سه شنبه ۰۲ مرداد ۱۴۰۳
۰۹:۵۰ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۸ کد خبر: ۹۸۰۳۰۵۵۰۱
کتاب، شعر و ادب

برگرد به عقب؛ داستانی از «کارن کارن جوی فاولر» نویسنده برجسته آمریکایی

کارن جوی فاولر,اخبار فرهنگی,خبرهای فرهنگی,کتاب و ادبیات

کارن جوی فاولر (۱۹۵۰- ایندیانا)، در ۲۰۰۴ با «باشگاه کتاب‌خوانی جین آستین» که در آمریکا و انگلیس برای هفته‌های متوالی در صدر فهرست پرفروش‌ترین‌ها قرار داشت، نام خود را جهانی کرد؛ تاجایی‌که آلیس سبالد خالق «استخوان‌های دوست‌داشتنی» درباره‌اش نوشت: «اگر من می‌توانستم این رمان را بخورم، این کار را می‌کردم.» این کتاب سپس با همین نام در ۲۰۰۷ به سینما راه یافت و به شهرت فاولر افزود. انتشار رمان «ژتون قرمز من» در ۲۰۱۳، بار دیگر نام کارن جوی فاولر را سر زبان‌ها انداخت و برایش موفقیت‌های بسیاری به ارمغان آورد: از دریافت جایزه پن‌فاکنر و جایزه کتاب ملی آمریکا تا نامزدی نهایی جایزه بوکر. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «برگرد به عقب» نوشته کارن جوی فاولر است.

مترجم: ثنا نصاری* یازده‌ سال اول زندگی‌ام را در بلومینگتون ایندیانا گذراندم اما آن را شکل یازده‌سال متوالی به یاد نمی‌آورم. درواقع نمی‌توانم بهتان بگویم در چه سالی یا به چه ترتیبی فلان اتفاق روی داد. فقط می‌توانم بگویم در چه فصلی بود. انگار که در ذهنم همه کودکی‌ام در یک سال شلوغ، جمع شده باشد. و من، بزرگ می‌شوم، کوچک می‌شوم، سه‌ساله می‌شوم، ده، پنج، دوباره هشت‌ساله می‌شوم و تابستان است.

در تابستان آسفالت خیابان‌ها ذوب و حباب‌حباب می‌شد. ما توی راه استخر با کفش حباب‌ها را می‌ترکاندیم و آغشته به بوی قیر و کلر به خانه برمی‌گشتیم. شب‌ها کرم‌های شب‌تاب را دنبال می‌کردیم و ساعت‌ها پرچم بازی [بازی گروهی که کودکان یک گروه باید از پرچمشان در مقابل گروه مهاجم محافظت کنند.] می‌کردیم. من باهوش و تیز بودم و اغلب غرق غرور و افتخار به خانه برمی‌گشتم.

خانواده رابینویدس همسایه دیوار به دیوار ما بودند. خفاش‌ها به گنجه طبقه بالای خانه‌شان حمله کرده بودند. استیوی آنها را به من نشان داد که در طول روز از میله لباس آویزان بودند یا لای لباس‌های پرنقش‌ونگار خانم رابینویدس خوابیده بودند. می‌توانستی دندان‌هایشان را ببینی. گنجه بوی نفتالین می‌داد. بعد از غروب خفاش‌ها از دریچه مشبک زیرشیروانی به آسمان پرواز می‌کردند که بعد از آن آقای رابینویدس روی آن را می‌پوشاند. با پرنده‌ها مو نمی‌زدند و ممکن بود آنها را با پرنده اشتباه بگیری، البته صدای جیغ‌مانندشان با پرنده‌ها فرق داشت.

بالای تخت رابینویدس‌ها با نی ستاره داوود درست کرده بودند. حلقه ازدواج خانم رابینویدس حلبی بود. آنها از آلمان آمده بودند و لهجه داشتند. برخورد خانم رابینویدس با قضیه خفاش‌ها در مقایسه با برخورد احتمالی مادر من با چنین قضیه‌ای، خیلی متین بود.

