پیش پایم بود.» به اینترتیب است که مخاطب این رمان متوجه میشود که عضویت بیشتر مردم آلمان در آنسالها در حزب نازی چه پیشینهای داشته و برای رفع کدام نیازها و احتیاجات بوده است. حالا رودلف لانگ کارگر، روایت شور و شوقش برای خدمتگزاری در حزب را اینگونه روایت میکند: «شب به مجردی که کارگاه را ترک میکردم به عجله اونیفورمم را میپوشیدم و خودم را به مرکز اشتورم (واحدهای ضربتی گروه اس. آ) میرساندم و زندگی واقعیم شروع میشد. مبارزه با کمونیستها تعطیلبردار نبود.» (صفحه ۲۲۴)
ترس و وحشتی که سردامداران حزب نازی از کمونیستها یا نژادهای اسلاو و یهود، در دل مردمشان میانداختند، مخاطبِ کتابهای تاریخی و البته رمان «مرگ کسب و کار من است» را به یاد هراسی میاندازد که این روزها آمریکاییها از مسلمانان در دل مردمشان انداخته و تقویتاش میکنند. ظاهراً چنین سیاستی همیشه در طول تاریخ کارآمد بوده است. بههرحال رودلف لانگ به عضویت حزب نازی درمیآید و روزنامه ارگان حزب را مطالعه میکند که در بخش شخصیتپردازی به آن خواهیم پرداخت. اما شاملو در یکی از زیرنویسهای خوب کتاب که ناظر به حقایق تاریخی هستند، به همان مساله مشکوکی اشاره کرده که نشان از فتنهافکنی و نقشههای شوم قدرتهای سلطهطلب (در راسشان آمریکا) برای برهمزدن نظم اجتماعی و برپایی همهمه سیاسی دارد: «حزب نازی به کومک وابسته نظامی سفارت آمریکا در برلن که برای دارودسته اوباش نازی بانی خیر میشد و کارخانهچیها و بانکداران خرپول را تبلیغ میکرد که به هیتلر به عنوان بانی یک نهضت تودهای که سواد مطابق با اصل موسولینی است _ کومکهای مالی کنند…»
۳- ورود به نقد کتاب «مرگ کسب و کار من است»
با توجه به اینکه رمان «مرگ کسب و کار من است» یک کتاب شخصیتمحور است، نقد آن حول محور تشریح و بررسی شخصیت اصلی و دیگر شخصیتهای مهماش شکل میگیرد. بنابراین در قدم اول این بخش، شخصیت اصلی داستان یعنی رودلف لانگ را تشریح میکنیم و سپس به تشریح یکی از شخصیتهای مهم داستان یعنی هاینریش هیملر میپردازیم. قدم سوم هم بررسی دید و نظرگاهی مبنی بر «آلمانی خوب بودن» است که در شکلگیری این دو شخصیت تاثیر زیادی داشته و همچنین خیلی از مردم جهان را در دوران جنگ جهانی دوم، به کشتن داده است.
۳-۱ شخصیتپردازی رودلف لانگ
در زمینه شخصیتپردازی در رمان «مرگ کسب و کار من است»، در وهله اول، باید به ابزار و امکاناتی که نویسنده از آنها بهره برده توجه کنیم. این ابزارها، هم ساختاری و هم محتوایی هستند. در زمینه ساختار و زبان، یکی از موارد مهمی که شاملو هم دربارهاش تذکر داده، استفاده از ویرگول در متن داستان است. ویرگولها نشانه مکث و توقفهایی هستند که رودلف پیش از بیان سخنانش دارد. بنابراین برای درک بهتر حال و هوا و فضایی که داستان در آن پیش میرود، باید به ویرگولها توجه کرده و سرسری از کنارشان نگذریم. جملهبندیها، توصیفات و عباراتی که روبر مرل از زبان شخصیت رودلف لانگ به کار برده، بیانگر شخصیت و درونیات او هستند که در ادامه بهطور مفصل به آنها میپردازیم.
بخشهایی ابتدایی رمان که مربوط به کودکی و جوانی رودلف لانگ هستند، همواره دربردارند یک حس گناه و مواخذه شخصی هستند که از جانب شخصیت پدرِ لانگ به او و ذهنیاتش تزریق شدهاند. از همان صفحات ابتدایی مثل صفحه ۲۶، میتوان این مواخذه و ملامت را مشاهده کرد: «مثل همیشه حس میکردم دعایم بیش از آنکه به درگاه خدا باشد، خطاب به اوست.» از همین کودکی، ظاهراً یک جای کار رودولف میلنگد؛ دعاهایش مستجاب نمیشود و حس میکند دعا و مناجاتی که خوانده، دعا به معنای واقعی کلمه نبوده است. در اینزمینه، نباید نقش پدر وسواسی و متعصب رودلف را نادیده گرفت. او که ظاهراً در گذشته در شهر پاریس گناهی مرتکب شده، برای توبه تصمیم گرفته بار گناهان پسرش را به گردن بگیرد و متقابلاً توقع دارد پسرش نیز گناه نکند.
شخصیت پدر در صفحه ۲۹، جایی که دارد مانند دیگر مواقع، رودلف را نصیحت و موعظه میکند، میگوید: «پاریس، رودلف، پایتخت همه معصیتهاست!» در صفحه ۳۰ هم مطالبی میگوید که برگرفته از باور متعصبانه کاتولیکی و پذیرش بار گناه بشر است: «رودلف از وقتی تو به سنی رسیدهای، که مرتکب گناه، بشوی، من، گناهانت را یکییکی، به گردن گرفتهام.» پدر به رودلف با عتاب و تندی میگوید: «حق این را نداری که… میفهمی؟ "حق" نداری _ حق! _ که گناه، بکنی.» (صفحه ۳۱) طبیعی است که چنین باور جزماندیشانهای در نهایت به کنارگذاشتن کامل قید و بندهایی از این دست منجر خواهد شد و نویسنده کتاب «مرگ کسب و کار من است» هم به خوبی به آن توجه و از آن، بهرهبرداری کرده است.
مستراحی خانه کودکی و پدری رودلف، چراغ ندارد. یعنی پدر برایش چراغ نگذاشته و روی دیوار مستراح هم تصویر چهرهای کریه و وحشتاک را نصب کرده است. این چهره ابلیس است و روایت رودلف را از مواجهه با آن، در صفحه ۳۵ چنین میخوانیم: «عرق رو مهره پشتام راه افتاد. تو دلام گفتم: "یک نقاشی که بیشتر نیست. نقاشی هم که ترس ندارد! " و سرم را بلند کردم. ابلیس، صاف تو چشمهایم زل زد و لبهای نانجیباش بنا کرد به خندیدن.» (صفحه ۳۵). در همان صفحات مربوط به کودکی اشاره میشود که این ابلیس شبیه یهودیها بود. بنابراین نویسنده برای مساله شکلگیری باور ضدجهودی شخصیت ردولف لانگ (ردولف هس واقعی) در فصلهای بعدی، مقدمهچینی کرده است که به آن خواهیم پرداخت. یکی از بهرهبرداریهای ساختاری نویسنده از زبان و واژهها، که میتوانیم بهعنوان نمونه بارز از آن یاد کنیم، تشبیه صدای پدر به صدای شلاق است.
رودلف لانگ از دوران بچگی با وجدانش درگیر است. پدر روحانی و اعترافشنوی مدرسه، او را کلکباز یکوجبی خطاب میکند. چون خواسته با اعتراف نزد پدر، وجدانش را آسوده کند و از طرفی از زیر تنبیه هم فرار کند: «کلکباز یکوجبی! پس به این ترتیب حقهای سوار کردی که، هم وجدانت را آسوده کنی هم از زیر تنبیه در بروی!» (صفحه ۴۷). علاوه بر درگیری با وجدان (که البته رودلف از دوره جوانی به بعد، این درگیری را کنار میگذارد و تبدیل به یکی از بزرگترین آدمکشهای جهان میشود) این شخصیت، مولفه بسیار مهم دیگری دارد که نویسنده کتاب در طول رمان بسیار از آن استفاده کرده است: تنهایی. نمونه بارز این مولفه در فصل کودکی رودلف در صفحه ۷۱ خود را نشان میدهد؛ جایی که پس از دردسر مشترک به همکلاسیاش میگوید: «نه. از تو دلخور نیستم. (واضافه کردم که:) _ اصلاً با هیچکس نمیخواهم حرف بزنم.» در همین مقطع کودکی است که رودلف پس از گمان اشتباهش به پدر روحانی که اعترافش را برای دیگران (یعنی پدرِ رودلف) فاش کرده، ایمانش را از دست میدهد. یعنی بشکه باروت سختگیریهای متعصبانه پدر رودلف با چاشنیِ خیانت کشیش (که البته در واقع خیانت نکرده و رودلف این اشتباهش را بعداً متوجه میشود) منفجر میشود و از ایمان رودلف چیزی باقی نمیماند. در همان صفحه ۷۱ میخوانیم: «ایمانم را از دست داده بودم و حسابی هم از دست داده بودم.»