استیوی رابینویدس بهترین دوست من بود. وقتی هردویمان چهارساله بودیم آنها به خانه بغلی ما آمدند. استیوی همان موقع سواد خواندن داشت. خواندن را از صفحه‌های ورزشی یاد گرفته بود. صبح‌ها به هوای آبمیوه و تست و اعلام موقعیت تیم‌های بیسبال به پدر، به خانه ما می‌آمد. ما باهم آنکل ویگلی [ Uncle Wiggilyکارت‌بازی براساس شخصیت‌های داستان کودکان به همین نام] بازی می‌کردیم و او هم کارت‌های خودش را می‌خواند و هم کارت‌های من را. وقتی باهم بازی می‌کردیم کارت‌هایی بیرون می‌کشیدیم که در بازی با هیچ‌کس دیگر نمی‌کشیدیم.

وقتی خودم خواندن یاد گرفتم باز کارت‌ها به همان حالت عادی سابق برگشت. اما وقتی استیوی آنها را می‌خواند، آنکل ویگلی می‌گفت او بعدها که بزرگ شد در تیم پایرت بازی خواهد کرد. دو خانه جلو می‌رفت. من در تیم داجرز. من اولین دختری خواهم بود که در تیم بزرگسالان چوگان می‌زند. سه خانه جلو می‌رفتم. آنکل ویگلی می‌گفت استیوی به زودی خواهردار خواهد شد و همه توجه پدر و مادرش به خواهرکوچولو خواهد بود. او سه خانه عقب می‌رفت. آنکل ویگلی می‌گفت من خیلی رییس‌مآب هستم. باید سه خانه به عقب برمی‌گشتم اما نمی‌خواستم.

وقتی به مادرم شکایت کردم گفت: «بعضی وقت‌ها به عقب برگشتن بهتره. بعضی وقت‌ها به‌نظر می‌رسه داری می‌بازی درحالی‌که واقعا داری برنده می‌شی.»

آنکل ویگلی گفت به‌زودی ستاره‌های سینما را دیدار خواهیم کرد و در تابستان جین منسفیلد به دیدن مسابقات اتومبیلرانی ایندیاناپولیس۵۰۰ آمد. ما به فرودگاه رفتیم تا امضا بگیریم. او عکسی از خودش را برایمان امضا کرد.

به‌جای یکی از نقطه‌ها قلب گذاشته بود. شوهرش حسابی شاکی بود ولی احتمالا ناراحتی‌اش ربطی به ما نداشت. او شبیه هیچ‌کدام از زن‌هایی که به عمرم دیده بودم نبود.

در فصل بهار، پروژه برادرم در مورد اصول اقلیدسی در فضای منحنی، به جشنواره‌ای علمی راه پیدا کرد و جایزه دوم را برد. بهار فصل یه‌قل-دو‌قل و بیسبال بود. پدرم برای ماهیگیری قایق بادی خرید. وقتی از مدرسه برگشتم، قایق را کامل باد کرده بودند. قایق همه فضای اتاق نشیمن را پر کرده بود. پدرم پرسید: «اگه گفتی این رو چه‌جوری آوردم این تو؟ مثل قایق تو بطری می‌مونه. چه‌جوری این کار رو کردم، ایوت؟» و زیر چانه‌ام را قلقلک داد، مثل گربه.

در زمستان، برایمان چوب اسکی خرید. بماند که در تمام ایندیانا جایی برای اسکی‌کردن نبود. یک روز برفی، سر صبح به بیرون نگاهی انداختم و روی درخت زغال‌اخته یک طوطی آبی دیدم. مادرم بیرون رفت و با ترفند، طوطی روی انگشتش نشست. روی کاغذ آگهی پیداشدنش را نوشتیم و پخش کردیم اما هیچ‌کس زنگ نزد. طوطی خودم سفید بود و می‌توانست حرف بزند. «ایوت خوشگله. خیلی خوشگله» و بعضی وقت‌ها هم می‌گفت: «ایوت، ساکت باش!»