خیانت هم یکی از مفاهیم محوری در رمان «مرگ کسب و کار من است» است. در فصول ابتدایی و مربوط به کودکی رودلف، صحنهای وجود دارد که پدرش پس از اطلاع از دستگلی که در مدرسه به آب داده و موجب شکستن پای همکلاسیاش شده، اهل خانه را در بیوقتی شب از خواب بیدار کرده و همه را به آشپزخانه فرامیخواند تا دستهجمعی دعا و توبه کنند. او به زور از رودلف میخواهد که به کار بدش اعتراف کند. اما رودلف توانایی انجام این کار را ندارد: «من دهن وا کردم اما کمترین صدایی ازم درنیامد. ابلیس همه وجودم را تسخیر کرده بود.» فشارهای پدر باعث میشود که رودلف ناخواسته ماوقع را تعریف کند. نویسنده در این فراز، درون متلاطم کودک حیران را بهخوبی توصیف کرده و در نهایت به جایی میرسد که رودلف صدای خودش را با گوشهایش میشنود: «یک لحظه بعد من در نهایت حیرت صدای خودم را شنیدم که گفت: _ اعتراف کرده بودم.» (یعنی نزد کشیش اعتراف کرده بودم.) خیانت عاملی است که بازدارندگیاش برای رودلف باعث میشود در بزرگسالی به همه فرمانهای هاینریش هیملر گردن نهد و در پایان جنگ هم با شنیدن خبر خودکشی او (هیملر) خشمگین شود. (به این مساله خواهیم پرداخت) اما در همین فصل کودکی، رودلف لفظ خیانکار را درباره پدر روحانی به کار میبرد. «فکر کردم این یک خیانتکار است! _ و کینه دیوانهواری جانم را پر کرد.» (صفحه ۶۸). نکته مهم درباره وابستگی خانوادگی رودلفِ کودک این است که در خانه به هیچکس وابسته نیست جز پیشخدمتی به نام ماریا. یعنی در مواجهه با پدر ترسناکش، به مادر یا خواهرهایش پناه نمیبرد و تنها پناهگاهش، ماریا است که او هم با دیدن شرایط خانه لانگ، آنجا را ترک میکند و این یک خیانت دیگر است. «پس ماریا هم مرا به امان خدا گذاشته بود.» (صفحه ۶۴) میزان وابستگی رودلف به مادرش که نقش فعال و تاثیرگذاری در خانه ندارد، بهمیزانی است که وقتی راهش را میکشد و میرود (یعنی رودلف را در اتاقش تنها میگذارد) رودلف احساس خوشبختی میکند. بنابراین توجه داریم که مفهوم خیانت چندین و چندبار در بزنگاههای رمان «مرگ کسب و کار من است» خود را به مخاطب نشان میدهد.
از بزنگاههای کتاب صحبت کردیم. بزنگاهها در برخی موارد، همان نقاط عطف شخصیتی رودلف لانگ هستند. از جمله نمونههای این نقاط عطف که در کودکی رودلف رخ میدهد، کمرنگشدن و در نهایت از بین رفتن ایمان مسیحی است. او که هر روز خود را موظف میدانسته ساعت ۵ صبح از خواب برخاسته و به مراسم نماز برود، پس از مرگ پدر التزام به این کار را غیرضروری میبیند، بیانگیزه شده و در نهایت به این باور میرسد که اگر صبحها ساعت ۷ هم از خواب بیدار شود و نماز صبحگاهی را از زندگیاش قلم بگیرد، اتفاق خاصی نخواهد افتاد. بنابراین به مادر و خواهرهای ناباورش میگوید که دیگر به مراسم نماز نمیرود. البته این تغییر و چرخش شخصیتی، کاملاً غیرمستقیم، بهنرمی و در خلال صفحات مختلف کتاب انجام میشود و در این زمینه نمیتوان نقش قلم روبر مرل را انکار کرد. بنابراین به این مساله هم توجه داریم که ایمان رودلف لانگ در داستان «مرگ کسب و کار من است» ناشی از فشارهای پدرش بوده نه باور قلبی. بنابراین او هیچوقت مزه ایمان واقعی به مسیحیت را نچشیده است. بد نیست به این مساله هم توجه کنیم که آموزههای دوران کودکی هاینریش هیملر هم در کودکی کاتولیک متعصبانه بوده است.
تاثیر شخصیت پدر در طول رمان، چندین باردر معرض توجه مخاطب قرار میگیرد. تاثیری که شخصیتهای دیگر روی رودلف لانگ میگذارند، به واسطه شباهتی است که صدا یا نگاه و یا رفتارشان با پدر رودلف دارد. یک نمونه از این شخصیتها کارگری است که در روزگار جوانی و کارگری رودلف، از او بزرگتر است و مانع خودکشیاش میشود (در بخش پایانی این نوشتار به عقاید این شخصیت خواهیم پرداخت.) خلاصه کلام آنکه پس از آنکه مرد کارگر از قصد و نیت رودلف برای خودکشی آگاه میشود، طوری به او نگاه میکند که رودلف در روایتش از داستان میگوید: «درست پنداری پدرم بود که نگاهم میکرد. هر دو دستم را زیر صندلیم بردم و زانوهایم را بههم فشردم و با نگرانی بهخودم گفتم نکند یکهو شروع به لرزیدن کنم!» (صفحه ۲۰۵)
یکی از مولفههای شخصیتپردازی مهم رودلف لانگ در این کتاب که روبر مرل ساخته (و البته نمیدانیم ریشه در واقعیت دارد یا نه) این است که رودلف اگر کاری نداشته یا نمیداند چهکار باید بکند، کفشهایش را واکس میزند. این رفتار را در بزرگسالی و زمان فرماندهی اردوگاه آشوویس هم، از این شخصیت میبینیم که به جای خود به آن خواهیم پرداخت. او در گذر از نوجوانی به جوانی، به جنگ جهانی اول میرود و با فضای سربازخانه و نظامیان و ارتشیها آشنا میشود. یکی از جملات مهمش هم در این دوره از زندگی که شخصیتاش را برای خواننده کتاب آشکار میکند، در صفحه ۹۸ آمده است؛ جایی که به سربازخانه اشاره دارد: «دلم میخواست امکان داشت که زندهگی آدم هم همینجوری حرکت به حرکت قابل تفکیک باشد.» سرد و سنگیبودن رودلف لانگ از جمله موارد مشهودی است که روبر مرل سعی کرده در نگارش رمان «مرگ کسب و کار من است» به مخاطب نشان دهد.
یعنی مولفهای است که نویسنده اصرار داشته مرتب آن را پیش چشم خواننده کتاب گذاشته و به رخ مخاطبش بکشد؛ چه در دروان کودکی این شخصیت، چه زمانی بزرگسالی و ارتکاب جنایتها؛ و چه در نوجوانی زمانیکه در ارتش خدمت میکند و جناب سروانی که برایش حکم الگو و بزرگتر را داشته، کشته میشود. اما مرگ این شخصیت مهم رودلف را غمگین نمیکند و روایت این مساله، خواسته روبر مرل است: «من ریت مایستر گونتر را میپرسیدم. به لطف او بود که توانسته بودم وارد ارتش شوم. و آن روز و روزهای بعد از آن، از اینکه مرگش چندان اثری درم نکرد سخت متعجب بودم.» (صفحه ۱۲۹) اشاره کوتاه آنکه، شخصیت ریت مایستر گونتر که مردی بیدین و آلمانپرست است، تاثیر زیادی روی بیدینشدن رودلف دارد. در جای دیگری هم که مربوط به وقایع و اتفاقات بین دو جنگ جهانی است، همسنگر رودلف به نام شرادر کشته میشود و واکنش احساسی او چنین است: «اما با همه اینها از اینکه دیگر او را کنار خود نداشتم چندان رنجی نمیبردم.» (صفحه ۱۸۲)
از جمله موارد بیگانهبودن شخصیت رودلف لانگ از اطرافیانش و البته منزویبودن خودش، مربوط به جایی است که از جبهه جنگ جهانی اول به خانه برمیگردد و خواهرهایش را میبیند. هوشمندی نویسنده در اینزمینه، در روایت و تعریف این مساله خود را نشان میدهد که رودلف نمیتواند خواهرهایش را از یکدیگر تشخیص دهد: «نشستم و خواهرهایم را نگاه کردم. آنها همیشه یک خرده شبیه هم بودند، و حالا دیگر برای من تشخیصشان از هم به کلی ناممکن بود.» (صفحه ۱۳۷) در فرازهایی که رودلف از جنگ اول برگشته و نزد زنعمویش (همسر عموی الواتاش) میرود، زن ژاکت کهنه عمو را به او میبخشد. توجه داریم که زنعمو شخصیت مهربانی نیست و از زندگی و شخصیت لاابالی عمو هم متنفر بوده است. شخصیت عاصی و بیچارهای مثل همه مردم آلمان آن روزگار دارد. یکی از جملات مهمی که باید در جمعبندی کتاب و شخصیتپردازی رودلف در نظر آورد، مربوط به همان بخشی است که ژاکت را میگیرد و خانه عمو را ترک میکند. این جمله مروری بر کارهایی است که رودلف تا اینجای داستان انجام داده است: «همه گناهها گردن خودم بود.» این جمله زمانی بیان میشود که رودلف هنوز در سالهای نوجوانی و جوانی است و ارتباطش با گذشته و کودکی کاتولیکیاش، بهطور کامل قطع نشده است.
به کاریکاتوری اشاره میشود که رودلف در روزنامه حزب نازی مشاهده میکند. در این کاریکاتور، رودولف «جهود بینالمللی» را در حال «خفهکردن آلمان» میبیند. (البته ظاهراً این کابوس نازیها پس از جنگ جهانی دوم تعبیر شد!) او در آن کاریکاتور، شمایل جهود را همان صورت ابلیسی میبیند که پدرش در مستراح خانه نصب کرده بود.
مولفه دیگری که نویسنده کتاب در شخصیتپردازی رودلف به آن پرداخته، چگونگی شکلگیری باور ضدجهود در اوست. با مقدمهچینیهایی که از روایت دوران کودکی این شخصیت انجام میشود، در صفحه ۲۱۰ به جایی میرسیم که این مساله بهطور صریح مطرح میشود؛ به اینترتیب که به کاریکاتوری اشاره میشود که رودلف در روزنامه حزب نازی مشاهده میکند. در این کاریکاتور، رودولف «جهود بینالمللی» را در حال «خفهکردن آلمان» میبیند. (البته ظاهراً این کابوس نازیها پس از جنگ جهانی دوم تعبیر شد!) او در آن کاریکاتور، شمایل جهود را همان صورت ابلیسی میبیند که پدرش در مستراح خانه نصب کرده بود: «آن چشمهای غدهدار، آن دماغ دراز خمیده، آن گونههای شل و ول، آن خطوط بدخواه سرشار از نفرت را شناختم.» دیدن این تصویر باعث میشود که رودولف در روایت اولشخصاش بگوید «نوری خیرهکننده به دلم تابید. همه چیز را تا تهش خواندم: خودش بود. غریزه دوران کودکیام فریبم نداده بود.حق داشتم ازش نفرت کنم. تنها اشتباهم این بود که بنا به عقیده کشیشها باور کرده بودم که او شبحی نامریی است و جز با ورد و دعا، جز با ناله و زرنجه یا خیرات و مبرات نمیشود بهاش غالب شد.» انتهای همین پاراگراف است که نور تابیده شده به دل رودلف این باور را در او شکل میدهد: «شیطان، شیطان نبود، جهود بود.» پس باور و ترس کودکیهایش با ترس و اضطرابی که نازیها از جهودها دارند، قرابت و نزدیکی دارد.
بد نیست به کلیت کاری که روبر مرل در امر شخصیتپردازی رودولف لانگ انجام داده توجه کرده و مروری کوتاه بر آن داشته باشیم؛ یعنی کاری که از ابتدا تا انتهای رمان انجام داده است: رودولف از کودکی با شیطان و ابلیس روبروست، برای انجام فرایض دینی مسیحی وسواس دارد، با فشارهایی که پدرش به او میآورد، از دین و دیانت فاصله گرفته و در ۲۲ سالگی از کلیسا استعفا میدهد، در تنفر از جهودها به قطعیت میرسد و سپس به عضویت حزب نازی در میآید، با ترقی و رشدی هم که در حزب دارد، به فرماندهی اردوگاه آشوویس درمیآید، در نهایت هم فرماندهی و سرکشی کل اردوگاههای مرگ نازی به او سپرده میشود. پایان این راه هم که مشخص است؛ دستگیری و محاکمه پس از پایان جنگ جهانی دوم، و نهایتاً اعدام.
شخصیت رودلف لانگای که روبر مرل در داستانش خلق کرده، پیچیدگیهای خاص خود را دارد؛ در عین سنگی و بیاحساسبودن، بهشدت وظیفهشناس است و این وظیفهشناسی هم از جمله مولفههایی است که از ابتدا تا انتهای کتاب خود را نشان میدهد. تعبیری که مرل در اینباره از زبان یکی از شخصیتهای گذری رمان مطرح میکند، «خطرناکبودن به علت شرافتمند بودن» است. لانگ که در جریان فعالیت در نیروی «افواج آزاد» در ترور یک فرانسوی ضدآلمانی دست داشته، محکوم به ۱۰ سال زندان میشود. وقتی قرار است از زندان آزاد شود، افسر رئیس از او سوالی میپرسد که کوتاه شده این مکالمه در صفحه ۲۳۹ کتاب به اینترتیب است: «لانگ، کشتن دشمن وطن شرعا مجاز است؟ - مسلماً، هر دیرکتور.» در پایان این مکالمه مدیر نتیجه میگیرد: «لانگ! شما آدم خطرناکی هستید.» و از لانگ میپرسد علت را میداند؟ لانگ پاسخ منفی میدهد و توضیح مدیر، این جملات است: «چون شرافتمندید! آدمهای شرافتمند همه از دم خطرناکند.»
در مقطعی از رمان که هنوز جنگ جهانی شروع نشده، لانگ به دستور سرهنگی مقتدر و دیکتاتور به مدیریت یک مزرعه منصوب میشود. سرهنگ پس از مدتی از لانگ میخواهد با دختر یکی از کشاورزان ازدواج کند اما لانگ از مزاج سرد و عدم تمایلش به جنس زن میگوید. جملات و دیالوگهایی که در این بخش از رمان مطرح میشوند، نشان دیگری از روح سرد و سنگی رودلف لانگ دارند. «گناه از خودم نیست اگر زیاد گرم مزاج نیستم.» سرهنگ مرتب کوتاه میآید و درباره آباد کردن مزرعه، ازدواج، تشیل خانواده و بهدنیا آوردن چند بچه قدونیمقدر برای لانگ سخنرانی میکند و جان کلامش هم این است: «وطن هم از تو جز این هیچ توقعی ندارد!» و چندسطر بعدتر «هر آلمانی خوبی وظیفهاش این است که تخم و ترکه پس بیندازد، دومیش هم اینکه تو هر مزرعهیی صددرصد وجود یک زن لازم است!» سرهنگ با بازارگرمی و تشویق لانگ میگوید: «شما دوتا، جفتتان آلمانیهای خوبی هستید و آلمانیهای خوبی هم به وجود میآرید. فقط این مطرح است! همین مقدار اسلاو کثافتی که تو پومرانی هست بس است!»
سرهنگ که سرسختی لانگ را در پذیرش امر ازدواج میبیند، به این رویکرد متوسل میشود که بگوید «این یک فرمان است.» روایت اولشخص لانگ درباره زمانی که سرهنگ از این جملات استفاده میکند، چنین است: «برگشت و نگاه تندی به من کرد: آن چشمها چشمهای پدرم بود.» (ص ۲۶۴) با توجه به تکرار این مساله یعنی نگاه پدر در نقاط مختلف داستان، ظاهراً تنها نگاه یا صداهایی که لانگ از آنها فرمانپذیری دارد، نمونههایی هستند که شبیه پدرش باشند. در این زمینه در بخش مربوط به شخصیتپردازی هاینریش هیملر مطالبی خواهیم گفت. بههرحال لانگ از طریق مزرعهداری به جنبش سیاسی کشاورزان «بوند در آتامانن» (و خون، خاک و شمشیر) کشیده میشود که در زمینه تجدید و اصلاح کشاوری آلمان فعالیت میکرد. جالب است که کشاورزی، عاملی برای پیشرفت و بالاتر رفتن لانگ در حزب نازی میشود. در میان این پیشرفتها و صعود به درجات بالاتر است که همسر لانگ با نام الزی، چندین بار این جمله را مطرح میکند: «تو از من دوری.» الزی میگوید: «گاهی وقتها که سر میز نشستهای و چشمهای سردت تو خلا راه میکشند.» این مشخصه نگاه به خلا و نقطهای از هیچ در فضا، ویژگیای است که شخصیت هیملر هم دارد و به آن خواهیم پرداخت. در بخشی که مربوط به سردی لانگ در زندگی زناشویی و ابراز احساسات است، خودش هم در مقام راوی این جمله را دارد: «شرادر هم یک وقت راجع به چشمهای سرد من چیزهایی گفته بود.» نویسنده کتاب در صفحه ۲۷۲ در توصیف یک صحنه عاطفی بین زن و شوهر جملاتی آورده که موجب تحسیناند. چون کار خود را در شخصیتپردازی به خوبی انجام داده است: «بدون اینکه تکانی بخورد، گلوله شده و به من چسبیده باقی ماند. اما پس از لحظهای که به خودم آمدم دیدم تنها چیزی که بش فکر نمیکردم او بود.»