در زمستان رفتیم روی تپه بالنتاین سورتمه‌سواری. وقتی برگشتیم خانه گرما دست‌هایم را سوزن‌سوزن می‌کرد. کولاک شده بود و به‌خاطر یخبندان مدرسه الم هایتس تمام روز تعطیل شده بود چون هیچ‌کس نمی‌توانست روی یخ سرپا بایستد. من توی خانه با پدر و مادر و برادرم ماندم، انگار که کریسمس باشد.

آنکل ویگلی گفت خانه کینزرها خواهد سوخت و پیش‌بینی‌اش در زمستان به حقیقت پیوست. یک صبح یک‌شنبه، در زدند و مادرم در را باز کرد. پیش‌تر بیدار شده بود و صبحانه را آماده کرده بود. من توی تخت دراز کشیده بودم. و منتظر بودم تا خانه گرم شود. نمی‌شنیدم مادرم چه می‌گوید اما لحنش باعث شد از جا بلند شوم. توی راهرو به برادرم برخوردم. پنج بچه کینزر توی آشپزخانه‌مان گریه می‌کردند. همه‌شان لباس خواب تنشان بود. دمپایی‌های روفرشی‌شان از برف خیس شده بود. کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌هایشان روی پاهایشان بود.

باربارا که بزرگ‌ترین‌شان بود گفت کمد مگ آتش گرفته. باربارا متوجه آتش شده بود و افتاده بود به گشتن دنبال مگ که بعد معلوم شد زیر تخت قایم شده بوده و برای مدتی طولانی جواب نمی‌داده. و بعد مادرشان اجازه نداده بروند و تویید را بیاورند.

پدرم پرسید: «سگ کجاست؟»

باربارا گفت: «همیشه توی ایوون پشتی می‌خوابه.»

حالا دیگر صدای آژیر را می‌شنیدیم که نزدیک می‌شد. مادرم گفت: «به‌نظرم باید صبر کنی.» ولی پدرم رفت توی برف، پیپش توی دهانش بود و خطوط پیچیده‌ای از دود دور صورتش منتشر می‌کرد. همه از پنجره آشپزخانه تماشایش می‌کردیم.

از کنار آقا و خانم کینزر که توی خیابان منتظر ماشین‌های آتش‌نشانی ایستاده بودند گذشت. آنها خیلی کوتاه چیزی گفتند. کینزرها از پدرم که به کلیسا نمی‌رفت خوششان نمی‌آمد. بقیه اعضای خانواده ما هم به کلیسا نمی‌رفتند.

از نظر من و برادرم این موهبت بزرگی بود از طرف پدر و مادرمان! اینکه صبح‌های یکشنبه‌مان برای خودمان بود. اما پدرم مست می‌کرد و سروصدای زیادی راه می‌انداخت. من و بابی کینزر و استیوی رابینویدس در مورد مذهب بحث می‌کردیم. خانواده بابی به خدا و مسیح اعتقاد داشتند. خانواده استیوی به خدا اعتقاد داشتند اما به مسیح نه، خانواده من نه به خدا اعتقاد داشتند و نه به مسیح. به‌علاوه، پدرم به سلمانی محله نمی‌رفت، چون آنها مشتری‌های سیاه را نمی‌پذیرفتند. آرایشگر دوست کینزرها بود. پدرم از پله‌های جلوی خانه کینزرها بالا رفت و از در جلویی رفت تو.

ماشین‌های آتش‌نشانی رسیدند و شروع کردند به بازکردن شیلنگ‌ها. پدرم برنگشت. شعله‌ها از شیشه‌های پنجره‌های طبقه بالا دیده می‌شد. پرده توری سوخت و لبه‌هایش مثل روزنامه چروکید و قهوه‌ای شد. شیشه ترک برداشت و دود سیاه و غلیظی بیرون خزید. آتش‌نشان‌ها با کینزرها حرف می‌زدند. سر و دست‌شان را تکان می‌دادند و داد می‌زدند. نردبان را بیرون آوردند. و بالاخره تویید پرید توی حیاط، پدرم هم پشت سر او آمد.