رودلف لانگ پس از فصل مزرعهداری، وقتی به درجه ئوبرشار فیوئر در گروه نخبه فیوئر پذیرفته میشه (یعنی معادل استوار ارتش) مانند فصول پیشتر یعنی زمانی که وارد گروه «افواج آزاد» برای جنگ با بلشویکها میشود، از این جمله استفاده میکند «زندهگیم سراپا معنی و مفهوم تازهیی پیدا کرده بود.» در صحنهای از فرازهای همین مقطع است که الزی نسبت به پیروزی تشکیک میکند و برخورد سفت و سخت لانگ اینچنین است: «خیلی جدی صدایش را بریدم، چون نمیتوانستم اجازه بدهم که حتا یک لحظه نسبت به موفقیت نهضت شک و تردید به دل راه بدهد.» توجه کنیم که تصویری که از زندگی خانوادگی رودلف هوس در این رمان ارائه میشود، تصویر یک مجسمه سنگی یا یخی نیست. این شخصیت هم در رمان هم در واقعیت، پس از ازدواج فرزندان زیادی با همسرش به دنیا میآورد و در خانه یک زندگی معمولی داشته است. اما بیرون از خانه و هنگام کار، مشغول کشتن دستهجمعی انسانها بوده است. مثلاً در صفحه ۳۵۱ به چنین جملهای برمیخوریم که راوی اولشخص داستان یعنی لانگ بیان میکند: «اما آن چند قدم پیاده روی حالم را جا آورد. شب زیبایی از ماه اوت بود، ملایم و روشن.»
«ترتیبی دادم که قطاری شامل دو هزار جهود از یک گتتوی لهستانی برای مراسم افتتاح کورهها فرستاده شود.» طبیعی است که مطالعه این جملات برای خواننده ایجاد تنفر میکند؛ چون گوینده، گویی دارد درباره مواد اولیه یک کارخانه یا حداکثر، تعدادی حیوان قربانی برای افتتاح خط تولید یک کشتارگاه صحبت میکند.
با ورود به بحث اردوگاههای مرگ نازیها، ظاهراً ابتدا زندانیان را بهوسیله گاز خروجی از اگزوز کامیونها میکشتهاند اما رودلف لانگ با استفاده از قرصهای تسیکلون «ب» که در مجاورت با هوا تبدیل به گاز سمی خطرناک و کشندهای میشود، فرایند مرگ و میر و انتقال اجساد را تسریع میبخشد. جمله مهمی که نویسنده، پس از دیدار لانگ از چگونگی ثمربخشی تسیکلون «ب» میگوید، مخاطب را تکان خواهد داد: «مرگ، شاهکارش را زده بود.» و در ادامه میگوید: «نتیجه عملیات بیش از حد انتظار من بود: یک قوطی یک کیلویی تسیکلون «ب» کافی بود ظرف ده دقیقه دویست نفر را بفرستد آن دنیا.» نیش و کنایهای که روبر مرل در این میان به روح و روان مخاطبش وارد میکند، با این جملات تکمیل میشود: «هر کیلو سه مارک و نیم بیشتر نمیارزید!» همچنین بد نیست اشاره کنیم که پیش از نابودکردن اجساد زندانیان خفهشدن در کورههای آدمسوزی، ظاهراً آلمانیها آنها را در گودالهایی میسوزاندند که بهدلیل کندن و حفر زمین در مناطق مختلف، راهحل سوزاندن در گودال به نظر لانگ مناسب نمیآید. در صفحه ۳۷۷ میخوانیم: «راستش من از گودالها چندانی خوشم نمیآمد. این شیوه، برای یک ملت بزرگ صنعتی، به نظر من زشت و ابتدایی و ناشیانه بود.» نویسنده رمان، سنگیبودن و ماشینواره بودن رودلف لانگ را در امر کشتن آدمها در فراز مهم دیگری هم نشان داده است؛ زمانی که هاینریش هیملر در ۱۸ ژوئیه ۱۹۴۲ برای افتتاح اردوگاه آشوویس میآید: «ترتیبی دادم که قطاری شامل دو هزار جهود از یک گتتوی لهستانی برای مراسم افتتاح کورهها فرستاده شود.» طبیعی است که مطالعه این جملات برای خواننده ایجاد تنفر میکند؛ چون گوینده، گویی دارد درباره مواد اولیه یک کارخانه یا حداکثر، تعدادی حیوان قربانی برای افتتاح خط تولید یک کشتارگاه صحبت میکند.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، اخلاق واکسزدن کفشها بهصورت انفرادی یکی از مولفههایی است که روبر مرل برای شخصیت اصلی داستانش در نظر گرفته است. لانگ جایی از صفحه ۳۵۶ کتاب جایی که دیگر فرمانده اردوگاه شده و کارهایش هم روی روال پیش میروند، درباره واکسزدن چکمههایش میگوید: «هیچوقت کار واکس زدن آنها را به کس دیگری محول نمیکردم.»
روبر مرل صحنه و بخش مربوط به شب کریسمس را تعمدا در رمان آورده تا مخاطب را کمی از فضای اردوگاه و موضوع مرگ جدا کرده و به زندگی خصوصی رودلف لانگ نزدیک کند. البته تعمد دیگرش در نشاندادن تفاوت زندگی افسران اس.اس در حکم زندانبان و زندانیان بیگناهشان است که باید شب کریسمس را در چه نکبتی سر کنند. البته اتفاق مهم دیگری که در این بخش رمان رخ میدهد، خودکشی زتسلر بهعنوان یکی از افسران بلندپایه اردوگاه است. این خودکشی که حادثهای تکاندهنده برای شخصیت لانگ و مخاطب کتاب محسوب میشود، از جانب هر دو محتمل بوده است. یعنی نویسنده در صفحات پیش از این اتفاق، حالات روحی زتسلر و کردار و رفتارش را طوری توصیف میکند که مخاطب به نیت درونی او پی میبرد. شخصیت لانگ هم در داستان که چنین حدسی میزند، تپانچه این افسر را ضبط میکند اما افسر مذکور خودش را با گاز میکشد و در نامه خودکشیاش خطاب به افسر مافوقش (لانگ) مینویسد: «چون دیگر مطلقاً قادر به تحمل این تعفن نفرت انگیز گوشت سوخته نیستم خودم را میکشم.»
این اتفاق تکاندهنده، گویی تلالو و جنبش وجدان خفته خود لانگ است که درخشش کوتاهی کرده و سپس خاموش میشود. با اینحال، شخصیت لانگ برای انجام وظیفه، علاوه بر وظیفهشناسی و نظم و مقررات، دلیل موجه دیگری هم دارد: اجتناب از اعدامشدن. چون راوی داستان چندین مرتبه این مساله را تکرار میکند که تمرد یا هرگونه مکث در اجرای اوامر هیملر، منجر به اعدام میشد. در صفحه ۴۱۸ یعنی جایی که دیگر کاملاً در بطن حوادث اردوگاه آشوویس و گرماگر کار قرار دارد، میگوید: «سرانجام بر اثر دهن لقی یکی از مقامات پی بردم که طبق دستور صریح رایسش فورر (هیملر) هر یک از سران اس. اس که به سهو یا از روی عمد، و به هر اندازه ناچیز، از سرعت اجرای برنامه امحا و انهدام یهودیان بکاهد بیدرنگ جلو جوخه آتش گذاشته میشود.» ۳ سطر بعدتر هم نتیجه میگیرد: «پس دیگر راهی جز سر فرود آوردن نبود.» این جمله در واقع در حکم توجیه اعمال گذشته در خلال اعتراف است. یعنی مخاطبی که به این جمله و نمونههای مشابهش میرسد، گویی دارد اعترافات یک محکوم را در پرونده قضاییاش مطالعه میکند.
یکی از بخشهای حساس رمان «مرگ کسب و کار من است» جایی است که مشخص میشود لانگ اتفاقات واقعی اردوگاه آشوویتس را از همسرش مخفی کرده است. این فصل مهم و تاثیرگذار باعث فروریختن بنیانهای توجیهِ ذهنی لانگ برای جنایت میشود. یعنی مطلعشدن الزی از جنایتکار بودن همسرش، میخ آخر تابوت بر روح و روان لانگ است. ضربه قبلی را هم خودکشی زتسلر بر او وارد کرده بود. در صفحه ۴۲۳ است که الزی بهخاطر دهنلقی یکی از افسران متوجه میشود کار واقعی همسرش چیست.
قدرت قلم روبر مرل در این فرازهای رمان، تحسینبرانگیز است چون قدرت و تاثیری بهاندازه همان توصیفاتی دارد که درباره لحظات مرگ زندانیها در رمان درج شدهاند: «به طرفش برگشتم … نگاهش خوف انگیز بود. گفت: _ پس کار تو این است!» راوی (لانگ) چندسطر بعد میگوید: «حتا قدرت این را نداشتم که به چشمهایش نگاه کنم.» جالب است که با رسیدن به این جملات باید بحث «جنایت و مکافات» را پیش بکشیم. یعنی فردی چون رودلف لانگ با وجود همه سرپوشها، توجیهات و خاموشکردن ندای وجدان، به محض روبرو شدن با یک تلنگر بیرونی، توانایی پاسخگفتن نداشته و زبانش از کار میافتد. چون در اعماق وجود بشریاش میداند جنایت چیست و چه ویژگیهایی دارد. بهاینترتیب دو مساله «دروغ و حقیقت» و «جنایت و مکافات» در یک لحظه موجب فلجشدن چنین شخصیتی میشوند: «تلاش فوقالعادهیی کردم تا توانستم تکانی به خودم بدهم.» (صفحه ۴۲۸)
اما زبانبازکردن رودلف لانگ هم بحث جالبی دارد. او به محض اینکه توانایی پاسخ به همسرش را پیدا میکند، ظاهراً با منطق کودکانه پاسخ میدهد: «خیال میکنی من خودم از این چیزها خیلی خوشم میآید؟ و ناگهان موجی از شرمساری سراپایم را فرا گرفت: من به رایشس فورر خیانت کرده بودم. اسرار دولتی را پیش زنم افشا کرده بودم.» و اینجا دوباره مفهوم خیانت خود را نشان میدهد. چون بنا بودن افسران مسئول در اردوگاهها هیچکدام از اطلاعات مربوط به دستورهای هیملر و هیتلر را برای احدی فاش نکنند. «با لحن تحقیرآمیزی گفت: _ کی به خودش اجازه داده همچین امریهیی صادر کند؟ _ رایشس فورر! نگرانی شدیدی قلبم را فشرد: این هم یک خیانت دیگر!» در ادامه گفتگوی تاثیرگذار و مهم لانگ و همسرش که با حس عذابوجدان از گناه و البته خیانت به مافوق همراه میشود، لانگ در توجیه شیوه قتل دستهجمعی زندانیها میگوید: «تازه خود آنها هم به نفعشان است که…» بنابراین میبینیم که لانگِ در حال غرقشدن (در محکمه همسر و وجدانش) به دستوپا زدن و چنگ انداختن به هر دلیل و توجیه ضعیفی متوسل میشود. نکته مهم این است که دلایل و برهانهای شخصیت لانگ، نماینده ایدئولوژی نازیها برای آدمکشی و موضعگیری شخصیت الزی، نماینده و سخنگوی موضعی است که نویسنده (روبر مرل) در قبال تاریخ دارد. وقتی لانگ صحبت از تهدید یهودیها میکند، الزی میگوید: «با سرعت انتقال عجیبی گفت: _حرفهای صدتا یک قاز! … در صورتی که ما داریم تو جنگ فاتح میشویم آنها چه جوری خواهند توانست سر به نیستمان کنند؟» آخرین سنگر و توجیه لانگ برای همسرش این است: «چون اگر من قبول نمیکردم دیگری قبول میکرد و باز همین آش میشد و همین کاسه! چشمش برقی زد و گفت: _ بله، منتها در آن صورت دیگر "تو" این کار را نکرده بودی! هاج و واج و حیرتزده نگاهش کردم. خلئی کامل روح را فرا گرفته بود.»
شخصیت الزی در این فرازهای داستان، کاملاً نماینده نویسنده کتاب و جامعه بشری است که سعی در محاکمه جنایتکاران نازی دارند: «پس اگر بهات فرمان میدادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، میکردی!» آخرین جمله و دفاعیه لانگ هم برابر این جملات همسرش، جملهای است که زیرلبی بیان میشود: «این یک امر است!)» البته فرمانپذیری سران ارتش نازی، زبانزد جهانیان است. در این بخش رمان هم وقتی الزی درباره میزان فرمانپذیری لانگ از هیملر (در صورت صدور دستور قتل فرزندنشان) سوال میکند، لانگ میگوید: «میخواستم بگویم "این غیر ممکن است! " اما کلمهها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزاده خودش را تیرباران کنند! چشمهایم را پائین انداختم. کار از کار گذشته بود.» در این فراز از رمان به جملات مهمی برمیخوریم که نشان از حالت درونی و ناتوانی شخصیت لانگ در دفاع از خودش هستند. بد نیست نمونهای از این جملات را مرور کنیم: «کلمات در گویم به هم پیچید» یا «زبانم به سقام چسبیده بود.» نتیجهگیری کلی از این بخش رمان، این است که روبر مرل، دعوای زن و شوهری و بحران زندگی شخصی رودلف لانگ را به بحران و آشوب بیرونی آشوویس گره میزند و با هوشمندی تمام از این صحنه یا سکانس رمانش بهرهبرداری میکند.
اما این اتفاق یعنی فاششدن ماجرا نزد الزی و دعوای زن و شوهر، موجب جَری و بیرونیتر شدن هیولای درون لانگ میشود. او پس از این دعوا به اردوگاه رفته و شورش زندانیان را سرکوب میکند. فرمان تیرباران سران شورش را هم صادر میکند و ضربهشصت محکمی از خود نشان میدهد. اما شب هنگام برگشتن به خانه («سراسر خانه در سکوت فرو رفت.») و زمانی که قرار است این فصل از کتاب هم تمام شود، مخاطب این جملات را درباره ورود لانگ به اتاق خواب خود و همسرش میخواند: «دستم را به توپی دستگیره در اتاقش گذاشتم و فشار مختصری دادم: از تو چفت بود.»
با اشارهای که به نقاط عطف داستان و شخصیت رودلف لانگ کردیم، زمان اختفای پس از جنگ و دستگیریاش، یک نقطه عطف دیگر است. او در خانه آلمانی دیگری به نام گئورگ مخفی شده و آنجاست که سربازان آمریکایی پیدایش میکنند: «_ ردولف لانگ؟ کار تمام بود. سرم را تکان دادم که "بله"، و آرامش عجیبی سراپایم را فرا گرفت.» این آرامش، ظاهراً ناشی از همان پوچانگاشتن مرگ توسط لانگ است که در فرازهای پیشین نوشتار به آن اشاره کردیم. جالب است که لانگ حتی سعی نمیکند تپانچه مخفیاش را از زیر بالش بیرون آورده و از خود دفاع کند. در واقع پس از تسلیم هیملر او معنای زندگیاش را از دست میدهد و دیگر انگیزهای برای ادامه ندارد. در نهایت هم پس از اینکه تصمیم میگیرد تپانچه را بیرون نیاورده و از خود دفاع نکند، میگوید: «یک لحظه بیحرکت ایستادم و ناگهان خستهگی بینامی سراپایم را فرا گرفت.»
یکی از فرازهایی که میتوان تخیل نویسنده را در نوشتناش مشاهده کرد، جایی است که لانگ پس از دستگیری میگوید: «بحران های عصبیم به کلی قطع شد. اما وقت به کندی میگذشت و من عجله داشتم که هرچه زودتر قال کار را بکنند.» شاید روبر مرل کتاب خاطرات رودلف هس را خوانده باشد و با بسط و تعمیم مطالبی که هس نوشته، این فراز از رمان «مرگ کسب و کار من است» را نوشته باشد. اما ردپای تخیل روبر مرل در این جمله بهخوبی و کاملاً مشهود است. او این جملات را براساس شخصیتپردازیاش از رودلف لانگ نوشته است. توجه کنیم که او رودلف لانگ را براساس شخصیت واقعی رودلف هس خلق کرده است: «گاهی به یادِ زندگی گذشته ام میافتادم. عجیب این است که فقط دوره بچهگیم واقعی به نظرم میآمد.»