دست پدرم سوخته بود اما نه خیلی ناجور. آتش‌نشان‌ها خیلی از دستش عصبانی بودند. یکی‌شان داد می‌زد: «تو فقط زندگی خودت رو به خطر ننداختی، یه نفر باید دنبالت می‌اومد. تو بچه داری، اصلا بهشون فکر کرده بودی؟»

پدرم اصلا محل نداد. با تویید آمد به آشپزخانه. تویید تک‌تک بچه‌های کینزر را به نوبت بررسی کرد. پدر رفت پیش مادر.

هنوز داشت پیپ می‌کشید. دستش را گرفت زیر شیر آب. به مادرم گفت: «بهم افتخار می‌کنی، مثل همیشه باید بپذیری که بهم افتخار می‌کنی.»

مادرم رفت کنارش، لبخند زد و گفت: «نباید افتخار کنم اما بعضی وقت‌ها نمی‌شه جلوی حسم رو بگیرم!» و من یکباره، عاشق آتش و توفان شدم. عاشق رعد و باد. وقتی بزرگ‌تر شدم آتش‌سوزی‌ها و توفان‌های زیادی را در ایندیانا به‌خاطر می‌آوردم اما هیچ‌کدام به اندازه کافی بزرگ نبودند. هر چقدر هم که ویرانی به‌بار آورده باشند باز راضی‌کننده نبودند.

در فصل بهار، آسمان رنگ عجیبی به خود گرفت و قرار بود که گردباد بیاید. معلم‌مان خانم رادکلیف گفت: «صدای گردباد شبیه صدای قطاره، اما وقتی به شما نزدیک می‌شه و می‌شنویدش دیگه دیر شده.»

استیوی پرسید: «پس شما از کجا فهمیدید که شبیه صدای قطاره؟» وقتی گردباد آمد یک ون حمل اسب را از جا بلند کرد و هفت مایل آن‌طرف‌تر، در پارک برایان زدش زمین. فقط شش چهار‌راه با جایی که من زندگی می‌کردم فاصله داشت.

در پاییز، صاعقه زد به تئاتر امپریال و آتش گرفت. من «بن هور» و «اولد یلر» را آنجا دیده بودم. من و استیوی با دوچرخه‌هامان تا آنجا رفتیم. اصلا امید نداشتیم که اجازه بدهند برویم تماشای آتش، بنابراین بی‌اجازه رفتیم. اولین‌باری بود که آتش‌سوزی را زیر باران می‌دیدم. داخل سالن حسابی ویران شده بود اما بیرونش سالم بود. پلیس اجازه نمی‌داد از نزدیک همه‌چیز را ببینیم.

در پاییز، الم هایتس کارناوال هالووین برگزار کرد. من شنل کلاهدار قرمز پوشیدم و سبدی هم برای تنقلات در دست گرفتم. برادرم با پول خودش برایم کیکی که خواسته بودم خریده بود. غرفه‌ای بود که می‌توانستی با پرت‌کردن حلقه دور تنگ، ماهی قرمز برنده بشوی. آنجا هم برنده شدم. باربارا ترتیبی داد که همه خواهر برادرهایش پولشان را در آن غرفه خرج کنند. تا آخر شب سی‌وسه ماهی برنده شدند که همه‌شان هم در زمستان، وقتی خانه‌شان آتش گرفت، آبپز شدند و مُردند.

در فصل بهار، مهدکودکی که مادرم مربی‌اش بود، پیک‌نیکی در پارک کانورس ترتیب داده بود. کانورس چهل دقیقه با شهر فاصله داشت، حسابی درخت داشت و بزرگ بود. این پارک یک مسیر سی‌وپنج کیلومتری به‌نام راه تیولیپ تری هم داشت که پدرم تابستان، من و برادرم و بچه‌های کینزر و بچه‌های رابینویدس را در آن پیاده راه برده بود. ما خیلی بزرگ نبودیم اما همه‌مان از پسش برآمدیم حتی جولیا رابینویدس، خواهر کوچک استیوی. یادم است که مادرم روی کاپوت ماشین منتظر ما نشسته بود و وقتی عاقبت دید که همه‌مان داریم سلانه‌سلانه می‌آییم لبخند زد و دست تکان داد.