فصل مربوط به دستگیری و دادگاه رودلف لانگ، حجم کمی از رمان «مرگ کسب و کار من است» را به خود اختصاص داده است. او در دادگاه این جمله را در دفاع از خود میگوید که مرا به خاطر استعداد سازماندهی ام انتخاب کردند. همچنین به این نکته اشاره میکند که وظیفه من فقط و فقط اطاعت است و بس. وقتی هم از او خواسته میشود تا حالتش را درباره فرماندهی اردوگاه مرگ و صدور دستور در زمینه کشتار یهودیان بگوید، این جملات را مطرح میکند: «تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل میکردم. بعد، کمکم، دیگر هرجور حساسیتی را از دست دادم.» این جملات مخاطب را به یاد جملهای از استالین میاندازد که مرگ یک انسان دردناک است اما مرگ میلیونها انسان فقط یک عدد و آمار است. قصد و نیت نویسنده در این فرازهای دادگاهِ رمان مشخص است و مخاطب هوشمند میتواند متوجه شود که روبر مرل در پی ارائه چه تصویری از رودلف هس و نازیهاست. فصل دادگاه در رمان کوتاه است اما در آن از جملات کوتاه و هدفدار استفاده شده است: «میدانید: جهودها برای من شکل یک «واحد» را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه فنی وظیفهام متمرکز میشد.»
از جمله مولفههای نشاندهنده حس اطاعتپذیری و انجاموظیفه رودلف لانگ که به آنها اشاره کردیم، زمانی است که در دادگاه درباره حس ندامت از او سوال میشود: «به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر من فرمانش را صادر کردهام؟» جالب است که این شخصیت، اشتباه بودن کشتار را بهطور کامل نمیپذیر و آن را تنها در حد یک فرض قبول میکند. یعنی میگوید شاید کشتار اشتباه بوده باشد اما فرمان را من صادر نکردم. آوردن این جملات هم باید از تعمدات نویسنده برای پرداخت شخصیت و شاید ایجاد تنفر مخاطب از رودلف هس واقعی دانست. رودلف لانگ در دادگاه به این مساله اشاره میکند که بههیچ وجه به ماموریتش علاقه نداشته و آن کار از نظرش کسلکننده بوده است.
روبر مرل پایانبندی رمان را هوشمندانه و با ایما و اشاره به کودکی رودلف لانگ پیوند زده که این کارش مخاطب را به یاد جنایتکاران زنجیرهای میاندازد که روحیه جنایتکارانهشان ریشه در کودکی دارد. مانند بیجه، قاتل کودکان پاکدشت که علت تجاوز و قتل پسربچهها را رخدادن حادثه مشابهی در کودکی خود دانسته بود. البته رودلف لانگ درباره کودکی یا پدرش با کسی چیزی نمیگوید. اما وقتی حکم اعدام اعلام میشود و او به سلولش برگردانده میشود، نویسنده شخصیت داستانیاش را با وجدانش تنها میگذارد؛ یعنی همان قوهای که سالها پیش و در صفحات ابتدایی کتاب کنارش گذاشته بود. جملات پایانی رمان به این ترتیباند: «دقایق بسیاری گذشت. هیچی حس نمیکردم. به نظرم میآمد که مرگِ من، مربوط به من نیست. از جایم بلند شدم و در عرض و طول سلول بنا کردم به قدم زدن. یک وقت متوجه شدم دیدم دارم قدمهایم را میشمرم.» شمردن قدمها همانکاری است که رودلف لانگ در روایتش از سالهای کودکی میگوید بارها ناخواسته انجام میداده است. به این ترتیب، با این جملات، ابتدا و انتهای رمان «مرگ کسب و کار من است» به هم متصل شده و دوباره کودکی، هراسها، وسواسها و وجدان به ذهن رودلف لانگ هجوم میآورند.
بد نیست با اشاراتی که در ابتدا درباره جلادان آمریکایی در جنگ جهانی دوم داشتیم، در پایان این بخش، اشارهای به تصویری که نویسنده کتاب از زبان رودلف لانگ، از آمریکاییها ارائه میکند، داشته باشیم. لانگ پس از دستگیری از سربازی آمریکایی با عنوان «سرباز لندهور» استفاده میکند. همچنین وقتی در سلول زندانش است و سربازی او را زیرنظر گرفته؛ یعنی به او زل زده و عصبیاش میکند، رفتار معمول آمریکاییها را که بارها در فیلمهای مختلف دیدهایم، چنین روایت میکند: «چیز کوچولوی تختی از جیبش درآورد، کاغذ دورش را کند، انداخت توی دهنش، و حالا نجو کی بجو.» این صحنه آدامسجویدن سرباز آمریکایی که ظاهراً نشان از آرامش درونیاش مقابل یک آدمکش جانی (لانگ) دارد، در تقابل با درون متلاطم و بیرونِ آرام و ساکت رودلف لانگ قرار میگیرد. آدامسجویدن یک سرباز پیروز که کشورش جنگ را برده و یک افسر بلندپایه بازنده که دنیا او را بهعنوان یک جانی میشناسد. اما در واقع در این صحنه که روبر مرل خلق کرده، نمایندگان دو تفکر جنایتکار روبروی هم نشستهاند. یکی با اتکا به پیشینه و فرهنگ آلمانیاش، ساکت و متفکر و دیگری با اتکا به فرهنگ و پیشینه کابویی و کافهایاش مشغول جویدن بیوقفه آدامس.
۳-۲ شخصیت پردازی هاینریش هیملر
بهجز شخصیت رودلف لانگ در رمان «مرگ کسب و کار من است» چند شخصیت محوری دیگر هم هستند که حضورشان تاثیرگذار است. شاید این تاثیر در پیشبرد اتفاقات و اصطلاحاً درام داستان به چشم نیاید اما این شخصیتها، وزنههایی هستند که حضورشان در داستان، برخی معادلات را رقم میزند؛ مثل پدر رودلف، الزی همسرش یا هاینریش هیملر فرمانده نیروهای اس.اس و رئیس رودلف لانگ (رودلف هوس واقعی).
هیملر که شاملو یا نویسنده اثر، زیرنویس مفصلی در معرفی شخصیت و خدماتش برای رایش سوم (امپراتوری هیتلر) آورده، پس از هیتلر از کلیدیترین و البته منفورترین چهرههای آلمانی جنگ جهانی دوم است که در نهایت خونسردی دستور قتل هزاران و میلیونها انسان را صادر کرده است. بههرحال، هیملر و دستوراتش به لانگ و همچنین دیدار و مکالمات این دو، نقش مهمی در شکلگیری اتفاقات رمان «مرگ کسب و کار من است» دارند. رودلف لانگ اولین دیدارش با هیملر را اینچنین توصیف میکند: «صدایش خفه و بیزنگ بود. اما چه راحت حرف میزد. بییک ذره تردید، بی یک ذره مکث.» روبر مرل در مقام نویسنده، هیملری را که از اسناد و مدارک شناخته، اینگونه از زبان رودلف لانگِ رمانش به مخاطب میشناساند: «از قیافهاش هیچچیز دستگیر آدم نمیشد.» یا «بدون اینکه اثری از تبسم در صورتش پیدا شود یا کلهاش را یک سر مو تکان بدهد پی حرفش را گرفت.» یا «در حال حرف زدن، نگاهش را بالا سرِ من تو فضا به نقطه نامعلومی دوخته بود.» مرل در کار ساختن شخصیت هیملر در رمانش، توصیف ویژگی آدمکشیهای نازیها و این شخصیت را بهخوبی در یکی از جملاتی که دارد خطاب به رودلف لانگ میزند، نشان داده است: «باید جلو ورود کسانی که مذهب را زیادی جدی میگیرند گرفته شود. ما به افرادی که مدام با وجدان خودشان گرفتار جنگ و جدال باشند احتیاجی نداریم.» هیملر این جملات را درباره گزینش و انتخاب نیروهای ویژه برای راهانداختن اردوگاه مرگ میگوید.
خونسردی را یکی از ویژگیهای هیملر و آدمکشهای نازی عنوان کردیم. این ویژگی را میتوان در کتاب پیش رو، بهصورت توامان با مولفه «اطاعت بیچونوچرا» مشاهده کرد که نمونه امروزیاش آدمکشیهای داعش است. هیملر در فرازی از رمان این جمله را مطرح میکند: «یک اس. اس، اگر بهاش امر کنند که مادرش را با دستهای خودش بکشد، باید بیدرنگ، امریه را اطاعت کند!» در جای دیگری از داستان هم در سخنرانیاش برای اعضای اس.اس، این جمله را به کار میبرد: «شرف تو، وفاداری تو است.» این افسر نازی همچنین برای توجیه آدمکشیهای گستردهای که قرار است نیروهای زیردستش انجام دهند، خطاب به آنها میگوید که پیشوایی هیتلر ما را بس است و «دیگر هیچ گونه مساله وجدانی برایمان پیش نمیآید، همین قدر کافی است که شخص وفادار باشد.» و همچنین میگوید «به لطف این اطاعت محض یقین داریم که دیگر هرگز اشتباه نخواهیم کرد.»
در بخشی از رمان که مربوط به شخصیت هیملر است، از «دقت واقعی آلمانی» (که هیملر دارنده آن است) یاد میشود. از دیگر مواردی که روبر مرل مرتب درباره هیملر، پیش روی مخاطب میگذارد، این جملات است که چندین مرتبه تکرار میشوند: «سکوتی به وجود آمد. بعد چشمهای نفودناپذیرش را به نقطهیی بالای سر من دوخت و مثل اینکه دارد مطلبی را روخوانی میکند گفت:....» حسابگربودن، احساسیعملنکردن و خونسردی حین انجام دستور از جمله مواردی هستند که مخاطب کتاب «مرگ کسب و کار من است» با مطالعه آن، درباره شخصیت هیملر تجسم میکند. نفوذناپذیری قیافه هیملر هم از دیگر مولفههایی است که روبر مرل در رمانش برای این شخصیت در نظر گرفته و چندین مرتبه تکرارش کرده است. زمانی که هیملر در مراسم افتتاح اردوگاه آشوویس مشغول تماشای جانکندن زندانیها در اتاق گاز است، یعنی ابتدای صفحه ۴۱۵ به این جمله برمیخوریم: «قیافهاش نفوذ ناپذیر بود.» انتهای همینصفحه هم وقتی زندانیان میمیرند، به این جمله میرسیم: «هیملر رویش را برنگرداند و قیافهاش همانطور نفوذناپذیر باقی ماند.»
یکی از موارد تاثیرگذار بودن شخصیت هیملر که بر مولفه تنهایی رودلف لانگ پایهگذاری شده، مربوط به بخشی است که هیملر فرمان ساخت اردوگاه متمرکز مرگ را به او ابلاغ میکند. هیملر میگوید شما برای اجرای این وظیفه (حل نهایی مساله یهود در اروپا) انتخاب شدهاید. چند صفحه بعد هم تاکید میکند که «این فرمان پیشوا است.» هیملر پس از ابلاغ دستور میرود و لانگ تنها میشود. کاری که نویسنده در فضاسازی این مقطع از رمان انجام داده، اینچنین است: «به مجردی که از دایره روشن چراغ بیرون آمدم تاریکی اتاق در برم گرفت و احساس سرمای عجیبی در خودم کردم.» (ص ۳۱۶)
همانطور که میدانیم روبر مرل، رمان «مرگ کسب و کار من است» را با استفاده از اسناد (معتبر) جنگ جهانی دوم و البته اضافهکردن چاشنی تخیل نوشته است. بنابراین ممکن است برخی فرازها و اتفاقات رمان، زاییده ذهن نویسنده کتاب باشند. بههرحال رودلف هوس واقعی، کتاب خاطراتی هم دارد که نگارنده این مطلب، هنوز آن را مطالعه نکرده است. اما وجه تشابهی بین رودلف لانگِ «مرگ کسب و کار من است» و هیملرِ دنیای واقعی وجود دارد. هیملر هم به هیچعنوان در نامههای عاشقانه یا مکالمات حضوری با همسرش از مسائل کار و جنایتهایی که مرتکب میشده، حرفی به میان نمیآورده است. همانطور که مشاهده کردیم، لانگ هم هیچگاه با الزی همسرش از این مسائل و کشتن یهودیها حرف نمیزده است.
بهنظر میرسد این مساله درباره زندگی رودلف هوس هم درست است چون آنطور که هیملر به هوس امر کرده بوده، اتفاقات مربوط به اردوگاههای مرگ نازیها محرمانه بوده و کاغذهای امریهها نیز پس از دریافت و مطالعه، سوزانده میشدهاند. توجه داریم که نازیها منکر وجود چنین اردوگاههایی نبودند اما اتفاقات درونشان را از مردمان بیرون مخفی میکردند. در داستان «مرگ کسب و کار من است» هم رودلف لانگ دروغهای هیملر را اینگونه به همسرش انتقال میدهد که « K.Lها (اردوگاههای متمرکز) هدف تربیتی دارند.» هیملر پیش از راهاندازی و تاسیس این اردوگاهها به لانگ میگوید: «مجبور خواهیم شد دشمنان حکومت ناسیونال سوسیالیستمان را هم در همین اردوگاهها زندانی کنیم تا به این طریق از غیظ و نفرت همشهریهایشان در امان نگهشان داریم. در این مورد هم، هدف، بیش از هر چیز همان هدف تربیتی است.» بنابراین نویسنده کتاب در این زمینه هم مشغول مقدمهچینی است تا در پایانبندی کتاب نشان دهد که افسران نازی و افرادی چون لانگ و هیملر به خود و دیگران دروغ میگفتند تا مانع از دخالت بیرونی و فعالیت وجدانشان شوند.
همانطور که به محوریبودن شخصیت هیملر اشاره کردیم، باید به نقشی که شخصیت رودلف لانگ برای او (در درون خودش) متصور بوده، توجه کنیم. هیملر در واقع با صدور فرمان و توقع اطاعت، جای خالی پدر رودلف لانگ را در زندگیاش پر کرده و نبودش ضربه بزرگی محسوب میشود.
از موارد مهم شخصیتپردازی رودلف لانگ که آن را در بخش «شخصیتپردازی هاینریش هیملر» مرور میکنیم، تشریح همان مفهوم خیانت است. لانگ در طول زمان فرماندهیاش نهایت سعیاش را در اطاعت از هیملر (که در طول اطاعت از هیتلر قرار دارد) و عدم خیانت به او میکند. اما هوشمندی نویسنده کتاب در نشاندادن همین تضاد است که با وجود تلاش لانگ برای خیانتنکردن، در نهایت هیملر است که به او خیانت میکند. چون در حالیکه لانگ با خطر دستگیری روبرو است، او دست به خودکشی میزند. در جایی از رمان که لانگ پس از پایان جنگ، نزد مردی به نام گئورگ و همسرش مخفی شده، گئورگ خبر میدهد هیملر خودکشی کرده و با این کار، به متفقین رودست زده (یا همانطور که در ابتدا اشاره کردیم، «قلیچ را بهشان زد») لانگ ادامه گفتگو را اینچنین روایت میکند: «سرش (گئورگ) فریاد کشیدم: _ تو نمیفهمی! حالیت نیست! فرمانهای وحشتناک را او صادر کرده و حالا ما را جلوِ یک دنیا مذمت تنها گذاشته!» در اینزمینه همانطور که به محوریبودن شخصیت هیملر اشاره کردیم، باید به نقشی که شخصیت رودلف لانگ برای او (در درون خودش) متصور بوده، توجه کنیم. هیملر در واقع با صدور فرمان و توقع اطاعت، جای خالی پدر رودلف لانگ را در زندگیاش پر کرده و نبودش ضربه بزرگی محسوب میشود: «یعنی تو این مطلب حالیت نمیشود؟ … او مثل بزدلها فلنگ را بسته! … میفهمی؟ … آن آدمی که من درست مثل یک پدر محترماش میداشتم…» برای تحلیل روانشناسانه این جملات هم میتوانیم به یک صفحه بعد رجوع کنیم؛ جایی که لانگ میگوید: «راستش خیالم بسیار آشفته بود، چون بحرانهایی که آنوقتها، بعد از مرگ پدرم، گرفتارش میشدم ناگهان دوباره سر و کلهاش پیدا شده بود…» یعنی لانگی که با خیال راحت اقدام به کشتن میلیونها انسان کرده، حالا با مرگ یک نفر (آن هم یک جنایتکار مثل هیملر) آشفته میشود چون اتفاقاتی که پس از مرگ هیملر از راه میرسند، باعث بروز همان آشفتگیهایی میشوند که پس از مرگ پدرش با آنها روبرو بوده است. البته احتمالاً این از تمهیدات نویسنده در شخصیتپردازی رودلف لانگ است چون رودلف هوس و هاینریش هیملر همسن و هر دو متولد سال ۱۹۰۰ بودهاند.