پدرم به پیک‌نیک مهد کودک نیامد. رفته بود ماهیگیری در رودخانه واباش. همان نزدیکی هم چادر زده بود. خیال داشت کل آخر هفته آنجا بماند. استیوی هم برای پیک‌نیک آمده بود و من همبازی‌ای هم‌سن‌وسال خودم داشتم.

استیوی گفت که اگر مسیر را رو به پایین برویم، نه تا چنارها، اگر قبل از آن به سمت راست بپیچیم و سرازیری را پایین برویم. آنجا آلونکی هست که پدرش قبلا به او نشان داده. رفتیم که به دنبال آلونک بگردیم. پدر من در دانشگاه گیاه‌شناس بود و نام درخت‌ها و گیاه‌های وحشی را به من یاد داده بود. همان‌طور که می‌رفتیم اسم گیاه‌ها را به استیوی می‌گفتم.

مدتی طول کشید تا پیدایش کردیم و خب واقعا کلبه نبود، فقط بقایای یک کلبه بود. در جلو، سر جایش نبود، شاید هم از اول در نداشته. دوروبر پنجره‌ها علف روییده بود و راه نور را سد کرده بود. داخلش خیلی وحشتناک بود، فضایی پوسیده و کپک‌زده و پر از تار عنکبوت با یک اتاق کوچک تاریک و دلگیر. کپه‌ای لباس بویناک روی زمین بود. بشقاب‌ها و فنجان‌ها و کارد و چنگال‌هایی برای چهار نفر روی میز بود. بشقاب‌ها حلبی بودند و لباس‌ها قدیمی. پیراهن مشکی دنباله‌دار.

استیوی گفت: «وسط غذا گذاشته‌اند رفته‌اند، بدون اینکه وسایلشون رو جمع کنند. همه‌چیز رو ول کرده‌اند.»

من فکر می‌کردم حتما اتفاق بدی افتاده بوده که این‌جور ول کرده‌اند و رفته‌اند، چیزی که واقعا آنها را ترسانده اما استیوی گفت نه. قضیه طلا بوده. قطار آمده و گفته تو کالیفرنیا طلا پیدا شده و آنها غذایشان را نصفه گذاشته‌اند و رفته‌اند. غذا سرد شده بود. از دهن افتاده بود و بعد پشه‌ها خورده بودندش و بالاخره فاسد شده بود و از بین رفته بود و فقط استخوان‌های مرغ توی بشقاب‌های حلبی باقی مانده بود.

استیوی گفت: «انجمن تاریخ از اینجا نگهداری می‌کنه.» به نظر من که وضعیت کلبه به شکلی نبود که بشود گفت از آن نگهداری می‌شده! والدین مادر من در کالیفرنیا زندگی می‌کردند. پدربزرگم دندانپزشک بود و طلا توی دندان مردم کار می‌گذاشت. استیوی اصلا پدربزرگ و مادربزرگی نداشت.

باران شروع کرد به باریدن. حدودا بیست دقیقه راه داشتیم تا به مسیر پیک‌نیک برسیم. اولش باران نم‌نم بود. بعد آنقدر تند شد که به‌سختی می‌توانستی راه بروی. آب تا قوزک پایمان می‌رسید. مهمانی مهد کودک دور میزی چتردار روی تپه برگزار می‌شد. مادرم را پیدا کردم. صورتم را با دستمال پاک کرد. اصلا به صورتم نگاه نمی‌کرد. نگاهش به پارکینگ پر از ریگ پایین تپه بود که ماشین‌ها را آنجا گذاشته بودیم. آب پارکینگ را گرفته بود و هی بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی داشتیم نگاه می‌کردیم ماشین‌هایمان شروع به حرکت کردند. اول فقط تکان خوردند. بعد از جا کنده شدند و بعد به اندازه یک کیلومتر و نیم، شناور، حرکت کردند و بعد پشت سد آهنی بزرگی روی هم انباشته شدند.

از شهر یک اتوبوس و چند آتش‌نشان فرستادند تا ما را ببرند. آنها طنابی در عرض پارکینگ کشیدند تا بچه‌ها را از روی آب عبور بدهند که شامل من و استیوی هم می‌شد. بزرگ‌ترها و برادرم بعد از ما آمدند. طناب را محکم گرفته بودند.

مادرم نگران پدرم بود که با قایق بادی‌اش روی رودخانه واباش بود.

آن شب پدر به خانه نیامد اما موفق شد تماس بگیرد. مادرم با او حرف زد و به من و برادرم گفت که به خانه رابینویدس‌ها برویم و بگوییم که شام را با آنها می‌خوریم. خانم رابینویدس برایم ساندویچ کره بادام‌زمینی درست کرد چون می‌دانست ماهی دوست ندارم. با مادرم تلفنی حرف زد و گفت که ما قرار است شب آنجا بمانیم.

صبح، باران هنوز ادامه داشت. قبل از اینکه کسی بیدار بشود رفتم خانه. پدر و مادرم توی هال نشسته بودند. مادرم روبدوشامبر تنش بود. داشت گریه می‌کرد. پدرم مست بود. با صدای گرفته و خفه‌ای گفت: «بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستش داشتم. هیچ‌کس باور نمی‌کنه چون نمی‌خواهند باور کنند. ترجیح می‌دهند همه‌چی زشت و زننده باشه.»

مادرم گفت: «چطور می‌تونی این رو بگی؟ چطور دلش رو داری این رو به من بگی؟»

پدرم گفت: «نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم.» من را دید و صدایش را بالا برد. «برو خونه رابینویدس. کاری که بهت گفتم بکن.»

وقتی رسیدم به خانه رابینویدس داشتم سخت گریه می‌کردم. خانم رابینویدس صدایم را شنید. آمد پایین و من را توی بغل گرفت. آقای بوش، که شیر می‌آورد، آمد دم در. تازه رفته بود خانه ما. همان‌طور که بطری‌ها را به خانم رابینویدس می‌داد، درگوشی با او حرف می‌زد. «سینتیا مارسیتی غرق شده.»

خانم رابینویدس گفت: «می‌دونم.»

«پدر و مادرش فکر می‌کردند رفته پیژامه پارتی دخترونه و شب پیش دوستاش می‌مونه. رفته بوده رودخونه واباش.»

خانم رابینویدس گفت: «می‌دونم.» سینتیا مارسیتی بعضی وقت‌ها به‌عنوان پرستار بچه از من نگهداری کرده بود.

دانشجوی پدرم بود. من و برادرم چهار روز دیگر هم پیش رابینویدس‌ها ماندیم.

روز جمعه، مادرم از آن‌سوی چمن‌ها آمد. پیراهن سیاه پوشیده بود. خانم رابینویدس به مادرم گفت: «کسی از تو چنین انتظاری ندارد. مجبور نیستی.»

مادرم گفت: «اون هجده سالش بود. فکر می‌کنی بتونم برای چیزی سرزنشش کنم؟»

استیوی به من گفت که پدرم پول سنگ‌قبر را داده. گفت که سنگ بزرگی بوده و رویش هم یک فرشته داشته. نمی‌فهمیدم چطور چنین چیزی ممکن بود. پدرم به فرشته‌ها اعتقاد نداشت.

رابینویدس‌ها مادرم را با ماشین‌شان به مراسم تدفین رساندند. در آن چهار روز پدر را ندیدم. وقتی سعی کردم با برادرم در مورد فرشته حرف بزنم او گفت که دهانم را ببندم. گفت: «فقط دلم می‌خواد همه ولم کنند تنها باشم.» که البته حرفش بی‌ربط بود چون تقریبا همه همین کار را کرده بودند.

من و استیوی رفتیم سراغ آنکل ویگلی. به‌خاطر اشک‌هایم نتوانستم کارت اولم را بخوانم. گفتم: «برام بخونش.» و کارت را به استیوی دادم.

استیوی گفت: «آنکل ویگلی می‌گه تو می‌ری کالیفرنیا، سه خونه برو جلو.»