در نتیجه رودلف لانگ در یک چرخش دیگر که در حکم یکی از نقاط عطف مهم رمان است، دوباره ایمانش را از دست میدهد؛ اینبار نسبت به کاری که انجام میداده است. این مطلب را هم در بخشهای پایانی و مربوط به جلسات محاکمهاش مطرح میکند. او همه ایمان و اعتقادش را به کاری که انجام میداده از دست میدهد چون مقام بالادستیاش خود را کشته و مسئولیت کار را به گردن او انداخته است. این بیایمانی هم مانند همان بیایمانی ابتدای رمان است. یعنی ایمان سست و از سر اجباری که رودلف به مسیحیت و کلیسا داشت، با مرگ پدر فرو میریزد و بنای ایمان به انجام وظیفه (کشتار جمعی یهودیان) هم با خودکشی هیملر خراب میشود. یکی از جملات مهم رمان دربرگیرنده نظر رودلف لانگ درباره مرگ است که نویسنده آن را در خلال گفتگوی لانگ و گئورگ (پس از شنیدن خبر خودکشی هیملر) قرار داده است: «مرگ، از هیچ هم پوچتر است.» اگر در جستجوی چرایی بیان این جمله بر بیاییم، احتمالاً قصد و نیت نویسنده کتاب از آوردنش در رمان، این است که فردی که باعث و بانی مرگ ۲/۵ میلیون انسان ظرف مدت کوتاهی شده، به پوچتر بودن مرگ از هیچ، باور پیدا کرده است. و ظاهراً تنها باوری که رودلف لانگ در انتهای کتاب به آن میرسد، همین باشد.
درباره مفهوم مرگ نزد شخصیت لانگ، باید به جملات یکی از همکاران لانگ در اردوگاه اشاره کنیم. این شخصیت در گفتگو با لانگ درباره چگونگی مرگ نزد زندانیان آشوویس به دیدِ یهودی و مسیحی از مرگ اشاره میکند و میگوید: «مرگ موقعی اهمیت پیدا میکند که شخص، مثل خود اینها به یک «آن دنیا» یی معتقد باشد.»
۳- ۳ مفهوم آلمانی خوب در رمان «مرگ کسب و کار من است»
بخش پایانی این نوشتار درباره مفهوم مهم «آلمانی خوب» است که مضمونش بارها در کتاب تکرار شده است. یکی از تصاویری که از مردم آلمان در اذهان مردم جهان وجود دارد، مردمی با باورهای ناسیونالیستی شدید است. این مساله تا حدودی صحیح است البته نه درباره همه مردم این کشور. با این حال، ناسیونالیسم افراطی یکی از جریانهای تاثیرگذار در سیاست و حوادث اجتماعی جامعه آلمان است؛ چه امروز چه زمان جنگ جهانی دوم. در چنین کشورهایی، پایبندی به مولفههای شهروندی آن جامعه ناسیونالیستی بروز و ظهور زیادی دارد که در آثار مربوط به آلمان، بارها با چنین جملاتی از زبان شخصیتهای ناسیونالیست روبرو بودهایم که در شان یک آلمانی خوب رفتار کن! یا سعی کن یک آلمانی خوب باشی! در رمان «مرگ کسب و کار من است» که به قلم یک نویسنده فرانسوی نوشته شده هم جملات و مضامینی درباره یک آلمانی خوب بودن یا وظیفه فرد در قبال آلمان، بارها تکرار شدهاند.
در ادامه به بررسی نمونههای مربوط به این مولفه در رمان «مرگ کسب و کار من است» میپردازیم: اگر از ابتدا شروع کنیم، پدر رودلف خود سمبل و نمونه نظم و ترتیبای و عدم انعطافی است که از آلمانیها سراغ داریم؛ و البته یک کاتولیک سختگیر. چون با اطلاع از واقعیتِ اتفاقی که در مدرسه برای همکلاسی پسرش افتاده به رودلف میگوید: «_ بیاینکه، روحم خبر داشته باشد… مشغول ذمهاش، میشدم!» بههرحال نظموترتیب و سختگیری آلمانی را میشود از همان ابتدای کتاب در رفتار شخصیت پدر مشاهده کرد که نسبت به دیگر ملل اروپایی کینه و دشمنی دارد. رودلف لانگ در فصول مربوط به کودکیاش از تصویری میگوید که پدرش در مستراح خانه نصب کرده بوده. وقتی پدر میمیرد، مادر چراغی در مستراح نصب میکند و رودلف میتوانسته روزنامههایی را که روز گذشته خوانده، دوباره آنجا مطالعه کند. دید ناسیونالیستی ارثرسیده به رودلف را میتوان در این فرازها هم مشاهده کرد: «همهاش خبر سفاکیهایی بود که فرانسویها مرتکب میشدند تا شکستشان را لاپوشانی کنند.» بههرحال او تصویر کریه نصبشده بر دیوار مستراح را که ابلیس بوده، در این فراز کتاب اینگونه توصیف میکند: «مو به مو به فرانسویها میماند. از جیب شلوارم مدادی درآوردم به مسخرهگی زیر عکس نوشتم در توی فل، و بالاش نوشتم: دِر فرانتزوزه (فرانسوی).» (صفحه ۷۶)
اولین شخصیت مهمی که رودلف لانگ در ارتش با او روبرو میشود، جناب سروانی است که پیشتر دربارهاش گفتیم. این شخصیت ضدایمان، از جمله شخصیتهایی است که باید به نقشاش در رمان توجه کنیم. این مرد معتقد است «کشیشها مزخرفات توی کله مردم میکنند و باعث میشوند آلمانیهای نازنین از راه به در شوند.» او فعالیت کشیشها را خر کردن مردم میداند و به باورش، کشیشها از جهودها هم بدتر هستند. این شخصیت در تقابل با پدر کاتولیک رودلف قرار دارد اما وجه تشابهشان هم این است که هر دو متعصباند؛ یکی روی کاتولیسم و دیگری روی ناسیونالیسم. او در جایی از رمان در تقابل با آموزههای دینی میگوید: «معصیت اینه که آدم، آلمانی خوبی نباشد.» و یا «برای من یک کلیسا بیشتر وجود ندارد و آن هم آلمان است!» رودلف هم از ابتدا تحت تاثیر شکوه و جلال این شخصیت قرار میگیرد. جناب سروان مذکور درباره عشق هم نظراتی مشابه دارد و معتقد است «باید عشق را همه جا اُردنگش کرد!» بهاینترتیب مردی است که به روابط متعدد با زنان دلخوش است و اهل ازدواج و تعهد دینی نیست. تحت تاثیر رفتار همین شخصیت است که رودلف پس از بازگشت به خانه به مادر و خواهرهایش میگوید: «من فکرهایم را کردم. شاید اگر دعای دستهجمعی شب را ترک کنیم بهتر باشد. هرکسی تو اتاق خودش دعایش را میخواند.» جالب است که رودلف جوان که با مرگ پدر، همهکاره خانه شده، با ژست لائیسم و لیبرالیسم صحبت میکند اما در درونش یک دیکتاتور نهفته دارد که باعث میشود مراسم دعای دستهجمعی در منزل از بین برود. بههرحال و در مجموع آلمانیبودن برای این شخصیت، مهمتر از کاتولیکبودن است.
در فرازی از رمان که مربوط به دوران کارگری رودلف لانگ میشود، سختی اوضاع و شرایط زندگی باعث میشود به فکر خودکشی بیافتد. کارگری که در حکم دوست و بزرگتر رودلف است با ورود به خانه او مانع از خودکشیاش میشود. رودلف تپانچهای را برای خودکشی روی میز گذاشته و دوستش پس از آگاهی از قصد او برای خودکشی، فریاد میکشد: «کثافت! آلمان چیشود؟» لانگ نیز ادامه را چنین روایت میکند: «سرم را انداختم پایین و گفتم: _ آلمان کار از کارش گذشته.» در صفحه ۲۰۷ آن دوست چنی جواب میدهد: «آلمان کار از کارش نگذشته! فقط یک جهود چنین حرفی میزند، که آلمان کار از کارش گذشته!» در ادامه سخنانش هم میگوید: «حتا بعد از آن کثافتکاری دیکتاتِ ورسای هم جنگ ادامه دارد!» چند پاراگراف بعدتر هم به نقل از همین شخصیت میخوانیم: «نقشهشان این است که آلمان را نابود کنند!» این کارگر نازی همچنین به رودلف تشر میزند: «وقتی از آلمان حرف میزنی، برپا!» از نظر این ناسیونالیست آلمانی «وظیفه هر فرد آلمانی این است که به خاطر ملت و به خاطر خون آلمانی خویش در هرکجا که ایستاده است بماند، بجنگد.
آخرین نمونهای هم که درباره مفهوم آلمانی خوب در این رمان ذکر میکنیم، مربوط به جایی است که رودلف برای ازدواج، الزی را نگاه میکند. او الزی را اینگونه توصیف میکند: «یک "دختر آلمانی" بود؛ یک "دختر آلمانی" واقعی. کشیده قامت و محکم و متواضع.»
- 19
- 4