کارت را توی جیبم گذاشتم. احتمالا جایی به‌عنوان نشانک کتاب ازش استفاده کرده بودم چون هفت‌سال بعد لای کتابی در خانه مادربزرگ و پدربزرگ پیدایش کردم. در اتاق بچگی مادرم که حالا اتاق من بود. کالیفرنیا فصل ندارد. طی این هفت‌سال به اجبار یاد گرفتم وقایع را جور دیگری به‌خاطر بسپارم. آخرین‌باری که استیوی را دیدم یازده‌سال داشتم. حالا هجده‌ساله‌ام. همسن سینتیا مارسیتی.

روی کارت عکس آنکل ویگلی است. خرگوشی شیک‌پوش با کلاه و یقه و سردست. روی کارت نوشته: «آنکل ویگلی می‌گوید تو با مردی ازدواج خواهی کرد که خیلی به خودت شباهت دارد. دو فرزند خواهی داشت. یک پسر و یک دختر. خیلی آدم معمولی‌ای خواهی بود. سه خانه به عقب برگرد.»

armandaily.ir
  • 11
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

یاشار سلطانیبیوگرافی یاشار سلطانی

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

زندگینامه امامزاده صالح

باورها و اعتقادات مذهبی، نقشی پررنگ در شکل گیری فرهنگ و هویت ایرانیان داشته است. احترام به سادات و نوادگان پیامبر اکرم (ص) از جمله این باورهاست. از این رو، در طول تاریخ ایران، امامزادگان همواره به عنوان واسطه های فیض الهی و امامان معصوم (ع) مورد توجه مردم قرار داشته اند. آرامگاه این بزرگواران، به اماکن زیارتی تبدیل شده و مردم برای طلب حاجت، شفا و دفع بلا به آنها توسل می جویند.

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
آپولو سایوز ماموریت آپولو سایوز؛ دست دادن در فضا

ایده همکاری فضایی میان آمریکا و شوروی، در بحبوحه رقابت های فضایی دهه ۱۹۶۰ مطرح شد. در آن دوران، هر دو ابرقدرت در تلاش بودند تا به دستاوردهای فضایی بیشتری دست یابند. آمریکا با برنامه فضایی آپولو، به دنبال فرود انسان بر کره ماه بود و شوروی نیز برنامه فضایی سایوز را برای ارسال فضانورد به مدار زمین دنبال می کرد. با وجود رقابت های موجود، هر دو کشور به این نتیجه رسیدند که برقراری همکاری در برخی از زمینه های فضایی می تواند برایشان مفید باشد. ایمنی فضانوردان، یکی از دغدغه های اصلی به شمار می رفت. در صورت بروز مشکل برای فضاپیمای یکی از کشورها در فضا، امکان نجات فضانوردان توسط کشور دیگر وجود نداشت.

مذاکرات برای انجام ماموریت مشترک آپولو سایوز، از سال ۱۹۷۰ آغاز شد. این مذاکرات با پیچیدگی های سیاسی و فنی همراه بود. مهندسان هر دو کشور می بایست بر روی سیستم های اتصال فضاپیماها و فرآیندهای اضطراری به توافق می رسیدند. موفقیت ماموریت آپولو سایوز، نیازمند هماهنگی و همکاری نزدیک میان تیم های مهندسی و فضانوردان آمریکا و شوروی بود. فضانوردان هر دو کشور می بایست زبان یکدیگر را فرا می گرفتند و با سیستم های فضاپیمای طرف مقابل آشنا می شدند.

فضاپیماهای آپولو و سایوز

ماموریت آپولو سایوز، از دو فضاپیمای کاملا متفاوت تشکیل شده بود:

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

چکیده بیوگرافی نیلوفر اردلان

نام کامل: نیلوفر اردلان

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

چکیده بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ

نام کامل: حمیدرضا آذرنگ

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه

حکایت های اسرار التوحید اسرار التوحید یکی از آثار برجسته ادبیات فارسی است که سرشار از پند و موعضه و داستان های زیبا است. این کتاب به نیمه ی دوم قرن ششم هجری  مربوط می باشد و از لحاظ نثر فارسی و عرفانی بسیار حائز اهمیت است. در این مطلب از سرپوش تعدادی از حکایت های اسرار التوحید آورده شده است.

...[ادامه]
ویژه سرپوش